مترسک
تقدیم به پسرم
رفتن ونبودن در روی زمین موهبتی است
رنگ غم و نم باران برکدام دل می نشیند؟
آن طفل معصومی که من او را برشانه ا م نشاندم
آن بیگناه رسته ای که امروز از برج عاج
بر گناه ناکرده ا م می نگرد
بر این سرگردانی و براین تهی بودن
و چه بی حوصله؛ همانند یک غبار
می آید و می رود
و من با چه حوصله ای او را می نگرم و دردرونم
می پوسم
در دل من آبشاری از مهربانیها و شادیها جاری است
و در میان سنگ آب عمیق
به سپری شدن دوران می نگرم
● ● ●
رنگ آب، رنگ آسمان، رنگ دلخواه من
رنگ سبز، رنگ جنگل و رنگ خزه های صخره ها
امروز دیگر آسمان آبی نیست
و جنگلها در میان آتش می سوزند
و پرندۀ غریب جایی برای فرار ندارد
روزی از پرنده ای پرسیدم
آسمان چه رنگی دارد؟
و آشیانۀ تو چگونه بر فراز درختی تنومند
جای دارد؟
پرنده پرواز کرد بسوی افقی دور
● ● ●
او که همیشه خسته و چشمانش بسته است
او که می تواند گریه هایش را به آسانی
فرو برد
درمیان یک شهر تاریک و غمگین
به آزادی می نگرد
بدون آنکه آن را لمس کرده باشد
او غریبانه دربی را می کوبد که می داند هیچگاه
باز نخواهد شد
● ● ●
هوا سرد است
خزه ها یخ بسته اند
و بر دلها چسپیده اند
پرنده پرواز کرد
بسوی افق دور
اگر او فرود می آمد شاید
در میان بازوان ناتوان من
وزش یک نسیم را احساس می کرد
پرنده پرواز کرد به کوره راهی غریب
به دشت بی نشانی
و من
بر بال پرندۀ دیگری نوشتم:
من یک خنجر لخت و عریان هستم
و ریشه ام در شهر دیگر جای گرفته
و چشمانم به آسمان بی رنگ دوخته شده
و به انتظار نشسته ام
از بیرنگی ها رنگ می سازم
و بر پیکرم می نشانم
تا از آن
لباسی درخور عشق نقاشی کنم
ریشۀ من در عشق جای گرفته
و در آنجا برای خار مغیلان جایی نیست
من در پای یک درخت بزرگ، یک کوه بلند
پای به هستی نهادم
وهنگامی که مردی شبگرد
پای بر پشت من نهاد
من زیر انبوه گناهان او
غرق شدم
و سم اسبان گرسنه
مرا
در زیر یک تلی از خاک غربت مدفون ساخت
امروز نمی خواهم ماندگار شوم
و تو ای پرندۀ دور دست
در کنار آن رود کدر
درخواب هستی
شب را بخانۀ من بیاور
من چراغی پر نور در
دیوار یخ بستۀ زندگیت
روشن خواهم ساخت
تو که از نژاد خاک پاکی ها هست
واز نژاد درستیها
این یاددشت در تاریخ دوم آپریل هزار و نهصد و نود و پنج نوشته شده.