یکشنبه، شهریور ۱۲، ۱۳۸۵

لندن

 

زهد وسجاده و سجده و ورد سحر

من و پیمانه و میخانه و پیمانه گری

تا زدم لاف هنر خواجه به هیچم نخرید

بی هنر شو که هنرهاست در این بی هنری

سرو آزاد از آن شد که ثمرهیچ نداشت

بی ثمرباش که ثمرهاست در این بی ثمری

 

م. بهار

 

چند روزی فلکم حکم رایگانی داد و توانستم پس از چند سال به یک تعطیلات کوچک بروم و سفری وسیری به پایتخت بزرگ سرزمین هزار چهره وهزار رنگ و بازار بزرگ دنیا بکنم.

 

نه در هتلهای چند ستاره سکونت داشتم ونه اتومبیل آخرین مدل به زیر پایم بود؛ در یک استودیوی کوچک در کنار بسی مهربانیها و قلبهای پاک وسر شار از لطف و بدون هیچ پیرایه ای روزها را بسر آوردم و چقدر امروز دلم برایشان تنگ شده و نمی دانم چگونه و به چه ترتیبی میتوانم جبران اینهمه مهربانیها را بنمایم. ستاره بزرگ زندگیم، آن درخت جوان وشاداب که با حسن نیت تمام درسهای زیادی بمن آموخت.

 

در طول این سفر به کسانی برخوردم که سخت مرا تحت تاثیر روش و رفتار خود قراردادند.  جوانان تحصیل کرده که با فروتنی تمام خودرا (هیچ) می نامیدند. بانوی والا مقامی که از چهرۀ پاک و مهربان او اصالت میبارید با کمک همسر وفرزندان برومندش رستورانی را اداره میکردند و من آرزو داشتم که هزاران بوسه بر آن دستهای هنرمند وپر برکت بزنم.

 

و امروز ناگهان خودم را در میان مشتی مردم بیهوده یافتم که همه زندگیشان در (فخر) می گذرد واسیر رویاهای خود میباشند؛ دم زدن از اجداد وسلسله های آنها و همه از اینکه روزی دست فلان جدشان با دست مثلا حسن صباح تماس پیدا کرده و یا همکلاسی ابوریحان بیرونی بوده و یا با فلان پوستین نشین وفلان شیخ هم کاسه شده نه زمین را ونه آسمانرا به پشیزی می خرند و خدارا هم بنده نیستند.

 

خوب اینها همۀ نشان فرهنگ پربار و تمدن چندین هزارساله ما میباشد. مقداری قوری واستکان با نقش و چهره مرحوم شاه قاجار و استکانهای لب طلای محصول ترکیه و تسبیح وسجادۀ ترمه. آیا تمدن ما فقط از زمان ناصرالدین شاه شروع شد؟

 

بهر روی امید است روزی ما از این خواب گران بیدار شده و بجای تقلید و پیروی از تمدنهای جا بجا شده  خودمان را بیابیم و باز شناسیم و فراموش نکنیم که کی بودیم، کجا بودیم و حال چی هستیم.  و فراموش نکنیم که چهره ما نمایانگر درون ماست.

 

با تشکر از همۀ عزیزانم.

 

شنبه

 

هادی خرسندی

 

هادی که من می شناسم...هادی که دنیا می شناسد

 

در دل این زمان و در میان دزدان و دغلبازان که همه در کسوت جویان به غارت دلها و جانهای پاک مشغولند او با یک شهامت غیر قابل تصور بر ما ظاهر شد

 

من او را نه فرهیخته، نه شاعر، نه عبید زمان و نه نویسندۀ عالیقدر می خوانم.  این ادا و اصول را می گذارم برای آنهائیکه به این کلمات و این تعارفات دورغین عادت داشته و مرتب آنها را در هر زمانی بر زبان آورده و یا به نشخوار آن مشغولند.

 

هادی ما با وجدان باز می خواهد ملتی را از خواب خوش مستی بیدار کند و آنها را از سستی ناشی از شراب دیروز به هشیاری بیاورد؛ او از بیماری برخواسته و به تیمار ما بیماران مشغول است.

 

او لذت آزادی را با زهر آمیخته در دهان خود مزه مزه کرد بدون آنکه واقعا لذت آنرا بچشد.  او با ترازوی (صحیح) بدون آنکه هیچ وزن اضافی داشته باشد ما را می سنجد.  گفتنی است که در ادبیات و زبان مادری چیره دست است و به اوضاع واحوال و روحیه ما کاملا آ شناست - او یک روانشناس بالفطره می باشد.

 

شاید من نتوانم آنطور که باید اورا در حد کمال معرفی کنم اما می دانم که او با نادرستی ها ونامردمی ها بیگانه است.  او زمانی شروع بکار کرد که هنوز ما مشغول نشخوار کردن علف دیروز بودیم و خاطره نویسی وخود بزرگ بینی و "من من من" بیداد میکرد.

 

او مقام والایی در ادبیات ما دارد.  او با نثری شیوا و تازه و مخصوص خود قدم به جلو گذارد و در قالب طنز وگاهی شعر ناگفتنی ها را گفت. او با آگاهی تمام دانستنیها را در قالب طنز و شعر می آورد.

 

او تا جایی که توانسته کوشش کرده که بما درس اخلاق ومیهن پرستی بدهد و مردم از خود بیگانه را با یک طنزشیرین و گاهی تلخ بخود آورد. خلق خوی او و راه وروش او انسانی است و از اوهام وخرافات به دور است.

 

هادی خرسندی پسرایران زمین و عزیز همه ما ایرانیان راستین می باشد.

عمر او دراز ومهرش تا ابد پایدار...

 

بامید پذیرش : ثریا / اسپانیا

جمعه، تیر ۲۳، ۱۳۸۵

تعطیلات

این صفحه تا اوایل سپتامبر تعطیل است .

رفتیم به مرخصی وانشاءاله به زودی زود بر میگردیم ،

اگر عمری باقی ماند واگر حادثه ای رخ نداد وغیره ....

تا دیدار بعدی . ثریا / اسپانیا

چهارشنبه، تیر ۱۴، ۱۳۸۵


آسمان تهران

در عکسی روی صفحۀ اینترنت عمارتهای سر بفلک کشیدۀ تهران بزرگ را می دیدم و باین فکر افتادم که این بلندیها آیا وسعت گنجینه های سرقت شدۀ یک ملت را پوشانده اند؟ و چه چیزهایی را در خود پنهان کرده اند؟ آن زنانی را که باهزاران زر و زیور و منگوله خود را آراسته اند تا زیر اینهمه زیور، حقارت وبرهنگی قلبهایشان را پنهان کنند؟ در زیر این بلندیها چند صدهزار استخوان مردان وزنان نیرومند پنهان است؟

آیا روزی فرا خواهد رسید که همۀ آوارگان و از دیار گریختگان باهم در زیر سایۀ عطر گلهای یاس و اقاقیا و در میان یک فضای باز واقعی راه پیمایی کنیم؟ آیا آرزوهای غلط ونا بجای ما روزی جای خود را به یک فکر سالم و قلب تازه ونیرومند خواهد داد؟ آیا روزی خواهد رسید که اشک حسرتی بر گوشۀ چشمی نباشد و همۀ دستها آماده شوند تا اشکها را از چشمان یکدیگر پاک کنند؟

وه که چه عالم دلپذیری خواهد بود زمانیکه انسانها از سلامت کامل برخوردار و دیگر حرفی از ایدز وسرطان و (بیماری مرغی) و غیره نباشد! روزی که سینه ها بی کینه و دستها بجای دخالت نا بجا به کمک هم بشتابند و نفس ها پاک شوند. آیا آن روز فرا خواهد رسید؟

تنها یک نگاه واقعی به جوامع امروز میتواند همۀ تاریکیها را عیان سازد. دنیای امروز یک دنیای وحشتناک و بدون هیچ انظباطی است. زمین بکلی زیبایهای طبیعی خود را از دست داده. آب و هوا مسموم و جنگلهای سر سبز که می توانستند نیروی کافی به انسانها بدهند بکلی نابود شده و تبدیل به ساختمانهای زشت و بیقواره شده و انبوهی آهن وبتون که روی هم سوار است.

فاصله ها زیادتر و همبستگیها و همدردی ملتها از بین رفته و دیگر هیچ اتحاد واتفاق تازه ای وجود ندارد. دیگر هیچکس دیگری را برادر وخواهر خود نمی داند. دنیا دو قسمت شده، (طبقۀ بالا وطبقۀ پایین). آدمخواران حریص آنچنان حرص وطمعشان زیاد شده که دیگر حتی مادر وخواهر خود را نیز نمی شناسند. شکل ظاهری آدمها بکلی مسخ شده: قیافه های نامطبوعی که انسان را به ترس وامی دارد. گرسنگی بیداد میکند و کم آبی دنیا را تهدید کرده فضای سبز هر روز کمتر میشود و ........

نجات بشر به دست چه کسی است؟ کجا باید رفت؟ به کدام سو و از کدام پنجره باید امید کمک داشت؟ عاقبت این کره خاکی چه خواهد شد؟

Don’t ask any moreاین هم مانند همه سئوالهایم بیجواب می ماند.....

نامۀ دختری به پدرش

قسمت دوم

 

امروز بدجوری یاد تو مرا غمگین می سازد.  پنجاه واندی سال است که از دنیا رفته ای.  نمی دانم چرا اینهمه عجله داشتی که بروی؟  نمی دانم، شاید تو دنیا را بهتر از من میشناختی و فهمیدی که چندان ارزش ندارد.  شاید وابستگی تو به خانواده ات و سپس بمادر، ترا ناامید ساخت و به دست خودت رشته جانت را بریدی.

 

امروز یاد تو بودم.  یاد آن دوات مرکب شیشه ای که برایم خریدی و یاد آن توپ کرم رنگ پلاستیکی که برایم سوغات آوردی و روی همه علامتی گذاردی تا از من ندزدند! از من دزیدند، آنهم دخترکی خوشگل از خانواده ای معروف که تو آنهارا می شناختی. تو رفتی دوات وتوپ مرا پس گرفتی.  سالها در غربت عده ای بر آن شدند که شرف مرا ببازی بگیرند، و تونبودی که شرف مرا پس بگیری.

 

من  نه آن دوات را دیگر می خواستم ونه آ ن توپ را، چرا که به دست دیگری افتاده بود.  من همان دختر بی شیله پیله، ساده وصاف کوهستان بودم و کم کم، پدرعزیزم، مردم دزد ودغلکار مرا احاطه کردند و همۀ چیزم را به یغما بردند و تو نبودی که آنهارا برایم پس بگیری.

 

امروز با پول می شود همۀ چیزهای خوب را خرید: منصب، مقام، حتی شرف  وخانواده، اما گمان نکنم پدر جان که بشود اصالت وجود را هم خرید.

 

این روزها خسته و فراموش شده و فرسوده از یک مبارزۀ بی امان و دلم می خواهد که به نزد تو بیایم، شاید آنجا تو (فانوسی) به دست گرفته و دوباره در کوچه های آشنا باهم قدم بزنیم و تو برایم قصه بگویی.

 

پدرجان، پدر داشتن در این دنیا نعمتی است، اگرچه یک لات بی سرو پا وسر گذر باشد.  دنیای امروز بیمار شده واشتهای مردم سیری ناپذیر است.  فقط پول، طلا و قدرت حاکم بر زمان است، و دیگر کسی افسانۀ دل نمی خواند.

نامۀ دختری به پدرش

 

این نامه کمی طولانی است و از حوصلۀ خیلی ها بیرون.  اما برای من یک (تاریخ) است:  در تاریخ پانزده جولای هزارو نهصد و نود وشش که طی یک نامه همه چیز را واگذار کردم.

 

" پدر، من امروز نامه ای را به  پست دادم که سر نوشت ساز من است: یا همه چیز را از دست می دهم و یا همه چیز خواهم داشت!!!  دیگر ازخودم و افکار متضاد خسته شدم.  حالا احساس راحتی بیشتری می کنم.  همه چیز را دادم، همانند یک سکۀ کثیف که باید از خودم جدا می کردم. کاش زنده بودی و می توانستی جواب سئوالها ی مرا بدهی. 

 

امروز به هرطرف که نگاه میکنم خیلی چیزها هست که از دست آنها نمی توانم خلاص شوم. اینجا بهشت است!!  مجسمه های طلایی، برنز، پارچه ای، چوبی و گلی، و فرشته های معصومی که در نی لبکها می دمند؛ نمی دانم سرود ستایش را می خوانند و یا صوراسرافیل را صدا می کنند.  و هزاران قدیس که همه در راه (پدر) قربانی شده اند.  تقویم سالیانۀ من پر است از نام این مقدسان که در راه پدر جان دادند؛ عکسهای یک شهید راه پدرکه با گردن کج و چشمان از حدقه در آمده و یا چشمان بسته در لابلای صفحات آن جا گرفته است. 

 

(سانتا لوسیا) چشمانش را کف دست گذاشته و راه  می رود، (سان سباستین) تیری از پشت گردنش بیرون آمده و مریم باکره با لباسهای زر دوزی شده و پوشیده از تور ومخمل و جواهر و هر کدام یک بچه در بغل گرفته.  بعضی از آنها گریه می کنند و اشگ بعضی ها خون است.  همۀ این باکره ها بشکل خود مردم آن سرزمین است.  در سر زمین مکزیک باکرۀ آنها زنی است سبزه رو با چشمان درشت و لبان قلوه ای و تنی ستبر و بزرگ. در ایتالیا باکره زنی است بسیار ظریف وزیبا، و در این سرزمین باکره گاهی کوچک باندازه یک عروسک وگاهی باندازۀ دختر من است.

 

ایکاش عیسی مسیح زنده می شد و می دید که پیروانش چه نمایشگاهی بر پا کرده اند و چگونه مردم را دسته دسته به قربانگاه می فرستند. اوبا یک پیراهن کنفی بتن و یک تخته کفش و با چند بند جانش را در راه حقیقت داد و اینک فرزندانش در جام طلا خون او را می نوشند و در سینی طلا گوشت او را می خورند.

 

بلی پدر جان، از اصل موضوع دور افتادم و پایم را در کفش بزرگان کردم.  تو پایبند اصول (حق) بودی.  درویش شدی، با آن کلاه پشمینه، آن کشکول و تبر زین و چنته هایی که بادست میدوختی و روی آنها را نقش و نگار می کشیدی و با نخ رنگین گلدوزی می کردی و به سایر دراویش هدیه می دادی.  من اما با وحشت بزرگ شدم، در میان روضه خوانیها و سینه زنها و زنان سیاه پوش و شیونهای مادرم که برای (امام حسین) غش می کرد وکارش به درمانگاه میکشید.

 

پدر ایکاش زنده بودی و من مجبور نبودم مردان دیگری را دوست بدارم تا جای ترا برای من بگیرند.  چه شبهایی که با تو در کوهستانهای اطراف شهرمان قدم می زدیم و تو فانوس به دست می گرفتی تا راه را گم نکنیم و ما زیر نور فانوس قدم برمی داشتیم.  بعضی از شبها مهتاب بزرگ و سفید مانند یک طشت بزرگ نقره ای و ستاره ها که همه اطراف ما را گرفته بودند راه را برای ما آسانتر می ساختند.

 

تو می رفتی بسوی دوستانت تا ساعتی از خود و خانه و مادرم دور شوی.  پدر، من بعدها عاشق مردی شدم که مانند تو (تار) میزد و بعد ها بخاطر تو راهی (خانقاه) شدم تا شاید بتوانم مانند تو درویش شوم!!  امروز هم سایۀ آن مرد را گم کردم وهم از خانقاه بیرون شدم.

 

خیلی گفتنی ها دارم که از حوصلۀ اینجا بیرون است.  زمانی فکر می کردم که بر می گردم و از پنجرۀ خانۀ خودم به روی زمین خانۀ خودم، روی ماسه ها درختان میوه وسروهای کنار دیوار نگاه می کنم و آب دریای خودم را خواهم نوشید!!!  چه پندار عبثی!  امروز دیگر ابدا میلی به بازگشت ندارم و همه چیز را امروز بخشیدم به آنکه ظاهرا خودرا حامی من می پنداشت و دلش می خواست که از من (حمایت) کند. 

 

من بخوبی می دانستم که او دروغگوی بزرگی است و می دانستم که کفگیرش به ته دیگ خورده و از فرنگ برگشته تا دوباره سورو ساتی بر قرارکند.  والا چه کسی زندگی آرام کنار اقیانوس و ساحل زیبای آن و آفتاب درخشان و شهر ستارگان وفرشتگان و زنان ودختران زیبا روی را میگذارد و برمیگردد به یک شهر دود زده و خودش را در آتش و خاکستر غرق می کند؟؟  همه رامی دانستم ولی دلم برایش سوخت.  عشقم تبدیل شد به ترحم، به یک دلسوزی. 

 

امروز، پدر عزیزم، عجیب یاد تو کردم، توکه هر شب فقیری را یا به خانه می آوردی و یا در پشت مغازه ات جای میدادی؛ به آنها غذا می خوراندی و دود و دم می رساندی.  بعضیها خودشان را از بزرگان و حال مغضوب شدگان معرفی می کردند و تو بدون آنکه به روی خودت بیاوری با مهربانی پولهای مادر را خرج آنها می کردی و مادرم در آنسوی خانه ترا نفرین می کرد و گونه هایش را آنقدر فشار میداد که سرخی آ نها چند برابر میشد!

 

اما تو گوشت باین حرفها بدهکار نبود.  بازهم شب دیگری فقیر دیگری میهمان تو بود.  گاهی هم به خانواده هایی سر می زدی و سور وسات وغذای آنهارا مهیا می ساختی، و سپس بگوشۀ اطاقت پناه می بردی وسازت را در آغوش می کشیدی.  اینها تنها سر گرمی تو بودند.  منهم خون تو در رگهایم جاری است.  منهم دلم برای همه می سوزد.  جایت خالیست که حالا ببینی دختر کوچک و عزیز دردانه ات چگونه بخشش میکند، برای آنکه غرور پایمال شده اش را دوباره به دست بیاورد.

 

پدر جان، برای من زندگی فقط حرکت بوده، مبارزه بوده تکان خوردن جابجا شدن.  من هیچگاه شانس آنرا نداشتم که چیزی را آماده بمن بدهند و همیشه هر چه را هم که داشتم و به زحمت به دست آ ورده بودم از دست دادم.  از مجسمه های برنز و عروسکهای چینی و مبلهای گرانقیمت، از لباسهای ابریشمی وملافه های ساتن سخت بیزارم.  همین الان در همین جایی که زندگی میکنم انبوهی از این آشغالها اطرافم را فرا گرفته.  مغازه ها همه پرا از مواد زیبائی و زیبا سازی است. صدها کیلو پودر و ماتیک  و سرخاب  وعطرهای گوناگون در کنار کلیساهایی که پراز مجسمه و صلیب است جای دارند.

 

امروز پدر بر این باورم که سخت بتو احتیاج داشتم.  بیشتر بتو محتاج بودم تا مادر.  یادم می آید که مادر اسبهایش را بیشتر از من دوست می داشت و آنها را (جوانان وپسران من) خطاب می کرد.  ویادت می آید که تو به آهستگی دست مرا می گرفتی و بکوچه می بردی و  برایم خوراکی می خریدی.  یا برایم سگ می خریدی.  و یادت میاید که روزی مادرم چگونه با بیرحمی کارد آشپزخانه را بر فرق سگ کوچک من کوبید و او غرق خون بخون در گوشه ای افتاد و مادر از ترس گفت که گوسفند اورا شاخ زده و تو فریاد کشیدی که زن، گوسفند ما که شاخ ندارد! و هراسان سگ را بغل گرفته و بیرون رفتی و من دیگر هیچگاه اورا ندیدم.  و تو در عوض برایم یک بچه آهو خریدی که او هم قربانی و لقمۀ نگهبان باغ شد.  حال امروز می فهمم که چقدر ترا دوست می داشتم و چقدر بتو وابسته بودم.  هر روز از مادر دور می شدم، آنقدر دور تا که به غربت رسیدم.

 

پدر جان، امروز وحشت و تنهایی وغربت وترس وهرچیزی که در دنیا هست مرادچار کندی و سستی روح کرده.  تو تنها نبودی: برادرانت، پدر ومادرت وتنها خواهرت که همیشه حامی و پشتیبان تو بودند و شاید تو هم مرا خیلی دوست می داشتی که به دنبالم راهی شهر و پایتخت شدی؟!

 

چقدر دلم برایت تنگ شده و ..... چه بیهوده به دنیا آمدم.

 

این یاددشتها را در روز پانزدهم جولای یکهزارو نهصد و نود و شش نوشتم، هنگامیکه وکالتنامه تام الاختیار به آقای ..... داده بودم.