آن ابر روشنی که روزی بر فراز سر ما بود ،
باران شد؛ اندیشه های ما را آب باخود برد
فریاد من همچون نیزه ای بر سینه کوهستانها
فرو رفت .
کسی چه میداند ؟ نه کسی نمیداند
که این روزگار عبوس وتاریک بایک سایه ابر سیاه
( خانه مارا باخود برد )
ما ترسیدیم ؛ همه ترسیدیم
هیچکس با هیچ دستی نتوانست شمع شب تار مارا روشن کند
قلم ها با هم آغوشی برگ های کاغذ پاره ها
سخن از سینه های چروکیده وخشک گفتند
کسی از شقایق سوخته در آفتاب داغ کویر سخنی نگفت
همه دلها در یک محبت قلابی
همانند ماهیهای بوگرفته درمرداب
آواز کوچه باغی سردادند
وکسی به هم آغوشی زمین یا پیوند یک درخت فکر نکرد
.........
من آنتهای سینه ام را ، آنجا که رویش غضروفی
دو پستانم میباشد به دست باد دادم
من به پیوند گنگی اندیشیدم که درمیان چنبر مشتی مار خفته بود
در میان شهوت زمین وزمان
آب راکد مرداب در عمق تاریکی پیش میرورد
همه جا ساکت است
همه مرده اند
همه جادو شده اند
همه مجسمه اند ، مجسمه گچی
که مرا درآیینه تصور خویش مینگرند
و......
من ! با سعادتهای کوچک و معصومانه خود
به پیوند دلی میاندیشم که درحفره تنگ چاه زمان پنهان است .
ثریا / اسپانیا11-11-2008