چهارشنبه، خرداد ۳۱، ۱۳۸۵

قهر

 

من خاموش، شهر خاموش

شکوه ای گر زمن سر زد

اما آن قصه نخواه شد فراموش

 

همه جا یاد اوست

همه جا زمزمۀ اوست

چه بیهوده از او گریختم

 

باز باو رسیدم

در دلم نقش اوست

در دلم نقش کسی نیست

او با من است

او همه جا هست

بیهوده از او گریختم

به هر کجا رفتم، اورا نشسته دیدم

وپیوسته

او بود که بمن از وزش باد گفت

او بود که زمزمۀ آبشار را بیان کرد

او بود که (طوفان) را

در (دوقطره اشک)

پنهان ساخت

او بر لب من سرود و زمزمه ها آموخت

 

من اورا نمی یابم

او با دگری هم نیست

او در دام غرورش پنهان

ومن درپشیمانی

و چه بیهوده از او گریختم.

 

شب دوشنبه

 

 

پرسش بیهوده ای بر روی لبهایم نشست

گفتم ای نا آشنا، با من نگاهت، آشناست

پس تو کیستی ؟

گفت: من بیگانه ای نا آشنا با خویشتن.

؟؟

 

همان شب!

هیچ نظری موجود نیست: