چهارشنبه، دی ۲۰، ۱۳۸۵

پناهگاه

 

من آنچه را که می نویسم چیزهائی است که کم وبیش بر من گذشته است.  گاهی خودم را در پشت دلتنگی ها وایام کودکی و زندگی گذشته و زادگاهم پنهان می کنم.  نمی دانم که مخاطب من چه کسی و یا چه کسانی هستند.  من فقط برای خودم می نویسم و اگر کسی هم آنها را خواند برایم چندان مهم نیست و بانتظار قضاوت کسی هم نمی نشینم.  من نه نویسنده و نه روزنامه نگار و نه شاعر هستم، وادعایی هم ندارم. گاهی در مقام و حکم وظیفه دلم می خواهد که چیزی در بارۀ این دنیا بنویسم چه بسا بدرد کس ویا کسانی بخورد.

 

امروز پناهگاه کوچکی را که برای خود انتخاب کرده ام با طبع وروح آرام من متناسب است.  نمیخواهم بگویم که شادی و یا مسرتی در اینجا دارم، اما این گوشه که مرا در پناه خود گرفته بکلی از مردم و نامردمی هایشان بدورم وکم کم از نظرها رفته وفراموش می شوم، و چه بهتر که می توانم بخود برسم.

 

اگر کسی به زندگی و گذشتۀ من نظری بیاندازد، یا برایش بی تفاوت است و یا ابداً مطرح نیست.  شاید هم دلی بسوزاند و زیر لب بگوید: « بیچاره، از همه جا به هیچ رسید؟! »

 

من صفحۀ قضاوت را برای روزگار باز گذاشته ام و خودم را بکلی کنار کشیده ام.  زمانی گمان میکردم که در مقابل خوبی و بخشش و یاری رساندن به دیگران سرانجام مرا به کامروایی می کشد.  اما امروز بر این عقیده نیستم ومی بینم آنهائیکه در کارهایشان موذیگری و یا نادرستی هاست در نهایت همه موفق ترند. به این نکتۀ خیلی مهم رسیدم که سرنوشت خیلی قویتر از ماست ونمیتوان از دست او فرار کرد و در افتادن با آن یک حماقت تام می باشد: او قبلاً می رود و جای می گیرد.

 

من هیچگاه میل نداشتم که در جائی ساکن و راکد بمانم.  پیکر من باید در حرکت باشد تا فکرم باز و روشن شود.  اما امروز هر حرکتی برایم دشوار است.  گاهی حتی از دیدن مناظر طبیعی نیز بیزار می شوم  و دیدن آنها باعث رنج واندوه من می شود چرا که فوراً بیاد گذشته ها می افتم.  

 

روزگاری در آرزوی همین پناهگاه کوچک بودم، در حالیکه در یک فضای باز و بزرگ و در میان همه گونه آسایش غوطه می خوردم.  نمیدانم، گاهی افکاری بدون اختیار به ذهن آدمی وارد می شود و لحظه ای کوتاه قلب او سرشار از شادی و امید و آرزو می گردد. یک زمان انسان در حسرت فروغی کم سو وتابشی می سوزد وخبری از آن نیست، و زمانی دیگر بدون آنکه بخواهد آن آرزوی دیرین با تابشی خیره کننده باو می رسد که دیگر خیلی دیر است!

 

در گذشته هر چه بیشتر بامردم معاشرت کردم  کمتر توانستم خودم را با آنها وفق بدهم و کمتر توانستم مورد پسند آنها قرار بگیرم.  اگر آنروزها می توانستم صاحب یک در آمد ثابت وکافی باشم محال بود تن به هیچ اسارت  وحقارتی بدهم.  من عاشق آزادی بودم بدون آنکه بخواهم از این آزادی استفاده های نامشروعی بکنم.  دلم می خواست که روحم آزاد باشد، نه آنکه مانند سنگ زیرین آسیاب دور خود بگردم تا دیگران بتوانند گندم هایشان را آرد کنند.  پس به ناچار سرنوشتم را به دست کسانی سپردم که از من(زرنگتر) و (باهوش تر) بودند.

 

من در پنهانی ترین زوایای قلبم سخت (مؤمن) بودم، وهستم، اما نه با پند و اندرزهای دیگرمومنین.  عشق من به ایمان از درون قلبم مایه می گرفت.  امروز خودم را سرگرم نوشتن کرده ام.  شاید

نوشته های من پراز غلط واصطلاحات قدیمی باشد، اما آنچه که مسلم است خود من در میان آنها هستم.  من در حال حاضر دسترسی به هیچ کتاب تازه ای ندارم و از این بابت بسیار رنج می برم. بنابراین فقط می نویسم، می نویسم...و یک گنجینه نوشته دارم که گاهی خودم هم در خواندن آنها میمانم وزمانی فکر میکنم در چه شرایطی من آنها را نوشتم؟  کمتر به احساسات ونازک خیالیها میپردازم مگر زمانی که سخت به آن محتاج باشم.

 

...واین داستان همچنان ادامه دارد

جمعه، دی ۱۵، ۱۳۸۵

سیم و زر

آنکه امروز بود سیم و زرش

یا خودش دزد بوده یا پدرش

آنهائیکه امروز در مقام سرمایه داران بزرگ و کارخانه داران و اربابان قرار دارند، پدر اندر پدر اندر پدر .. برایشان تدارک دیده و چاپیده و میراث گذاشته اند: از خرید وفروش برده تا قاچاق مواد مخدر واسلحه.

امروز در کاخ ها ی زرین ومخمل سرخ نشسته ویا افتاده اند. زمان عوض می شود، اما اقتصاد همچنان به راه خودش ادامه می دهد - زیر یک نام ساختگی و دهان پرکن. برده داری هنوز ادامه دارد. برده فروشی آنهم بشکل زشتی رونق گرفته. قاچاچیان همچنان بکار خود ادامه می دهند و برای سرگرمی عده ای را که شهوت مقام دارند مانند گوسفند بر کرسیها می نشانند و سر انجام آنها هم که معلوم است. اگر خیلی زرنگ باشند هنگام سوار بودن قاچ زین را محکم می چسبند والا

به ردۀ دیگر دلقک هامی پیوندند.

بلند گوها، ورق پاره ها وسگهای تربیت شده بموقع آنچه را که بایشان دیکته می شود طوطی وار تکرار می کنند: همیشه عده ای احمق روی زمین زندگی می کنند که می شود بر گردۀ آنها سوار شد و از وجوشان بهره گرفت.

عده ای هم وجود دارند که من از کلمات (تکنیکی) استفاده کرده ونام آنها را بورژوای شهرستانی میگذارم. آنها در ولایت تکه ای زمین و یا خانه و دکان و حجره ای داشته اند، و حال یک پول آنها صد پول شده و میل دارند که مانند (کاخ نشینان) زنگی کنند.

عده معدودی هم هستند که از عرق جبین وکد یمین نان می خورند و در حاشیه به تماشا ایستاده اند. خوب، یا باید اهل کار وعمل بود ویا حاشیه نشین شد. تا یار که را خواهد و میلش به چه باشد.

چهارشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۵




صدام وپینوشه

هردو دیکتاتور بودند وهر دو انسانها را بخون کشیدند. ولی یکی با احترام مرد و دیگری به خواری.

اسپانیائی ها مثلی دارند که می گوید: «اگرپد رخوانده نداری، غسل تعمید هم خبری نیست.»

ویا....بیاد این شعر دوران مد رسه افتادم:

سه نفر دزد خری دزدیدند

سر تقسیم بهم جنگیدند

آن دوبودند چو گرم زد وخرد

دزد سوم خرشان را زد وبرد

صدام نوکر بدی بود، خیلی بد، و خوب گوش به حرف ارباب نداد و ادای امپراطورها را درمی آورد. بعلاوه تاریخ مصرفش هم تمام شده بود. اما ایکاش صحنۀ اعدام را از رسانه ها نمایش نمی دادند؛ همه دل و جرئت (دیگران) را ندارند.

یکشنبه، دی ۱۰، ۱۳۸۵



سال نو

سر آغاز سال نوی مسیحی و دوری از سال گذشته وهمۀ آنچه را که برما رفته پشت سر می گذاریم و فصل تازه ای را آغاز می کنیم. روز اول سال نو (مخصوص) مسیح می باشد که عده ای آنرا مقدس می شمارند. امروز کم کم این رسم و آئین بر افتاده و از اهمیت بزرگی آن کاسته شده و در عوض

تبدیل به یک خوش گذرانی بزرگ شده که درطی آن می نوشند، می خورند و هدیه ها رد وبدل میکنند. فروشگاهها و فروشندگان هم کالا های تلمبار شده در انبار ها را به زور تبلیغات بخورد مردم می دهند و هر کس به فراخور حال خود جشنی برپا می کند.

اما هیچکس بفکر سال کهنه نیست، سال پیر شده که راهی دیار نیستی می شود. همه بفکر سال نو وآیندۀ بهتر!! می باشند. زنگها آهنگهای دلپذیری می نوازند و سال پیر را بدرقه می کنند. هر بار این آوای زنگها در دل من ایجاد اندوه و غصه می نماید، چرا که سالی دیگر بر سن ما اضافه می شود و بسوی سرازیری می رویم.

بلی سال کهن دامن کشان از بر ما می گذرد، چه وجودش برای ما گرامی بوده و یا تلخ، بهر روی میرود تا جای خود را به نو بدهد. زنگهای ساعت و ناقوسها درد شدیدی در دلم ایجاد می کند، دردی که کمتر کسی از آن باخبر است.

سال نوی ما با بهار و شکفتن ها و زنده شدن طبیعت شروع می شود، اما هیچ ناقوسی به صدا در نمیآید بغیر از (دعا). کمتر کسی به نشاط و پایکوبی بر می خیزد. هیچکس اسباب سفر سال کهنه را نمی بندد. همه بانتظار یک سال (خوب وپر برکت) دست به آسمان بلند می کنند و از خداوند میخواهند که به آنها (همه چیز) بدهد!

همه چیز زیر غبار فراموشی رفته، حتی شاخه های سنبل که سمبل بهار وعید ما بود هم اکنون در وسط چلۀ زمستان و در سرمای دی وبهمن به کمک گلخانه ها برای سال نوی دیگران به بازار میآید. سنبل نیز ( مسیحی ) شد!

همه چیز زیرو رو شده، حتی سنتهای خوب ما، و حال باید زیر صدای زنگها خود را به شادی آرایش دهیم تا کودکان خانواده را خوشحال سازیم و خود را دلخوش که ماهم (عید وسال نو) داریم.

خوب! پس جامی بسلامت سال 2007 بنوشید و سال نو را با خوشی و طرب آغاز کنید و دست دوستی ویگانگی بهم بدهید و دعا کنید که جنگها تمام شوند و حرص و طمع آقایان رو به زوال بگذارد تا شاید دنیا روی آرامش ببیند.

سال نو بر همه مبارک باد.

شنبه، دی ۰۹، ۱۳۸۵



دیداری تازه

شبی در میان تب شدید و هذیانها ناگهان بفکر تو افتادم و با خودم فکر می کردم که اگر راست باشد و ارواح آزادانه در آسمان می گردند، تو در حال حاضر در کجا نشسته ای؟

فکر کردم لابد سوار یک تکه ابر می شوی و اول سری بخانه ات می زنی و دوستان واطرافیانت را می بینی. به مراکز فرهنگی وکلوپ هایی که عضوآنها بودی می روی. به کنفرانس ها و سمینارهایی که شرکت داشتی ؛ همه را زیر پا می گذاری.

دلت برای سرزمینمان تنگ شده، سوار بر ابر بسوی خانه ای که در آن سکونت داشتی می روی... ای وای، مشتی آدم غریبه آنجا را اشغال کرده اند؛ هر چهار طبقه را در اختیار گرفته اند و از دوستان قدیمی ات اثری نیست. بسوی خانۀ ما می روی؛ وای چه غم انگیز. آنجا را هم ویران کرده بجایش (برج) ساخته اند!!

شاید کمی دلتنگ شوی می روی بسوی باغ بزرگی که داشتی و می بینی که باغبان به همراه عده ای دیگر آنجا را تبدیل به یک محل (بساز و بفروشی) کرده اند. دیگر اثری از آن استخر آبی پر آب و آن باغ سر سبز و انباشته از گل نیست.

همچنان سوار بر ابر بسوی دهکده ای که در آنجا یک کلبه ییلاقی داشتی می روی و به دنبال کلبه ات می گردی. اثری از آن نیست و بجایش مهمانخانه و پیست اسکی ساخته اند و نوکیسه ها با لباسهای اسکی روی برفها سرسره بازی میکنند!

لابد خیلی غمگین می شوی و دلت می گیرد. می بینی جائی آشنا نیست. دوستی نیست؛ همه رفته اند. بهتر است برگردی به همان لانه ات و به اطراف همان مراکزی که در آنجا به زبان بیگانه سخن میگفتی و از زبان پارسی فقط برای ادای سخنان دلپذیر وشعر و کلمات زیبای دیگری استفاده میکردی. گمان نکنم که سری باین محدوده بزنی چون زبانشان را نمی دانی!! مرا هم نمی بینی چرا که سرم را زیر پتو پنهان کرده ام!!!

همچنان روی ابر نشسته و به خانه ات نگاه می کنی. به همسرت که حالا دیگر پیر شده، اما دوستانی را که تو برایش گذاشته ای اورا هیچگاه تنها نمی گذارند. نوه هایت همه بزرگ شده اند؛ عروسی کرده اند و چه بسا صاحب نتیجه هم شده باشی. همانجا بنشینی و به نتیجۀ زندگی خوب ودرست خودت بنگر و گذر زمان را ببین. مهم نیست که مرا ندیدی؛ آنقدر کوچک شده ام که هیچکس مرا نمی بیند.

خیلی دلم می خواهد روزی بتو سر بزنم. راهها طولانی و بسته و من خسته ام ....

روانت شادباد

پنجشنبه، دی ۰۷، ۱۳۸۵

پراکنده ها

 

امروز صبح به چهره ام در آینه نگاه می کردم؛ دیدم که هنگامی که زیبائی و جوانی به  پیری و زشتی می پیوندد چه ترکیب غم انگیز ی پدید می آید.  کتابی خوانده شده وتمام شده می رود تا در این سرزمین و زیر این آسمان صاف وآبی اوراق خود را به اطراف پراکنده سازد.

 

آیا همه آنهائیکه جلای وطن کرده اند همین دردها را روبرو بوده و تحمل کرده اند؟ آیا این عده که تعداد آنها ازمیلیونها هم تجاوز کرده و منهم یکی از آنها هستم باز هم شجاعت اینرا دارند که بگویند: نه، برنمی گردیم؟  آیا همۀ آنها مقاومت کرده اند ویا تن به حقارتها داده اند؟

 

به آ وازی گوش می دادم که از سر زمین خودم بود.  نه دیگر نمی خواهم گوش کنم، چرا که مرا بیاد تلخیها و روزگاری دیگر می اندازد.  نه، دلم نمی خواهد به هیچ سازی گوش کنم: ساز مرا بیاد آن شبهای مهتابی درمیان یک دشت خاموش می اندازد.  بیاد دخترکی کوچک که عاشقانه به چهرۀ نوازنده می نگریست، دخترکی زیبا و افسرده.  نمی دانستم که آن نوازندۀ عزیز دردانه همۀ زنها بود، ومن حوصلۀ نگهداری هیچ دردانه ای را نداشتم وبه همین علت هیچگاه باو نگفتم که: دوستت دارم.

پذیرفتن یک دردانه برای من هیچ لطفی نداشت.