چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۸

سوگوارن را چه شد

خدا را نتوان دید که درخانه ظلم است

باین خانه بیایید وبینید خدارا

خدا از دل سوزدگان بیرون شد مجوئید

بجوئید حرم را وبپویید دیر وکلیسارا

................. وفای کرمانی !

 

مردان سوگوار دریک خط مستقیم ، از کنار

باغستان نارنج میگذرند

با کوله بار سنگینی از طلای ناب وسکه ها

که بردوش دارند

آنها دور شهری میگردند که .....

در تاریخ نیست

صلیبهای بزرگ را بجایی میبرند که کام ها خشکند

وزمین برای قطره آبی آه میکشد

دستان آن بت میخ کوبیده همچنان آویزان است

اسبان سیاه پوش

سوار مرده خودر ا بجایی میبرند

که روز زمین نیست

( زنگها برای کی بصدا در میایند ) ؟

آوای ناقوسها شهر را پر کرده است

گذرگااههای بی نفوذ، گودالهای خشک

که درحسرت آب ناله میکنند

......

در یک سکوت آرام  ؛ کنار خزه های پیچکها

رشته خون باریکی  مانند حاشیه طلایی بانوی باکره

برق میزند

سکوت بر همه جا سایه اداخته

خادمان ونوکران همیشه درصحنه

زخم سواران خودر میلیسند

با زبانشان آنهارا پاک میکنند

تا درگوشت  وپیکر آنها نیز نفوذ کند

...............

  فرشته های سیاه پوش  با تورهای بلند

در طول جاده خاکی  طویل به دنبال صلیب

سرنوشت خویشند

......

آه چه ملکوتی ! ملکوت بودن چه زیباست

اما نه برای یک ذره حقیری که نامش آدمی است

ملکوت چه زیباست .

.............. 

 

سه‌شنبه، فروردین ۱۸، ۱۳۸۸

مرگ پروانه

نسیم باد بهاری ، از سوی گلها برگشت

تپه جلوی خانه ام ، تاج آفتاب را برسر گذاشت

من از هجوم عطر گل اقاقیا بخود میلرزیدم

بوی آشنایی ، عطر گل میمون ، عطر بنفشه

عطر نم آب باخاک

 

پروانه ای روی گل صورتی باغچه نشست

بالذت شیره اورا از پستانش مکید

پروانه ای جوان با بالهای زیبای رنگارنگ

و... من بیاد درخت اقاقیای کوچه های شهرمان بودم

آن درختان بزرگ که با درخت زبان گنجشک سر درگریبان

میگذاشتند ، واز نیش زنبوران بی خبر

چه روزی دوباره به زیر آن آفتاب خواهم خزید ؟

چه روز ی از این دیار دوزخی فرار خواهم کرد ؟

اینجا ما مرده ایم

در خون خود خوابیده ایم

کودکان به پیری رسیده ایم

سایه های کهنه پوسیده ایم

ما دراینجا یک ( دروغیم ) یک دروغ بزرگ

ما قربانیان حادثه ها

چه شبها را که درخیال گذراندیم

وچه روزها را به شبها گره زدیم

آیا روزی دوباره به زیر کرسی مادر بزگ خواهیم خزید ؟

آیا روز از این اموا ج وحشی  خواهیم گریخت ؟

با کدام امید ؟دراین تنگنای بین مرگ وزندگی

و... نیستی !

.............

 

جمعه، فروردین ۱۴، ۱۳۸۸

گمان مبر که .......

گمان مبر که دیگر گفتگویی به میان آید

سکوت سردی همه جا سایه انداخته است

هنگام سخن گفتن گذشته

باید تعدا د کشتارگاهها را بشماریم

دیگر زیباییها از سر زمینها رخت بربسته

است .

چه روز  کتاب پیامبران را گشودیم ؟

چه روزی ترس ونفرت  درمغز وسینه ما لانه کرد ؟

چه روز ی باورهایمان را از دست دادیم ؟

چه روزی سنت های خوبمان به زیر پای اسبان وسوران

گم شد ؟

و....... امروز .....

باید گریه کنیم( برای مردانیکه از دست دادیم )

گمان کنم که به پایان راه رسیده باشیم

خورشید دیگر بر آن سرزمین نخواهد تابید

چرا که بهترین مردانش را از دست د اد

آه ..... برخیزید برخیزیه همه دعا بخوانید

امروز نه از شعور تو ونه از حماقت من حرفی درمیان نیست

و....فردا همه فراموش میشویم

ما درزیر یک فشار ، فشار ترس

داریم جان میسپاریم

ما درمیان مشتی ابزار بی خاصیت

زیر یک کنترل شدید دور خود میچرخیم

ترس درون همه ما جای گرفته است

چگونه میتوان  از سرزمینی نام برد که هزاران صدا

بی صدا میشوند، خاموش میشوند

تاریکی بر همه جا سایه انداخته است

آه .....دوست من  !

بیا ...بیا باهم دعا کنیم

میان دستهای سرد وساکت خود

عشق را بپرورانیم

فردا فرزندان دیگری به دنیا خواهند آمد

فردا بچه هایی بدون مغز با یک تکه لزج لرزان

میان بازوان ما قرار میگیرند

بچه های فردا همه بی سر وبدون مغز

بدون شعور در میان اوراق کتابهای پیامبران

به دنبال کلامی میگردند که.....

گم شده است

.............

ثریا /اسپانیا

 

دوشنبه، فروردین ۱۰، ۱۳۸۸

عشق چه رنگی دارد ؟

رنگ عشق را خشم زده ، ساز فراموشی

..........

در میان طغیان عاصیان ،وشکلهایی که به دنبال نور میگردند

من سینه ام را برهنه خواهم کرد

گل تازه شمعدانی که درباغچه خانه ام روییده

و بالحن شگفت انگیزی چهره زیبایش را

که به سرخی خون است ، به تماشا گذارده

آنرا خواهم چید تا برسینه برهنه ام بنشانم

امروز چهره ام رنگ دگری دارد

و کودکانه بدنبال صدایم میگردم ، صداییکه درگلویم

خاموشی گرفته است

با برگ وساقه گل شمعدانی سرخ یک گردنبند

خواهم ساخت وانرا بر گردنم میاویزم

تا سکوت مرا جاودانه سازد

..............

شب تاریک به سپیدی صبح طعنه میزند

وخودش را خم میکند

تا در سینه مردان گریز پا ، شاخه عشق را بنشاند

شاخه های خشک شده در پرتو نور کمرنگ آفتاب

بهاری ، آرام میمیرند

همسایه خانه ام در باغچه برهنه خوابیده و....

آواز میخواند

آفتاب با عطشی که به سایه ها دارد

به همراه نسیم خنکی

پیکر برهنه اورا نوازش میدهد

من به دنبال چشمه شفاف وبلور آبهای جاری هستم

که باد آنهارابه سوی دشتها میبرد

من تشنه ام ، تشنه یک قطره

من تشنه ام ، تشنه آن آوازها

که تهی ازعشقهای پژمزده ام میباشند

چرا خالی شدم ؟

چرا تهی شدم ؟

اندیشه ام کو ؟ صدایم کو ؟ آوازهایم چه شدند؟

آه .... که دوست داشتن تا چه اندازه سخت است

..............

ثریا /اسپانیا

10-1-88

 

 

 

پنجشنبه، فروردین ۰۶، ۱۳۸۸

بالاتر برو

میروی ، وخواهی رفت ای آرام قلب من ،

دیگر با من نیستی ، برو ونگذار سرنوشت بیرحم

مسیر خود را دنبال کند اگر چه او در جهت مخالف

دارد مسیر خودرا به پایان میرساند

برو هرچند که سرنوشت با بلند پروازیهای تو

سر کشمکش دارد

تو برو ، بالاتر بود هر چه میتوانی

برایت آرزوی های خوشی د ارم

با خداییکه میشناسم وکوردلان کورش خواندند

او ترا هدایت خواهد کرد برو که مهربانی او و من

هر دو با توخواهد بود

هرکجا میخواهی برو اما بالاتر برو

میدانم که دیگر از آن من نخواهی بود

برو

با عشق به اقیانوس حقیقت پیوند بخور

دیر یا زود در یک دریای آرام

کشتی من نیز لنگر خواهد انداخت

برو نور دیده ام  برو .

--------------------

نوروز 88

اسپانمیا

 

جمعه، اسفند ۳۰، ۱۳۸۷

بهار ما ونوروز

نوروز بر همه پیروز وخجسته باد

بامید آزادی و پیروزی نور بر تاریکیهیا

ثریا / اسپا نیا

سال 1388

مارس 2009