یک خاطره
در مورد پرویز یاحقی همه نوشتند، همه گفتند وهمه گریستند، اعم از دوستان ویاران او وهم همچنین ملتی که با ساز او وهنر او زنده بود وزندگی می کرد.
شاید بیشتر از هفده سال نداشتم که شبی در محضر آن شادروان و سایرهنرمندان ونوازندگان منجمله فرهنگ شریف حضور داشتم. تازه آهنگ (برهی دیدم برگ خزان) همه گیر شده و همه آن را زیرلب
زمزمه می کردند. یاحقی آهنگ دیگری نیز در مایۀ (افشاری) برای همان خوانندۀ (برگ خزان)، بانو مرضیه، ساخته بود که چندان شهرتی بهم نزد.
من در آن شب به پرویز خان گفتم: « ببخشید ولی این آهنگ جدید شما کمی ... » و مکث کردم. بانویی که در کنار جناب پرویز خان بود بمن گفت: « شما مگر چقدر از موسیقی سررشته دارید که...» و هنوز حرف آن بانو تمام نشده بود که پرویز خان گفتند: « نه، بگذ ار حرف بزند » و از من پرسیدند: « چه میخواهی بگویی؟ » گفتم: « نمی دانم، اما .... اما کمی سنگین است! » و از خجالت سرخ شدم. ایشان گفتند: « آفرین، راست می گویی، وخواننده هم نتوانسته آن را بپروراند. »
حدود دو سال پیش که جناب شریف از تهران بمن زنگ زدند، گفتند که: « منزل یاحقی هستیم و جایت خالیست!! » و گوشی را به دست یاحقی دادند ومن توانستم چند کلمه ای با ایشان حرف بزنم و احوال پرسی کنم. جالب است که ایشان بخاطر داشتند که من در پنجاه واندی سال پیش در مورد آهنگی اظهار نظر کرده بودم.
امروز با آنکه از دیارم دورم اما دلم آنجاست، و از اینکه یکایک این گوهران گرانبها ناگهان ناپدید
می شوند، بغیراز آنکه داغی تازه بردلم می گذارند، چیز دیگری عاید نمی شود. متأسفانه این گوهران نایاب و بی همتا می باشند و جایگزینی هم ندارند.
پرویز یاحقی یگانه بود، و یگانه زندگی کرد و برای هنرش ارزش وا حترام قائل بود و به همین سبب هنر او (بازاری) نشد و او پای هر محفلی ننشت.