قصه گوی پیر
آهای بچه ها، می خواهم قصه بگویم؛ یک قصۀ طولانی. نه گریه کنید، نه برایم دلسوزی.
قبل از هر چیز بگویم که من از گریه کردن بیزارم. بسکه برای بچه های گرسنه و بیخانمان گریستم امروز یک چشم خود را از دست داده ام. حا ل شده ام کا پیتان (سر سر)، با یک چشم دارم کشتی شکستۀ خود را از امواج سهمگین دریای زندگی بسوی یک سا حل نجات می رانم.
ساحل نجات کجاست؟؟ نمی دانم! همۀ ما به یک ساحل احتیاج داریم برای همین است که هرسال با هر بدبختی که شده چندر غاز رویهم می گذاریم وبه سواحل دریا میرویم!! و چند روزی را خوش میگذرانیم تا بلکه روزهای سخت و یکنواخت زند گی را فراموش کنیم.
اما قصۀ من با دیگران فرق دارد. من در ساحل نشسته ام اما ساحل نه آن ساحلی است که شما در فکر خود تصویر کرده اید، بلکه یک ساحل شلوغ و پراز سنگلاخ و زخمهایی که بر پاها وسینۀ من و (ما) نشسته).
چقدر خودرا به بیعاری بزنیم واز سیاست روز حرف بزنیم وخود را در قالب چه گوارا و یا لنین ببینیم؟ در خانۀ ما که امروز نیست همۀ شعرا در باره استالین (کبیر) شعرمی سرودند و همه
مایل (!) بودند که از طبقۀ زحمت کش اجتماع مثلا!! دفاع کنند، غافل از این که بودند چه ستاره های زیر پایشان سقوط می کنند واز بین می روند.
بچه ها منهم از همان ستاره ها بودم که ناگهان از کهکشان فرود آمده و در میان مشتی آدم از بهشت رانده گم شدم. من نه می دانستم دروغ چیست و نه می دانستم که ریا کدام است. من خیلی ساده دل و بیگناه بودم تا اینکه روزی فرشتۀ عشق بسویم آمد و تیر خود را تا آخر در قلبم فرو کرد.
پس از آن من شدم یک عاشق آواره ویک دیوانۀ بی آزار. نه بکسی کار داشتم و نه از کسی توقع. امروز دیر است که بفهمم از کجا آمد ه ام وبه کجا می روم. بلد نبودم که خودرا در بازار
خود فروشان عرضه کنم این کار به یک هنر و یک دوران (مدرسه) احتیاج داشت و من در مکتب
جناب شاعر دوران (حمیدی شیرازی) درس عشق و وفاداری خوانده بودم. سپس جناب (الف. بامداد) آمد واو را به دار کشید و من ماندم یک وتنهایی. عشق گم شد، فراموش شد و رسیدیم به نهایت امداد شب و ... جمعه ها که مرده می بردند. آه من چقدر کم هوش بودم و نمی دانستم که منظور چیست ومقصد کدام است؟؟
بچه ها، من از نهایت (روز) می گویم، از عشق می گویم. شکم ما سیر شده بود و زدیم به کوچۀ شب. شما جوانان و بچه های عزیر من فریب این کلمات را نخورید. به دنبال بت پرستی و بت پرستان نروید. بخدا نمی دانند که خود چه می خواهند و چه می گویند.
هم اکنون پسر نازنین من در یک بیمارستان دولتی در (ساحل نجات) زیر تیغ عمل جراحی است و هیچکس نیست که من سر روی شانۀ او بگذارم وبگریم. بفکر مادرانی هستم که فرزندانشان در جنگهای خود خواهی جان دادند. بفکر جوانانی هستم که از فرط استیطال خود را برای جنگ آماده کرده اند. (گمان نکنید که حب وطن پرستی آنها را بسوی مرگ می فرستد، نه! گرسنگی است.) ملت را گرسنه بگذار و بار بکش. این قانون جنگل و دنیای ماست.
بچه ها قصه ام طولانی است و این فقط مقدمه بود. قصۀ زنی تنها، بی پناه و بسیار پاک که میل داشتند از او یک (نانجیب) بسازند، تا بهره کشی کنند. اینهم یک نوع جنگ است. بچه ها تا فردا شما را بخدا می سپارم اگر که پسرم زنده از زیر تیغ جراحان بیرون آمد.