ژرژ ساند
در قسمت پیشین وزندگی فردریک شوپن ، باچهره زنی آشنا شدیم بنام ژرژ ساند زنی
پر شور وقوی که روی کاغذ های خود خم شده وباکلمات پر شوری مینوشت:
زندگی چه شیرین است ، چه خوب ودوست داشتنی است ،زندگی با وجود
غضه ها وشوهرداری با وجود دردهای جانگداز ، لبریز از شورومستی
است ، دوست داشتن ودوست داشته شدن چه خوشبختی است ، خوشبختی
آسمانی .
" معلوم میشود که شوهر داری هم جز غصه های بزرگ محسوب میشود " ! ؟
در تمام مدت زندگی این زن ؛ جسم وجان ودستهای او هیچگاه بیکار نبودند ، او
زنی کوتاه قد ؛ ودرشت بود ، طبعی حریص وبا وضع عجیبی تن وجانش برای هر
گونه افراطی آماده بود.
این زن کوچک بسیار قوی واز هیچ چیز واهمه نداشت با همه مشکلات مواجه
میشد دلی قوی وسری پر شور داشت ودر کمال قدرت به عیش و خوشگذرانی
اوقات خویش را میگذراند ، هیچکس براو غالب نشده بود با وجود دردهای جانگداز
وغم و غصه هاییکه از دست شوهر دهاتی وطماع خویش کشیده بود اما برای خوشبختی
راه دیگری پیدا کرده بود .
نسب او از طرف پدری به " مارشال ویکنت دو سا کس " واز طرف مادر به یک
زنی از طبقه سوم میرسید او نوه مارشال بود.
او خوشبختی را درعشق وشهرت میدانست وخوب این هردو برای هر آدم پر توقعی نیز
اقناع کننده است ، او در سن بیست وهفت سالگی اولین کتاب خودرا نوشت واولین عشق
خودرا نیز یافت در سن سی سالگی میتوانست مانند پدر بزرگش بگوید :
زندگی خواب وخیالی بیش نیست ، رویاهای من کوتاه ولی زیبا بودند "
نام اصلیش "آررو دو وان "بود واولین معشوق او ژول ساندو نام داشت که او نام
ادبی ژرژ ساند را از معشوق اقتباس کرد واز دولت سر او به راز عشق آزاد وآسمانی
پی برد ودر باره آن عقایدی پیدا کرد وصاحبنظر شد .
اما این عشق چندان پایدار نماند واو با آنکه از شدت نا امیدی وآنهمه فریب داشت ازپای
میافتاد به مبارزه برخاست واز آن ببعد زیر هیچ نوع یوغ وسلطه ای نرفت .خودرااز
قید کوچکترین فشاری آزاد میساخت .
او برای شکست ونا اامیدی خود از عشق اولیه فورا درصدد معا لجه برآمد وبعنوان دارو
ومسکن ( مریمه) را که چیزی از عشق وشور نمیفهمید انتخاب نمود ؛ مردیکه نه اورا
دوست داشت ونه میتوانست اورا به درستی بفهمد.
او احتیاج به مرد وآقایی داشت که حاکم افکار او و خادم جسمش باشد .
این زن متفکر همیشه به دنبال گمشده اش بود.
ژرژ ساند علاوه بر آنکه بفکر دردهای خود بود از رنجهای عمومی ودردهای بشر نیز
درد میکشیدوخاطرش را مشغول میداشت وچه بسا برای آنکه دیگران را درک کند خودرا
فراموش میکرد .
او به تربیت جان وروح خود پرد اخت وافکارش روز به روز پخته تر میشد در کتاب اول
او " للیا " عمیق ترین ناله هایی که این زن از ته دل بر میکشید به گوش میرسد :
از هزاران سال قبل در این فضای لا یتناهی فریاد کشیدم " حقیقت ، حقیقت "
از ده هزار سال قبل ، لایتناهی بمن جواب داد " هوس ، هوس " .
سالها بعد شبی در خانه دوستی میهمان بود در کنارش سر میز شام جوان بیست وسه ساله ی
با اندامی ظریف ودستهای زیبایی که بیشتر به دستهای اعیان ونجبا شباهت داشت با
چشمان بدون مژه خود با نگاه نخوت انگیزی که به سایرین میانداخت وبه همه بی
اعتنا و جمعیت واجتماع برایش بی تفاوت بودند ، آشنا شد ، آن مرد آهسته در گوش
بانوساند گفت : مرا اینگونه نبینید ، من آرام نیستم ومردی افراطیم !او طبقه
کارگررا مسخره میکرد وبه طبقه حاکم حمله مینمود و میگفت :
برای من طرز پوشیدن چکمه ناپلئون بیشتراز سیاست اروپا ارزش دارد
این جوان از خود راضی کسی به غیر از " ویکنت آلفرد دوموسه " نبود .
فردای آنروز ژرژ ساند در پشت کتاب خود نوشت :
به رفیقم آقای آلفرد بر روی جلد دوم ذکر کرد به :عالیجناب ویکنت آلفرد دوموسه
با تقدیم اظهار بندگی واحترام ! از طرف خدمتگذار فدا کارش ژرژ ساند .؟ !
داستان این عشق طولانی است وژرژ ساند در نامه هاییکه برای دوستش مینوشت به ذکر
جزییات میپرداخت آنها به ونیز رفتند ودر آنجا از شدت افراط در خوش گذرانیها ورنج
دادن یکدیگر هر دوخسته شدند ، ژرژ بکار پرداخت والفرد دوموسه در بستر بیماری افتاد
ودر همین بین فرشته نجات آنها بصورت یک دکتر زیبا وخوش قد وبالا بر آنها ظاهر شد
وبه مداوای موسه پرداخت وترمیم دل مجروح بانو ساند .
موسه به فرانسه برگشت وآن دو عاشق ومعشوق را تنها گذاشت تنها در یک نامه ایکه برای
ژرژ ساند نوشت اظهار داشت :
ژرژ بیچاره ، بیچاره زن ، توخودت را معشوق من میدانستی درحالیکه مادرم
بودی !!! .
این خصلت در وجود این زن بود که مادرهمه باشد او همیشه طالب آن بود که فرزندی
داشته باشد واز او حمایت کند با آنکه از همسرش دو فرزندیکی پسر بنام موریس که بی
نهایت اورا لوس بار آورده وعاشقانه اورا میپرستید ودیگر ی دختری بنام سولانژ داشت.
وهنگامیکه معشوقی میگرفت سخت فداکار میشد او اگر تنها بود مینوشت :
آرزو دارم برای کسی رنج ببرم واز او حمایت کنم .
آرزوی او برآورده شد وشبی که باتفاق فرانتز لیست ومعشوقه اش در ( نوها ن) خانه
ییلاقی ژرژ ساند بودند ، فردریک شوپن باتفاق دوستی به آنجا آمدند این جوان لاغر
رنگ پریده ولرزان به فوریت درقلب این زن پروشور جای گرفت وشوپن در راه برگشت
به دوستش اظهار داشت :
چه زن نفرت انگیزی است ، آیا واقعا او یک زن است ؟ من تردید دارم
وهمین زن نفرت انگیر به مدت هشت سال در کنار شوپن ماند وباعث شد که ا و خالق آثار
بینظیری گردد.
این زن مرد نما که اصرار عجیبی داشت به هیبت مردان در بیاید ولباس مردانه میپوشید
نقش زن را بکی کنار گذاشته بود روزی برای دوستش نوشت :
در حال حاضر مردی را دوست دارم که از من ضعیفت تر است در چنین معامله ی
همیشه زنی که روحی بلند وعالی دارد به یاس وناکامی دچار میشود زن باید
همیشه مردی را دوست بدارد که از او بالاتر است ویا بطوری خوب فریب خورده
باشد که خیا ل کند مردی راکه دوست دارد واقعا براو برتری دارد.
باهمه این احوال شوپن وژرژ وسولانژ وموریس یک واحد خانوادگی را ترتیب دادند واکثر اوقات
از محله پیگال به نوهان خانه ییلاقی ژرژ سا ند میرفتند .شوپن در جوانی ودر سرزمین خودش
لهستان قبلا عاشق دختری بنام ( ماری ) بود که این عشق به ناکامی انجامید سایه این عشق
بر فراز آسمان این دو موجود بدبخت همیشه در نوسان بود ژرژ ساند در نامه ای نوشت :من نمیخواهم هیچکس را از هیچکس بدزدم مگر اسیران را از زندانبانان وقربا نیان رااز دژخیمان
وبالاخره لهستان را از روسیه واگر هنوز آن عشق پابرجا ست من کنار میروم
این زن باکمال ووالا همیشه اعتقاد داشت که :
عشق و وفاداری وقتی از دل بر نخیزد وآنچه را که دهان میگوید آنرا انکار کند
پستی ودنائت ویا جنایت است همه چیز را میتوان از مرد توقع داشت بجزآنکه
دنائت پیشه وخیا نتکار باشد .
وسرانجام این دوموجود روز ی احساس کردند که دیگر راهی برای ادامه زندگیشان نیست
شوپن آشکارا رو به نابودی میرفت سردی زمستان برنشیت مزمن خستگی اعصاب بر
کسالت او افزود ومتاسفانه عشقی هم درمیان نبود تا نجات بخش جان او باشد وهردو به
احساسات خانوادگی روی آوردند ؛ شوپن برای مادر وخواهرش لویزا نامه نوشت وگفت
سخت دلتنگ آنها ست وهرچه زودتر به پاریس بیایند ودر نامه اش ذکر کرد "
درختان سرو هم گاهی هوسی دارند
وژرژ ساند به نوهان برگشت تا سولانژ را شوهر بدهد وموریس عزیز دردانه اش را به سفر
بفرستد.
......................
نامه های ژرژ ساند به " آلبرت گرزیمالا "
تنظیم شده در تاریخ5/10/08
ثریا. اسپانیا