دوشنبه، بهمن ۱۶، ۱۳۸۵

یک خاطره

 

در مورد پرویز یاحقی همه نوشتند، همه گفتند وهمه گریستند، اعم از دوستان ویاران او وهم همچنین ملتی که با ساز او وهنر او زنده بود وزندگی  می کرد.

 

شاید بیشتر از هفده سال نداشتم که شبی در محضر آن شادروان و سایرهنرمندان ونوازندگان منجمله فرهنگ شریف حضور داشتم.  تازه آهنگ (برهی دیدم برگ خزان) همه گیر شده و همه آن را زیرلب

زمزمه می کردند.  یاحقی آهنگ دیگری نیز در مایۀ (افشاری) برای همان خوانندۀ (برگ خزان)، بانو مرضیه، ساخته بود که چندان شهرتی بهم نزد. 

 

من در آن شب به پرویز خان گفتم: « ببخشید ولی این آهنگ جدید شما کمی ... » و مکث کردم. بانویی که در کنار جناب پرویز خان بود بمن گفت: « شما مگر چقدر از موسیقی سررشته دارید که...» و هنوز حرف آن بانو تمام نشده بود که پرویز خان گفتند: « نه، بگذ ار حرف بزند » و از من پرسیدند: « چه میخواهی بگویی؟ »  گفتم: « نمی دانم، اما .... اما کمی سنگین است! » و از خجالت سرخ شدم.  ایشان گفتند: « آفرین، راست می گویی، وخواننده هم نتوانسته آن را بپروراند. »

 

حدود دو سال پیش که جناب شریف از تهران بمن زنگ زدند، گفتند که: « منزل یاحقی هستیم و جایت خالیست!! » و گوشی را به دست یاحقی دادند ومن توانستم چند کلمه ای با ایشان حرف بزنم و احوال پرسی کنم.  جالب است که ایشان بخاطر داشتند که من در پنجاه واندی سال پیش در مورد آهنگی اظهار نظر کرده بودم.

 

امروز با آنکه از دیارم دورم اما دلم آنجاست، و از اینکه یکایک این گوهران گرانبها ناگهان ناپدید

می شوند، بغیراز آنکه داغی تازه بردلم می گذارند، چیز دیگری عاید نمی شود.  متأسفانه این گوهران نایاب و بی همتا می باشند و جایگزینی هم ندارند.

 

پرویز یاحقی یگانه بود، و یگانه زندگی کرد و برای هنرش ارزش وا حترام قائل بود و به همین سبب هنر او (بازاری) نشد و او پای هر محفلی ننشت.

 

شنبه، بهمن ۱۴، ۱۳۸۵

مستی و راستی

 

شاعری سرود که من با مستی به خدا می رسم.

شاعر دیگری می گفت در مستی خدا فر موش میشود؛ چرا که در می  روح شیطان نهفته است.

شاعری می گفت: من با مستی نماز می خوانم.

شاعر دیگر گفت: من به هنگام دعا مست می شوم.

 

و من گفتم:

بگذار ترا ببوسم، مانند قبل

بگذار ترا باور کنم

دارم پرواز می کنم؛ پرواز می کنم.

 

و او گفت:

بگذار منهم با تو پرواز کنم، محبوبم

ترا بالا می برم؛ بالا و بالاتر

بگذار با هم پرواز کنیم، مانند قبل

عشق من

بگذار ترا ببوسم؛ بگذار ترا باور کنم، محبوبم.

 

یک روز شنبۀ بارانی وغمگین


چه می توانم بنویسم؟ چگونه بگریم در سوگ مردی که تنها نوازندۀ چیره دست ویلون بود و او را (پاگانینی ایران) می خواندند؟ چگونه می توان نوشت که یکی از بهترین و گرانبهاترین هنرمندان ما بی صدا رفت؟

درگذشت او را به همۀ دوستان، خانواده وصاحبدلان - وهمچینین (خودم) تسلییت می گویم. مانند او مادر زمانه دیگر نخواهد زائید.

روانش شاد.

شنبه سوم فوریۀ دوهزار وهفت

چهارشنبه، بهمن ۱۱، ۱۳۸۵

قطره و دریا

 

یکی قطره باران ز ابری چکید

خجل شد چو پهنای دریا بدید

که جایی است دریا من کیستم

گر او هست حقا که من نیستم

 

سعدی

 

 

 

ولیکن زدریا برآمد خروش

زشرم تنگ مایگی رو بپوش

تماشای شام و سحر دیده ای

چمن دیده ای ودشت و بر دیده ای

به برگ گیاه که بدوش سحاب

درخشیده ای از پرتو آفتاب

گهی همدم تشنه کامان راغ

کهی محرم سینه چاکان باغ

زموج سیک سیر من زاده ای

زمن زاده ای وافتاده ای

بیاسای در خلوت سینه ام

چو گوهر درخشد اندر آئینه ام

 

اقبال لاهوری



EL Burro

روزی یک الاغ در یک دهکده پایش لغزید و افتاد درون یک چاه بدون آب. صاحب الاغ آمد دید که الاغ دارد گریه می کند و او نمی تواند خر را از چاه بیرون بکشد. پس فکری بسرش زد. با خود گفت: الاغ که پیر شده، چاه هم بدون آب وبی مصرف است.

پس اهالی ده را صدا زد و با کمک آنها خاک روی الاغ ودرون چاه ریختند. پس از مدتی که گمان می کردند که الاغ درون چاه مدفون است ناگهان اتفاق عجیبی افتاد؛ الاغ سر حال از چاه بیرون پرید! معلوم شد با هر بیل خاکی که روی الاغ و درون چاه می ریختند الاغ خودرا تکان داده و بالاتر میآمد، و به همین ترتیب بتدریج رسید به روی زمین.

نتیجه:

زندگی هم هرروز به روی ما خاکی می پاشد، انواع واقسام خاک و خاشاک. کسی می تواند بالا بیاید که با هر تکانی خاکها را از بدنش بتکاند و یک پله بالا بیاید. الاغها همیشه بما انسانها درسهای خوبی می دهند!

این متن را من از روی یک روزنامه ترجمه کرده ام.



لحظات خوب!

از من خواستی که از تلخیها ننویسم؛ از لحظات خوب، از میهمانیها و دوره های ودوستان و مگسان دور شیرینی بنویسم.

هر چه به مغزم فشار آوردم دیدم چیزی در آن (لحظات) نبود که متعلق بمن باشد: نه آن خوانندۀ شهیر و نامی، نه آن شاعر وترانه سرا، نه آن زنان بزک کرده و پر افاده، نه آن تیمسار وسرتیپ ها، نه آن آقایان وزراء، نه آن تاجر بازاری، نه آن نقره فروش اصفهانی، و نه دختر شاهزادۀ دول دول سلطنه.

از تمام اطاقهای آن خانۀ بزرگ من تنها همان زیر زمین را انتخاب کرده و به سبک وسلیقۀ خود آنرا دکور کردم، و آرزو داشتم که دوستان خوب و تحصیل کرده وشعرای نامی را که کم وبیش می شناختم به آنجا دعوت کنم و بزم شعر و ادب داشته باشم . نه قهوه خانۀ قنبر و بساط منقل.

تنها لحظه های خوب من زمانی بود که به تالار رودکی می رفتم و ساعتی خود ودنیای اطرافم را فراموش می کردم. بلیطهای تالار همه هرماه به همت یکی از دوستان خودم به دستم می رسید که میدانست من سخت دلبستۀ موسیقی هستم.

چند سال پیش که به وطن برگشتم وهمان خوانندۀ نسبتاً معروف را که مانند گربه معومعومی کرد، وبخاطر پوست سفید و موهای رنگ شده اش در تمام (نظام) جای داشت، دیدم و سلام کردم. با کلی افاده پرسید «شما؟»

گفتم به همین زودی فراموش کرده اید؟ فراموش کردید که چگونه (بست) های کله مرغی در خانۀ ما می چسباندید و با نی نوازنده و ساز همسرتان می خواندید و آخر شب هم سر از کافه ها وکاباره ها درمی آوردید؟! گفت «ببخشید، من نمیدانم شما کی هستید و چه می گویید؟؟!»

نه عزیزم اینها دوستان وهمدوره های من نبودند و نیستند و من هیچ لحظات خوشی را با آنها نداشتم، به غیر از زحمت زیاد وپشیمانی از اینکه مشتی گرسنه بخانه ام هجوم می آورند، می خوردند، میدزدند و در آخر هم یک یا چند سکۀ طل ابه هر عنوانی از همسرم ناز شصت می گرفتند.

سرانجام اطاق را بستم و خود به خارج پناه بردم تا بلکه ازشر این جانوران خلاصی یابم. دوستان من هیچگاه پای باین (محفل) نمی گذاشتند.