دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

سیب

 

در دنیای امروزما دیگر فریاد و گریه نمیتواند منزوی باشد.  فریاد و وحشت پرچمی است که بر فراز دنیای ما بر افراشته شده؛ جنایتکاران امروز بر خلاف گذشته مانند بچه های خطا کاری نیستند که مثلا احساسات آنها کنترل نشده باشد بلکه آدمهای بزرگ ومحترمی هستند که برای توجیه اعمال خود از فلسفه و منطق یاری میگیرند!  این منطق میتواند بجای همه کارکند و حتی جنایتکاران را بعنوان داوربرگزیند.

 

همه صداها گم شدند به جز صدای فریاد؛ که آنهم بگوش کر کسی نمیرسد.

 

آقایان! وطن وملت ما را آزاد بگذارید. این آن سیب کرمو نیست که از درخت افتاده وشما میخواهید مانند روباه دزد اورا بقاپید.

 

ما هنوز زنده ایم!

 

 

 

نامه ها

 

این صرفا یک داستان تخیلی است و« قهرمانان » آن نیز تخیلی میباشند.    ثریا

 

قلم را به میان انگشتانم میچرخاندم و نمیدانستم که نامه ام را چگونه شروع کنم.  دلم سخت گرفته بود وغم تمام درونم را پر کرده بود و دلم میخواست گریه کنم؛  آخرین نامه او جلوی چشمانم بود و دیگرهرگز خبری از او نگرفتم و امروز پس از مدتها که از آن واقعه گذشته تصمیم دارم عین آنها را در اینجا منعکس کنم .

 

اولین نامه ای که برای او نوشتم:

 

.....عزیزم؛ خوشحالم که به وطنت باز گشتی.  چقدر از این بابت بتو حسادت میکنم. من سالهاست که از وطنم دورم.  روزیکه تصمیم به مهاجرت گرفتم هیچگاه فکر نمیکردم که دیگر هرگز روی وطن را ببینم.  اما همیشه او مرا بسوی خود میکشد.

 

آن دوستی های شیرین؛ آن دور هم جمع شدن ها؛ آن قهو خانه های بالاِی  تپه ها که هر هفته در راه کوهپیمایی سری به آنجا میزدیم  تا یک چای داغ بنوشیم؛ آن کافه قنادی وسط خیابان مرکز شهر که بوی قهوه و پیراشکی ها و شیرینی های مربایی آن تا انتهای خیابان میپیچید؛ آن مغازه صفحه فروشی سر راه که هرروز من بی اختیار پشت آن می ایستادم؛ آن آزادی بی حد ومرز؛ آن خنده ها؛ آن بازیهای روی برف؛ آن فیس و افاده ها که حالا جای خود را به یک خشونت بی معنی و بی حد داده است.

 

حالا تو به وطن بر میگردی؟ به سر زمینی که یک فرهنگ غنی در پشت آن ایستاده و تو زبانش را می فهمی؛ فرهنگی حاوی همه چیزهایی که یک ملت به آن احتیاج دارد.  برایم مفصل بنویس ببینم چگونه وارد شدی و چگونه زندگی میکنی؟

 

 تو در آن روزها زیاد خوشحال نبودی.  از همه چیز ایراد میگرفتی. از روزنامه ها بد میگفتی وهمیشه فریادت به آسمان بود که (همه سرتا پا دروغگو هستند)! از شاعران ونویسندگان عیب میگرفتی و میگفتی که آنها هم همه دروغگوهستند  و بر عکس تو من چقدر همه این چیزها را دوست میداشتم.

 

از برنامه های رادیو بد میگفتی. از خوانندگان وهنرمندان گله میکردی و فقط به یک چیز اعتقاد داشتی!  آزادی! و خیال میکردی که در این سوی دنیا ودر پشت مرزهای وطنمان بوی خوش آزادی به مشام جان همه میرسد و تو میتوانی مانند یک پرنده به پرواز درآیی!  تو برگشتی زیرا بوی تعفن غربت و تبعیض میان ما مردم سر گردان روح ترا سخت آزرد و برگشتی تا درمیان همان قوم خودت باشی!

 

میدانی، منهم اینجا زیاد دلخوش نیستم.  بخصوص آنکه اکثرا درخانه میمانم.  در حال حاضر خودم را یک آدم بی فایده،  بی هدف میدانم.  نه آشیانه ای دارم و نه آینده ای؛ من همه چیزم را در آنجا درهمان شهری که تو زندگی میکنی جا گذاشتم وروحم را در اطراف آن بیابانهای بی آب و کویر پر نمک نهادم.  همه چیز من آنجاست.

 

میدانی که من همیشه درخانه بسر میبرم.  فقط گاهی برای خرید مایحتاج روزانه به شهر میروم که در آنجا انواع واقسام ماهی ها و گوشتها و سبزیجات ومیوه های خوش رنگ وآ بدار را میفروشند.  فروشگاهها  پرا زشراب قرمز وسفید و بوی خوش ادویه ها مشام جان را نوازش میدهد.   اما من در رویای بوی خوش آبگوشت محلمان هستم که از هر غزایی برایم مطبوع تر است.

                                                          

تو کار بسیار عا قلا نه ای کردی که برگشتی؛ تو تجربه های خوبی داری و رشته خوبی را نیز انتخاب کرد که بهر حال  میتوانی همه جا شغل خوبی به دست بیاوری و گلیم خودت را از آب بالا بکشی.  این اواخر شوری در تو پدید آمده بود که از صدا ی تو معلوم بود؛ میگفتی وطن بمن احتیاج دارد!!!  باید برگردم.  گهی مرا هم تشویق میکردی که به همراه تو بیایم؛ آما راستش را بخواهی من آن روزها احساس ترا نداشتم و فکر میکردم شاید همه چیز دروغ باشد؛ احساسم بمن چیز دیگری میگفت.  تو رفتی بامید انکه درمیان قوم و قبیله ات باشی وشاید همانجا هم بتوانی تشکیل خانواده ای بدهی که سالها از آن گریزان بودی.

 

اما من فکر میکردم به کجا بروم؟ چه کسی منتظر من است؟  بنا بر این ماندم.  دیروز نامه ای از خواهرم داشتم؛ میدانی او دیوانگی مرا نکرد و مثل من همه چیز را ویران نساخت؛ او نشست و خانواده ای تشکیل داد.  حتماً اگر بفهمد که تو برگشتی سخت خوشحال خواهد شد. شاید بتوانی باو کمک کنی . به او سری بزن ومواظب خودت باش برایم مفصل نامه بنویس که بدانم چکار میکنی و هرکجا باشی پیوسته ترا دوست خواهم داشت و برایت آرزوی موفقیت دارم . سلام مرا به همه برسان .

 

مهربان همیشگی تو

یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

اف . آ . او

نام سازمان تغذیه جهان !

 

لایحه قانون ( چهار صد و هشت ) در سال  یکهزار و نهصدو پنجاه و چهار به تصویب کنگره سنای آمریکا رسید که نام آن بود (برنامه غذا برای صلح).

 

آ قای « ارول بنتز » وزیر وقت کشاورزی امریکا فرمودند :

 

این بهترین کاری بود که ما میتوانستیم بکنیم ؛ تا از شر مواد اضافی و تولیدات کشاورزی خود راحت شویم! فعلا آنها را به کشورهای دیگر نظیر: ژاپن، اسپانیا، و ایتالیا میفرستیم  و بعد ها آنها از مشتریهای خوب (دلار) ما خواهند شد و نام (غذا برای صلح) هم یک شعار پر جاذبه و سیاسی است.

 

آ فرین بر نظر پاک خطا پوشش باد .

 

دو غول بزرگ بازرگانی عملاً شریان اقتصادی بیش از بیست کشور صادر کننده فرآوردهای کشاورزی را در آمریکای لاتین و آفریقا و آسیا در دست دارند و یک شرکت چند ملیتی  بنام آر . جی . رینولدز تمام توتون آمریکای جنوبی و فیلیپین واندنوزی را در اختیار دارد .

 

این امر برهمه واضح ومبرهن است !!!

 

ماخذ: چگونه نیمی دیگر میمیرند ؛ نوشته سوزان جرج

انگلیسیها!

 

برناردشاو نویسنده و طنزنویس ایرلندی میگوید:

 

اصولاً هر کاری که انگلیسی میکند بر اساس قانون و مشروح صورت میگیرد:  با منطق میهن پرستی با هر کس که از میهنش دفاع کند به مبارزه بر میخیزد؛ با منطق میهن پرستی مال دیگران را میدزدد و با منطق از استعمار دیگران جلوگیری میکند!  شعار انگلیسی در همه احوال (انجام  وظیفه) است؛ منتها هرگز فراموش نمیکند که هر ملت دیگری که انجام وظیفه اش با منافع انگلستان اصطحکاک پیدا کند به جای خودش نشانده میشود!

 

نویسندۀ معروف انگلیسی آلدوس هاکسلی در کتاب « اهداف و وسایل » مینویسد:

 

همین انگلیسی جنتلمن که برای زنش شوهری سربراه و برای بچه هایش پدری مهربان است و با همسایه های خود دوستی صمیمانه ای دارد و و در کارهای اداری نیز بسیار شرافتمندانه عمل میکند، وقتی از رادیو و یا تلویزیون خانه اش میشنود که دولت انگلستان در رویارویی با یک مملکت ضعیفتر با توپ و تشر طرف را خطاب میکند و انعطاف ناپذیری او را تهدید به سرکوبی کرده، غرق لذت میشود!  در حالیکه در عین حال در ته دل خود احساس میکند که حق با ضعیف است.

 

یکشنبه  

تکه هائی از تک داستان بلند.....

 

«تو چه میدانی که رنجی که بر دل زیر دستانت نشانده ای چگونه روح آنها را از هم پاشیده؟  تو در خودت چه چیز اضافه میبینی و چه امتیازی بر دیگران داری که بر سر عده ای حاکم شده ای؟  از کجا میدانی که شایستۀ این زندگی هستی؟

 

تو فارغ از تمام غم ها و آشوب های زندگی هر چه را که آرزو میکنی به دست می آوری؛ حال اینجا با من از رنج دیگران حرف میزنی؟  تو از زندگی آنچنان لذت و بهره میگیری که حتی نمیگذاری فاصله ای بین آنها ایجاد شود، و چنان به فردای خود خود مطمئن هستی که جلو تر عطر آنرا می بویی، بی آنکه برای پیدا کردنش شتاب و عجله ای به خرج دهی.  همۀ روزهایت سرشار از زندگی است: دوستانت، دوره هایت، میهمانیهای روزانه هایت، ضیافتهای شبانه ات.... و هیچگاه لحظه ای هم به واقعیت فکر نکرده ای.  نه!  تو خیال میکنی.  تو و زندگی ات هر دو مصنوعی هستید و حتی خنده هایت که بیشتر به گریه شباهت دارند تا به خندۀ یک زن سعادتمند که شیرۀ خوشبختی در جانش نشسته.  نه!  تو نمیدانی درد چیست.»

 

صدایش آرامتر شد و ادامه داد:  «این روزها بدترین روزهای زندگی است.  زندگی دستخوش از هم پاشیدگی است.  همه چیز در اطراف ما بو گرفته:  بوی گندید گی، بوی کهنه گی، بوی خون و باروت، بوی مرگ.  همه در حال کوچ هستند و چه بسا زیر شلاق بیرحم آوارگی و بدبختی از بین برویم....»

 

 

ادامه دارد

 

 
 

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵


الیزابت دوم . ملکه انگلستان

(بمناسبت سلگرد هشتاد سالگی ملکه)

من ملکه الیزابت را شخصا دوست دارم؛ زن مهربان، مومن وبی آزاری است وبه راستی

مادر انگلستان است.

تاریخ دخالت نکردن پادشاهان انگلیس در کار دولت؟! بر میگردد به دوران جرج اول که در

سال هزاروهفتصد و چهارده به سلطنت انگلستان رسید. او مردی عامی و بی سواد بود که

کارش بیشتر شرابخواری وزن بازی و همیشه اطرافش عده ای از پیرزنان ومعشوقه های قدیمی

او جمع بودند و شبی در حال مستی با خوردن یک خربزه کال از دنیا رفت.

این شاه اهل آلمان بود و به انگلستان ذره ای علاقه نداشت و زبان انگلیسی را نیز نمیدانست؛

برای او کشور انگلستان مانند (هانو) بود و یا یکی از توابع آلما ن!

جرج اول وجرج دوم هیچکدام زبان انگلیسی را نمیدانستند و ابدا زبان وزرای خود را نیز نمی فهمیدند

و به همین دلیل از حضور در کابینه وهیئت وزرا خودداری میکردند و هیچگاه در مذاکرات آنها

شرکت نمیکردند.

نخست وزیران بجای آنها کار هارا اداره مینمودند واین بی دخالتی شاه در امور دولت حدود سی وشش

سال ادامه یافت و کم کم این حقیقت بین مردم رواج یافت که ( شاه انگلیس سلطنت میکند، نه حکومت)

شنبه - آپریل 22