جمعه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۶


شهیاد

اغلب روزها عکسهای او را در آلبوم خانواگی فرزند بزرگش تماشا می کنم و از روی شیشه او را می بوسم و می گویم با رفتن تو همه چیز تمام شد؛ دنیا تمام شد.

او انسانی زیبا و مهربان بود. چهرۀ او نجیب و هیچ نشانی از رذالت در آن دیده نمی شد. برای آدمکشی به دنیا نیامده بود. دستهای او فقط برای این ساخته شده بودند که چوب سیگار ظریفی را درمیان انگشتان خود نگاه دارند.

امروز همۀ ما هرچه داریم و یا داشته ایم از برکت وجود اوست. ما سالمندان هنوز کوچه های گلی، حمامهای عمومی، لباس شویی در کنار جویبارها، خیابانهای تاریک و بدون چراغ و ناامنیها را فراموش نکرده ایم.

اما ناگهان خود را گم کردیم و شدیم (مادام بواری). چشم هم چشمی, بی مبالاتی و بی اعتقادی به آنچه که داشتیم ما را از راه راست منحرف ساخت و فاجعه آور شد. او بیمار، غمگین و دلسرد، و ما مشغول بستن بار و اثاثیۀ خود و فرار بسوی غرب بودیم. حالا امروز نشسته ایم و ناله سرداده و اشک تمساح می ریزیم.

چه خوب شد که همۀ ما به غرب (پر برکت)!!! آمدیم و از نزدیک دیدیم که درون کاسه خالی است.

روانش شاد.

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۵، ۱۳۸۶


کرۀ جدید!

کرۀ جدیدی کشف شد. ماه جدیدی هم کشف می شود و همچنین نیز خورشیدهای بسیار. ای کاش می شد خاک زمین را بقول معروف الک کرد و از صافی رد کرد و (آشغالها) را به کرۀ جدید فرستاد و زمین را از نو ساخت!!

روی زمین ما که درحال حاضر بهشت برین است همه جور آسایشی موجود است .

مدافعین حقوق بشر : زندان

مدافعین حقوق زنان : زندان

حق و حقوق زن و احترام به آن: باد هوا

دزدان: آزاد

آدمکشان: آزاد

متجاوزین: آزاد

دروغگویان حرفه ای و غیر حرفه ای مانند سیاسیون: آزاد

جنگها وخونریزی ها: ادامه دارند و باید ادامه داشته باشند

آبها و رودخانه ها: خشک و راکد

دریاها: آلوده

مواد غذایی: سمی و کمبود آن احساس می شود

جنگلها: خاکستر

و در عوض تا دلمان بخواهد زندان داریم: خانه ها بشکل زندان، زندانها بشکل گور دسته جمعی.

و ... بشر دراین میان گم شده است.

چهارشنبه

سه‌شنبه، اردیبهشت ۰۴، ۱۳۸۶

مترسک

 

تقدیم به پسرم 

 

رفتن ونبودن در روی زمین موهبتی است

رنگ غم و نم باران برکدام دل می نشیند؟

آن طفل معصومی که من او را برشانه ا م نشاندم

آن بیگناه رسته ای که امروز از برج عاج

بر گناه ناکرده ا م می نگرد

بر این سرگردانی و براین تهی بودن

و چه بی حوصله؛ همانند یک غبار

می آید و می رود

و من با چه حوصله ای او را می نگرم  و دردرونم

می پوسم

در دل من آبشاری از مهربانیها و شادیها جاری است

 و در میان سنگ آب عمیق

به سپری شدن دوران می نگرم

 

● ● ●

 

رنگ آب، رنگ آسمان، رنگ دلخواه من

رنگ سبز، رنگ جنگل و رنگ خزه های صخره ها

امروز دیگر آسمان آبی نیست

و جنگلها در میان آتش می سوزند

و پرندۀ غریب جایی برای فرار ندارد

روزی از پرنده ای پرسیدم

آسمان چه رنگی دارد؟

و آشیانۀ تو چگونه بر فراز درختی تنومند

جای دارد؟

پرنده پرواز کرد بسوی افقی دور

 

● ● ●

 

او که همیشه خسته و چشمانش بسته است

او که می تواند گریه هایش را به آسانی

فرو برد

درمیان یک شهر تاریک و غمگین

به آزادی می نگرد

بدون آنکه آن را لمس کرده باشد

او غریبانه دربی را می کوبد که می داند هیچگاه

باز نخواهد شد

 

 

● ● ●

هوا سرد است

خزه ها یخ بسته اند

و بر دلها چسپیده اند

پرنده پرواز کرد

بسوی افق دور

اگر او فرود می آمد شاید

در میان بازوان ناتوان من

وزش یک نسیم را احساس می کرد

پرنده پرواز کرد به کوره راهی غریب

به دشت بی نشانی

 و من

بر بال پرندۀ دیگری نوشتم:

من یک خنجر لخت و عریان هستم

و ریشه ام در شهر دیگر جای گرفته

و چشمانم به آسمان بی رنگ دوخته شده

و به انتظار نشسته ام

از بیرنگی ها رنگ می سازم

و بر پیکرم می نشانم

تا از آن

لباسی درخور عشق نقاشی کنم

ریشۀ من در عشق جای گرفته

و در آنجا برای خار مغیلان جایی نیست

من در پای یک درخت بزرگ، یک کوه بلند

پای به هستی نهادم

وهنگامی که مردی شبگرد

پای بر پشت من نهاد

من زیر انبوه گناهان او

غرق شدم

و سم اسبان گرسنه

مرا

در زیر یک تلی از خاک غربت مدفون ساخت

 

امروز نمی خواهم ماندگار شوم

و تو ای پرندۀ دور دست

در کنار آن رود کدر

درخواب هستی

شب را بخانۀ من بیاور

من چراغی پر نور در

دیوار یخ بستۀ زندگیت

روشن خواهم ساخت

تو که از نژاد خاک پاکی ها هست

واز نژاد درستیها

 

 

این یاددشت در تاریخ دوم آپریل هزار و نهصد و نود و پنج نوشته شده.

 

دوشنبه، اردیبهشت ۰۳، ۱۳۸۶

دو سفره

 

به منزل دوستی رفته بودم.  در اطاق بزرگ پذیرایی او بر بالای شومینه عکس بزرگی در یک قاب زیبا جلب نظر مرا کرد.  عکس، مردی را نشان می داد در لباس دهقانی و با یک پوشش نمدی در میان مشتی گوسفند و دو سگ که به چوبدستی خود تکیه داده بود.  در کنار آن عکس دیگری در یک قاب گرانبهای نقره پیره زنی روستایی را نشان می داد که لباس سیاه پوشیده با یک روسری بسبک روستاییان شمال این کشور.

 

از او پرسیدم: صاحب این عکس چه کسی است؟  با غرور فراوان گفت:« این عکس پدرم میباشد که (پاستور) یعنی چوپان بوده و این عکس هم مادر بزرگم است که دلم براش خیلی تنگ شده »، و برگشت چند قفسه و چند صندلی را بمن نشان داد و گفت: « اینها همه متعلق به مادرم بزرگم می باشد.  چه حیف دیگر نیست.  من هر چند گاهی به همان دهی که پدرم و مادرم و همۀ خانواده من زندگی می کردند می روم و چند روزی در خانۀ پدرم که هنوز باقی است می مانم و از روح آنها انرژی می گیرم و بر می گردم. »

 

همسر این خانم یک ژنرال برجستۀ ارتش دوران فرانکو و دوست و همدوره (دیکتاتور) بوده که امروز اثری از هیچکدام نیست و تنها شال قرمز ژنرال بر پیکر بانوی مقدس (روزاریو) در کلیسای شهر نصب شده است.

 

و بیاد روزی افتادم که درخانۀ یک همشهری که صاحب چند شرکت و پول فراوان!! است، ناهار میهمان بودیم.  بر بالای شومینۀ مجلل ایشان عکس مردی در یک قاب بزرگ قرار داشت که بی شباهت به صاحبخانه نبود.  پرسیدم: ایشان ابوی میباشند؟  به تندی گفت:  « نه، نه، این مرد باغبان ما بوده اما من بس که او را دوست داشتم عکس او را اینجا گذاشته ام!  پدر من دیپلمات بزرگی بود.»  همسر خارجی او که بخوبی زبان ما را می دانست نگاهی تحقیر آمیز باو کرد و سپس نگاهی بمن و..... و هیچ نگفت.

 

و این است فرق دو ملت.  بقا و پایداری آنان تنها درهمین نگاه داشتن خاک و احترام به گذشتگان است و حتی حکومت هشتصد ساله قوم عرب نتوانست نه تنها چیزی از آنان بگیرد بلکه چیزی هم برجای گذاشت.

 

یکشنبه

 

جمعه، فروردین ۳۱، ۱۳۸۶

ما مردم

 

اخیراً به همت دوستی نازنین کتابی زیر عنوان «جامعه شناسی خودمانی» نوشتۀ حسن نراقی را خواندم .  کتابی ساده و با نوشته ای خودمانی و انتقادی از جامعۀ ایرانیان .  هزاران کتاب، هزاران پند و اندرز، هزاران شعر و مثل و حکایت، همه مانند همان میخ آهنی می باشند که بر سنگ فرو نمی رود. 

 

فایده ای هم ندارد.  باید قرن ها بگذرد و نسلها زندگی کنند تا بفهمند که ما چه بودیم و چه هستیم.  بار کردن مشتی (تاریخ) راست و دروغ بر روی شانه هایمان تنها ما را فرسوده می سازد بدون آنکه چراغ راه آیندۀ مان باشد.   تاریخ را باید گذاشت گوشه ای و سپس به جلو رفت.  بمجرد آنکه حمله ای بما می شود فوراً بیاد آبا و اجدادمان می افتیم که ما نوادۀ فلان و بهمان بوده و هستیم، بدون آنکه به تجاوزی که در حق ما شده بیاندیشیم و راه چاره پیدا کنیم.

 

بنظر من اولین سنگ بنای یک اجتماع را خانواده می گذارد، و سپس تعلیم و تربیت.  متاسفانه در خانواده ها اکثراً زور گویی و قلدری و ریا و نیرنگ و دروغ حکم می راند، و فرزندان هنگامی که وارد جامعه می شوند می خواهند یا الگوی برادر بزرگ و یا پدرخود باشند: دنیای مردانه مردانه است، با احکام صادره از ابناء خود.

 

فرزند دختر نیز باید همانند مادر رنج بکشد و سکوت کند،  درغیر اینصورت به هزار تهمت و افتراح او را متهم کرده و چه بسا آیندۀ او را تباه سازند.  ظاهراً  آزادگی و روی پای خویش ایستادن برای یک زن نوعی روی آوردن به فساد است!

 

روزی در مجلسی به بانوئی گفتم که فلانی بد تربیت شده؛ زبان بدی دارد و کلمات رکیکی از دهانش خارج می شود و به همه توهین می کند و این کار درست نیست.  ناگهان همۀ بانوان حاضر در مجلس یکصدا فریاد بر آوردند که تو به چه حقی می گویی فلانی تربیت ندارد.  او پسر فلان حاج آقاست وکلی ثروت دارد!  من گفتم ثروت حاجی به تربیت فرزند چه ارتباط دارد؟  ایشان اول بفکر ساختن حرمسرای خود و سپس شکم مبارک می باشند، و ابداً نمی دانند چند فرزند دارند.  تنها یکی را سوگلی قرار داده تا جانشین ایشان شود و بقیه به دست خدا سپرده شده اند، کما اینکه یکی از همین

نورچشمی ها در اثر تزریق پنی سیلین – برای درمان مرض آن چنانی - زیر کرسی جان داد و هیچکس تا فرداِی آنروز نفهمید که او مرده است!

 

پیوند بازار با بازماندگان خاندان حشم السلطنه معلوم است که چه موجوداتی را به بار می آورد؛ تربیت آخرین نکته ای است که به یک کودک می آموزند.  در گذشته اگر ازکسی میپرسیدی که نام همسرت چیست  جواب می داد که (دختر فلانی) یا (خواهر فلانی) و یا حتی (همسر سابق فلانی) است!!! گوئی خود آن زن موجودیت نداشت .  حال را دیگر نمی دا نم.

 

غلام همت آنم که زیر چرخ کبود

ز هر چه که رنگ تعلق بگیرد آزاد است

مجو درستی از این جهان سست بنیاد

که این عجوزه عروس هزار داماد است

 

سه‌شنبه، فروردین ۲۱، ۱۳۸۶

فکاهی

امروز که لبم با ( لیوان ) شیشه ای برید؛

امروز که دست سردم را به زیر بغلم گذاشتم تا گرم شود

امروز که بوی بد ضد عفونی ؛ از راهرو وخانه همسایه

به مشامم رسید؛

من میان آنهمه بو ترا نمیابم !!

آن روزی که لب مرا بوسیدی وگفتی ترا دوست دارم

هنوز لبم با لیوان نبریده بود ؛ وهنوز دستهایم ؛

سرد نبودند

امروز دیگر ترسی ندارم ؛ دیگر بکوچه نمیروم

تا در زیر ازدهام وصدای بوق اتومبیل ها گم شوم

امروز پیر شده ام وپیری ترس ندارد

دیگر از خانه ماندن نمیترسم

چرا که میتوانم با یک نوار چسب ؛ روی زخم لبم

را بپوشانم تا دیگران نگویند :

( چه کسی ترا بوسید )؟؟!!

لیوان لب مرا زخمی کرد و

من با یک جرعه آب طعم خون را چشیدم

و فهمیدم که پیر شده ام

چرا که ندیم لب لیوان پریده !!

من دیگر نمیترسم

همان روز