دوشنبه، تیر ۰۵، ۱۳۸۵

Upon Westminster Bridge


Earth has not anything to show more fair:

Dull would he be of soul who could pass by

A sight so touching in its majesty:

This City now doth, like a garment, wear

The beauty of the morning; silent, bare,

Ships, towers, domes, theatres, and temples lie

Open unto the fields, and to the sky;

All bright and glittering in the smokeless air.

Never did sun more beautifully steep

In his first splendour, valley, rock, or hill;

Ne'er saw I, never felt, a calm so deep!

The river glideth at his own sweet will:

Dear God! the very houses seem asleep;

And all that mighty heart is lying still!

William Wordsworth

September 3, 1802

پنجشنبه، تیر ۰۱، ۱۳۸۵

نوستالژی!

 

" قطعۀ یازدهم "

 

کلمات دیگر بی معنی و بزرگان همه تهی و پوسیده اند، بوی لاشه های منفجر شده زیر تشعشعات گوناگون نفس را آ زار می دهد.  بوی کهنگی، بوی اندیشه های مانده در گوشه بخاری، بوی لجن بی فکری و بوی تهوع آور بی مغزی  همه جا را فرا گرفته. 

 

سیاستمداران قلابی  وپرورده شده در آبگرم و نمک، امواج ادیان گوناگون - وهمه در خوابی گران - گروهی با طنابهای رنگین گره خورده و گروهی در یک خط صاف بی انتها و در مرز شهرها پرسه می زنند.

 

بمب ها فرو میریزند و لاشه ها می گندند و موشها وجانوران دیگر آنها را می جوند.  آتش همه جا را فراگرفته و دیگر در هیچ کشتزاری گندم نمی روید.  آبها کم کم راکد می شوند.  زمان پیر شده.

 

درمقابل همه سختیها  دیگر سخنی نیست، دلی نیست، گرمایی نیست.  همه چیز فاسد شده و رو به  فنا می رود.  و منکه نگهبان یک دنیای خالی وتهی هستم چگونه از آفتاب بگویم؟  تا کی باید بانتظار آفتاب خیالی بهار و گریختن از سرمائی که خود باعث بوجود آمدن آن بودیم، بنشینیم؟

 

زمان به کندی میگذرد.  عقربه های ساعت ایستاده اند و مردم هم ایستاده اند و نسل ها کم کم گم شده وناپدید خواهند شد.  ذهنم پرا از یاد آوریهاست، و قلبم پر از مهربانیها: چیزیکه باید جایش را به فاضلاب عشقهای گذشته بدهد و خاطرات را بیرون بفرستد. 

 

من هنوز در کوچه های خاطرات کودکیم می گردم و به دنبال آن خاکی هستم که در میانش با ریگهای کوچک بازی می کردم.  در گهواره ام و صدای لالائی که از چشمه ها و دشتها گفتگو می کرد، نه از خمپاره ها و بمب های سربازان انتحاری!

 

دلم در پشت آن انباری است که مادر شیرینهای عید را در آن پنها ن می کرد تا از دستبرد من وسایرین در امان بماند.  او چه خوب شیرینی درست می کرد.  بوی عطر آنها همه سال در خانه بود و امروز در پشت یک انبار پر از باروت ایستاده ام و بانتظار جابجا شدن آن.

 

هنوز در گوشۀ لبانم کلمات گم شده پنهاند و به دنبال جایی می گردم که آنجا (میعاد) بگذارم و دست در دست پسرکی دیوانه که در کوچه ها بخاطر من دستش را برید و زنی که خود را به آتش کشید.  دیگر نوبت من گذشت و شب از پنجره کوچک اطاقم به درون آمد و صدای آن زن  گوشم را خراشید و نفرین آن پسرک مرا ترساند.

 

امروز همه چیز خریدنی است: عشق، پیمان، وطن، و تاریخ گم شد ، چهره ها زیر نقاب سختی پنهان و دیگر واژه ها معنی نمی دهند، و درجایی دیگر از دنیا، اگر کسی از واژه ای که بکار برده ای خوشش نیامد ترا محکوم می کند، وشاید بکشد.  بازی تمام شد.  مردان تاریخی همه فاتح کوی زنهای آسانی هستند که به راحتی دراز می کشند و به آسانی یک گربۀ ماده دست وپاهایشان را رو به آسمان میکنند، و (فاتحان) ما از یاد برده اند که وطنی هم هست.

 

به یاد مردان وزنانی که بخاطر اندیشه های خوبشان جان دادند.

 

 

" قطعۀ دهم "

 

هنوز به چشمان خود باور نداشتم، و می پنداشتم که هنوز مانند یک صخره در میان آبهای خروشان هستم.  هنوز روی صورتم امواج گرم دریا در گذر بود، هنگامیکه چشم باز کردم احساس چندش آوری بمن دست داد.  آ ن نوازش نسیم وآن موج د لربا که به سر وصورتم بوسه میزد یک کوسه ماهی بزرگ بود که می خواست زندگیم را ببلعد.  من تنها، خسته امواج آب چشمانم را پر کرده بودند و نمیدانستم که آیا اشکهایم نیز با آنها در آمیخته اند یا نه.  طوفانی مهیب داشت همۀ باقیمانده هستیم را از جا میکند و من در پی آن بام بلند بودم، در پی آن موج بزرگ که روی آن بپرواز درآیم و بر سر دنیا نعره بزنم.

 

دلم خراشید و خراشش در آهنگ نی که صدای غربت و بیکسی می داد در آمیخت.  تمام راه را با نا امیدی طی کردم و فکر می کردم در انتهای راه، از خانه ام، تا او دیگر راهی نیست. خود را در یک شکوه دروغین پنهان کرده و می رقصیدم، و پس از سالها صبر تصویری دیدم از آنچه که در آرزویش می سوختم، یک تصویرتهی و خالی بود، مانند همۀ قابهای کهنه وفرسوده.

 

من اين حروف نوشتم چنان که غير ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

 

از یادداشتهای سال هزاروسیصد وهفتاد ودو

گفته ها

 

*  یک شاعر قرن هیجدهم می گوید " دوست تا هنگامیکه روحش بدان رضا ندهد، یار خود را ترک نمیکند ! "

 

 *  " احساسات ملی در من رنگ سودایی دارند."

 

*  یک مثل میگوید " به درختان بی بر کسی آزار نمی رساند، تنها به آن درخت سنگ می زنند که شاخه هایش به میوه های زرین آراسته باشد."

 

*  " دلم میخواه گوری باشم که در آن می بایست ترا دفن کنند، تا ترا برای همیشه ( ابدیت ) در میان بازوان خود داشته باشم."

 

*  " در یک شب سرد زمستانی در کنار شعله آتش گرم بخاری ( مری ) داشت با بهترین عاشق خود شام می خورد و در زمزمۀ آهنگی از ( موزارت ) غرق شده بود. آهی کشید وگفت: ایکاش من درآن زمان به دنیا آمده بودم در قرن هیجده و نوزده. عاشق او جواب داد: اما نه یک دختر کلفت بلکه یک پرنسس.  و آن شب ( مری ) فهمید که چقدر وجودش در دنیا برای همه بی ارزش است."

 

از دفتر ( خاطرات یک خر )

 

 

 *  " آن زبان نامانوس، آن نگاههای سرد که با حیرت ترا مینگرند، میان آن جمع انبوه تو خودرا مطرود و بیگانه می بینی.  تو می توانی دریای نیلگون را که گسترده است تماشا کنی.  لاکن پرده های فرو افتاده و پنجره های مردم آن دیار هرگز کنار نخواهند رفت و تو حتی نخواهی توانست گوشه ای از درهای بسته را بروی خود بگشایی.

 

تنها سفره غریبانه ای با از دیار گریخته ای بطور عاریت در کنجی سهم توست و از دور تماشاگر شادیها و پایکوبی مردم آن دیار باشی که چگونه استوار پای بر سرزمین خویش می نهند و تو با حسرت، به آن جمع می نگری ......"

 

از کتاب ( سنفونی قرن ) نویسنده منیر سنندجی

چراغ معرفت

 

مردی باسم " لوسین سرخیو کاتلینا " که یکی از نجبای معروف در زمان |" سیسرو " بود، هنگامیکه بدهکاریهایش زیاد شد ( مثل من !) اورا از خان سالاری انداختند و او بطرف توده مردم رفت و فریاد بر داشت که:

 

" ما خداوند و مردم را گواه میگیریم که نه بر علیه کشور خود سلاح به دست گرفته ایم و نه مخالف امنیت همشهریان خود هستیم.

 

ما مستمندان تهی دست که به علت تجاوز وزور و ستم ربا خواران (بانکهای آن زمان !) فاقد سرزمین شده ایم و محکوم به تحمل اهانت وخواری و تنگدستی گردیده ایم.  فقط یک آرزو ما را وابسته به زندگی کرده و آن اینست که امنیت ما در مقابل اعمال زور و تجاوز تضمین گردد.

 

ما نه خواهان قدرتیم و نه ثروت و آنچه که عامل مناقشه بین اشراف است.  ما فقط طالب آزادی هستیم. "

.........

 

نگهبانی آزادی را با خیال راحت به که میتوان واگذاشت؟ به " نجبا " یا به مردم و کدامیک  از این دو دسته بیشتر برای ایجاد اغتشاش موجبی دارند؟  آنکه در صدد تحصیلات است  ویا آنکه مشتاق حفظ وضع موجود؟  و بنظر این ناچیز نجبا بیشتر به دنبال اغتشاش هستند.

 

پنجشنبه اول تیرماه

 

(من از همه جا وهمه چیز! یادداشت برمی دارم، شاید روزی این یادداشتها ارزشی پیدا کردند!! در آن زمان من نیستم.  این یادداشتها در حقیقت نوعی اندیشیه کردن به صدای بلند است وسبک آنها بیشتر شفاهی است تا مخصوص کتابها و نوشتۀ بالا از جمله همین  یادداشتهاست.)

چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

صدای پای باد!

 

من گوینده این اشعار را نمی شناسم؛ بریده ای در لابلای پراکنده هایم پیدا کردم و امیدوارم از اینکه بدون اجازه (صاحب اشعار) آنرا اینجا آورده ام  مرا عفو کند.

 

اهل ا یرانم

روزگارم قمر در عقرب است

تکه نانی، خرده پنیری، سر سوزن دوغی

مادری دارم بهتر از هر زن پدری

دوستانی دارم بهتر از هر دشمنی

و خدایی که شاید نزدیک بود

اما گویی رفته

خب، گرفتار است انشاءالله برمی گردد

من مسلمانم

قبله ام رو بسوی باد است

هر طرف که باد بیاید

 

من نمازم را بسویش میخوانم

من وضو با تبش نرخ طلا و دلار می گیرم

در نمازم جریان دارد پول

و دو تا سجاده

که بشکل دستمالی است که سوقات قشنگ یزد است

من نمازم را وقتی میخوانم

که به صرفه باشد

من نمازم را با دیدن چند صاحب دولت می خوانم

که بخوانند مرا در صف خود

و بگویند بمن

آفرین! تو بلدی کمی ملت را رنگ کنی

ما همه رنگرزان صبح بیست ودوی بهمن هستیم.

قهر

 

من خاموش، شهر خاموش

شکوه ای گر زمن سر زد

اما آن قصه نخواه شد فراموش

 

همه جا یاد اوست

همه جا زمزمۀ اوست

چه بیهوده از او گریختم

 

باز باو رسیدم

در دلم نقش اوست

در دلم نقش کسی نیست

او با من است

او همه جا هست

بیهوده از او گریختم

به هر کجا رفتم، اورا نشسته دیدم

وپیوسته

او بود که بمن از وزش باد گفت

او بود که زمزمۀ آبشار را بیان کرد

او بود که (طوفان) را

در (دوقطره اشک)

پنهان ساخت

او بر لب من سرود و زمزمه ها آموخت

 

من اورا نمی یابم

او با دگری هم نیست

او در دام غرورش پنهان

ومن درپشیمانی

و چه بیهوده از او گریختم.

 

شب دوشنبه

 

 

پرسش بیهوده ای بر روی لبهایم نشست

گفتم ای نا آشنا، با من نگاهت، آشناست

پس تو کیستی ؟

گفت: من بیگانه ای نا آشنا با خویشتن.

؟؟

 

همان شب!