خدا را نتوان دید که درخانه ظلم است
باین خانه بیایید وبینید خدارا
خدا از دل سوزدگان بیرون شد مجوئید
بجوئید حرم را وبپویید دیر وکلیسارا
................. وفای کرمانی !
مردان سوگوار دریک خط مستقیم ، از کنار
باغستان نارنج میگذرند
با کوله بار سنگینی از طلای ناب وسکه ها
که بردوش دارند
آنها دور شهری میگردند که .....
در تاریخ نیست
صلیبهای بزرگ را بجایی میبرند که کام ها خشکند
وزمین برای قطره آبی آه میکشد
دستان آن بت میخ کوبیده همچنان آویزان است
اسبان سیاه پوش
سوار مرده خودر ا بجایی میبرند
که روز زمین نیست
( زنگها برای کی بصدا در میایند ) ؟
آوای ناقوسها شهر را پر کرده است
گذرگااههای بی نفوذ، گودالهای خشک
که درحسرت آب ناله میکنند
......
در یک سکوت آرام ؛ کنار خزه های پیچکها
رشته خون باریکی مانند حاشیه طلایی بانوی باکره
برق میزند
سکوت بر همه جا سایه اداخته
خادمان ونوکران همیشه درصحنه
زخم سواران خودر میلیسند
با زبانشان آنهارا پاک میکنند
تا درگوشت وپیکر آنها نیز نفوذ کند
...............
فرشته های سیاه پوش با تورهای بلند
در طول جاده خاکی طویل به دنبال صلیب
سرنوشت خویشند
......
آه چه ملکوتی ! ملکوت بودن چه زیباست
اما نه برای یک ذره حقیری که نامش آدمی است
ملکوت چه زیباست .
..............