جمعه، آبان ۲۴، ۱۳۸۷

گفته های بزرگان

حقیقتی ابدی همیشه درحال پیشرفت است واین حقیقت برطبق قواعد وقوانین مرموزی از ملتی به ملت دیگر منتقل میشود وبه ترتیب گاهی

درمیان یک ملت  وزمانی درمیان ملتی دیگر ظهور میکند.

........

از : پیر لروو

.........

به جذبه فرورفتن درمیان یک آدم عادی دیوانگی تعبیر میشود اما درباره آدمهای بزرگ وفیلسوفان وسایر اشخاص روحانی!! یک نیروی ( خدایی) نام میگیرد !

......... ؟

هرگاه چیزی عالی بود وقتی درمقابل عادی قرار بگیرد پوچ ومبتذل میشود  . ؟

دریچه

چند نامه داشتم از بارسلونا .

پسرم در آنجا درهمه کنفرانسهای روزانه اش درخشید ، بخصوص اسپانیایی هارا سخت خوشحال کرد.

مراهم خوشحال کرد .آنچنان که همه غمها را فراموش کردم .

این مرد کوچک من با آن قلب طلاییش خوب دراین دنیای دون درخشید وخوب توانست خودرا ازتمام آلودگیها به دور نگدارد .

پسرم باز هم متشکرم وسپاسگذارتو وپروردگارم هستم .همیشه موفق باشی برایم غرور آفرین

است وباید هم باشد .

ثریا حریری/ اسپانیا

14-11-2008

سه‌شنبه، آبان ۲۱، ۱۳۸۷

سایه ابر

آن ابر روشنی که روزی بر فراز سر ما بود ،

باران شد؛ اندیشه های ما را آب باخود برد

فریاد من همچون نیزه ای بر سینه کوهستانها

فرو رفت .

کسی چه میداند ؟ نه کسی نمیداند

که این روزگار عبوس وتاریک بایک سایه ابر سیاه

( خانه مارا باخود برد )

ما ترسیدیم ؛ همه ترسیدیم

هیچکس با هیچ دستی نتوانست شمع شب تار مارا روشن کند

قلم ها با هم آغوشی  برگ های کاغذ پاره ها

سخن از سینه های چروکیده وخشک گفتند

کسی از  شقایق سوخته در آفتاب داغ کویر سخنی نگفت

همه دلها در یک محبت قلابی

همانند ماهیهای بوگرفته درمرداب

آواز کوچه باغی سردادند

وکسی به هم آغوشی زمین یا پیوند یک درخت  فکر نکرد

.........

من آنتهای سینه ام را ، آنجا که رویش غضروفی

دو پستانم میباشد  به دست باد دادم

من به پیوند گنگی اندیشیدم که درمیان چنبر مشتی مار خفته بود

در میان شهوت زمین وزمان

آب راکد مرداب در عمق تاریکی پیش میرورد

همه جا ساکت است

همه مرده اند

همه جادو شده اند

همه مجسمه اند ، مجسمه گچی

که مرا درآیینه تصور خویش مینگرند

و......

من ! با سعادتهای کوچک و معصومانه خود

به پیوند دلی میاندیشم که درحفره تنگ چاه زمان پنهان است .

ثریا / اسپانیا11-11-2008

دوشنبه، آبان ۲۰، ۱۳۸۷

هجرت ابدی

هجرت ابدی

 

درکجای این شب سیاه ایستاده ام؟

آیا همه اندیشه هایم را ؛ موریانه ها

خواند جوید ؟

در انزوای این تاریکی

در گردبادی  که از فراز دریا ؛ بلند میشود

درکجای این نقطه ایستاده ام؟

اندیشه هایم میل به رویید ن دارند

وسینه ام درتلخی خاک

در رطوبت زمین نمناک

در گودالهای کنار این مرداب

وفاصله ای بین مرگ وزندگی

آهسته آهسته جوانه میزند

شمع بی فانوس من

در کورسوی این کوچه های تاریک

وبد بو

در چهره شکسته پیر مرد ( همسایه)

تنها ، درگردباد یخ زده

میل به روشنی دارد

............

این هجرت ابدی شد

بمن بگو معمای این زندگی را

منکه دلباخته بستر خدایان

بودم

منکه درقبیله مردان کوهستان

بر چهره هز اران مترسک ؛ حاک پاشیدم

حال با کدام فانوس میتوانم  این شب تاریک را

به صبح روشنی بکشانم ؟

............

 

ثریا /اسپانیا

4/11/8

 

برای سایت ( جار)

مبارک

 مبارک ؛ مبارک !

 

تبارک اله احسن الخالقین ! زنده وپاینده باد

( حسین آقا ) بر منبر نشست  وبعد از این دیگر لازم نیست

که روضه امام حسین بخوانیم  ، اگر مادرم زنده بود  ،

از خوشحالی دوباره میمرد ! حال امروز به همراه  یک

فاتحه  پیغامم را نیز باو میرسانم  ومیگویم که :

حسین بر منبر نشست  واز این پس  دنیا روز خوشی را میبیند

همه چیز ( عوض ) میشود  پول بنز ورولزرویس وبنزین

به درخانه ها میرود  ومردم همه  رولز رویس سوار خواهند

شد !!.

بجای آب در شیشه ها وبطری ها  نفت وبنزین جای میگیرد

 وسپس روضه خوانیها شروع میشود ،

مردم همه ( دارا ) میشوند  ودیگر هیچکس زیر آوار :

»  ام .یازده « نمیمیرد ؛ دگیر کسی آدمها را نمیکشد

حتی قا تل ها وآدمکشها  دیگر اعدام نمیشوند  تنها با چند ضربه

شلاق ویک ( دیه ) مجازات میگردند .

من برایم مثل روز روشن است  که دنیا بهشت میشود

همان بهشتی را که به ما از سوراخ ماه وعده دادند !

راست میگویم  دنیا بهشت بهشت خواهد شد

مردم میتوانند  به راحتی حشیش وافیون خود را کنار جوی آب

 مخلوط کرده به همراه یک بطر شامپانی سر بکشند

ومردان میتوانند موهایشان را دم اسبی کنند وزنهایشانرا

بر شانه هایشان بنشانند  وبا کمر بندهای طلایی در وسط

خیابانها برقصند .

طبالان برایشان بر طبلها میکوبند .

جنگها تمام میشوند  وهمه آنهاییکه به جنگ رفته اند در همانجا

مدفون میشوند وروی گور آنها گل ( خر زهره ) رشد میکند

راست میگویم  منهم خواب دیدم

که دنیا بهشت خواهد شد .

وهمه چیز ( عوض ) خواهد شد ؟!

چرا که :

او . با. ما . ا ست !

...........  ثریای خوش خیال

 

 

خانه ابری

خانه ابری

 

صبح درخشان نیست ؛ نگین صبح بردست دیوان است

رنگ خاک سرخ است  ؛ به رنگ نقش فرش لاکی

دیگر گل شمعدانی درگلدان  نمیرود

و گل در باغ نمیخندد

عشق درلابلای کتابهای مدرسه گم شده

در لابلای نان وپنیروخیار و

....مشک دوغ !!! دلها رنجور ؛ لبها داغ بسته

وامید از همه دلها رفته

نه پای گریزی هست  ؛ نه جای نشستن

آنچه مینوشی ؛ خون است ، خون

لولیان سرمست خاموشند ؛ شیر درپستان مادران خشک

شده  وستاره هاگم شدند

و........ چگونه ما  درزیر غریو  باران شدیدی گذشته

درمیان مشتی خاکستر مسموم ،

به دنبال اندیشه های گمشده خود میگردیم ؟

هنوز آن آواز قدیمی را میخوانیم

در شهرهای آهنین ودیوارهای سیمانی سخت

بلند و بی گل وسبزه

همان آواز را تکرار میکنیم ؟!.

............

ثریا/ اسپانیا