دوشنبه، اردیبهشت ۱۱، ۱۳۸۵

نامه ها

 

این صرفا یک داستان تخیلی است و« قهرمانان » آن نیز تخیلی میباشند.    ثریا

 

قلم را به میان انگشتانم میچرخاندم و نمیدانستم که نامه ام را چگونه شروع کنم.  دلم سخت گرفته بود وغم تمام درونم را پر کرده بود و دلم میخواست گریه کنم؛  آخرین نامه او جلوی چشمانم بود و دیگرهرگز خبری از او نگرفتم و امروز پس از مدتها که از آن واقعه گذشته تصمیم دارم عین آنها را در اینجا منعکس کنم .

 

اولین نامه ای که برای او نوشتم:

 

.....عزیزم؛ خوشحالم که به وطنت باز گشتی.  چقدر از این بابت بتو حسادت میکنم. من سالهاست که از وطنم دورم.  روزیکه تصمیم به مهاجرت گرفتم هیچگاه فکر نمیکردم که دیگر هرگز روی وطن را ببینم.  اما همیشه او مرا بسوی خود میکشد.

 

آن دوستی های شیرین؛ آن دور هم جمع شدن ها؛ آن قهو خانه های بالاِی  تپه ها که هر هفته در راه کوهپیمایی سری به آنجا میزدیم  تا یک چای داغ بنوشیم؛ آن کافه قنادی وسط خیابان مرکز شهر که بوی قهوه و پیراشکی ها و شیرینی های مربایی آن تا انتهای خیابان میپیچید؛ آن مغازه صفحه فروشی سر راه که هرروز من بی اختیار پشت آن می ایستادم؛ آن آزادی بی حد ومرز؛ آن خنده ها؛ آن بازیهای روی برف؛ آن فیس و افاده ها که حالا جای خود را به یک خشونت بی معنی و بی حد داده است.

 

حالا تو به وطن بر میگردی؟ به سر زمینی که یک فرهنگ غنی در پشت آن ایستاده و تو زبانش را می فهمی؛ فرهنگی حاوی همه چیزهایی که یک ملت به آن احتیاج دارد.  برایم مفصل بنویس ببینم چگونه وارد شدی و چگونه زندگی میکنی؟

 

 تو در آن روزها زیاد خوشحال نبودی.  از همه چیز ایراد میگرفتی. از روزنامه ها بد میگفتی وهمیشه فریادت به آسمان بود که (همه سرتا پا دروغگو هستند)! از شاعران ونویسندگان عیب میگرفتی و میگفتی که آنها هم همه دروغگوهستند  و بر عکس تو من چقدر همه این چیزها را دوست میداشتم.

 

از برنامه های رادیو بد میگفتی. از خوانندگان وهنرمندان گله میکردی و فقط به یک چیز اعتقاد داشتی!  آزادی! و خیال میکردی که در این سوی دنیا ودر پشت مرزهای وطنمان بوی خوش آزادی به مشام جان همه میرسد و تو میتوانی مانند یک پرنده به پرواز درآیی!  تو برگشتی زیرا بوی تعفن غربت و تبعیض میان ما مردم سر گردان روح ترا سخت آزرد و برگشتی تا درمیان همان قوم خودت باشی!

 

میدانی، منهم اینجا زیاد دلخوش نیستم.  بخصوص آنکه اکثرا درخانه میمانم.  در حال حاضر خودم را یک آدم بی فایده،  بی هدف میدانم.  نه آشیانه ای دارم و نه آینده ای؛ من همه چیزم را در آنجا درهمان شهری که تو زندگی میکنی جا گذاشتم وروحم را در اطراف آن بیابانهای بی آب و کویر پر نمک نهادم.  همه چیز من آنجاست.

 

میدانی که من همیشه درخانه بسر میبرم.  فقط گاهی برای خرید مایحتاج روزانه به شهر میروم که در آنجا انواع واقسام ماهی ها و گوشتها و سبزیجات ومیوه های خوش رنگ وآ بدار را میفروشند.  فروشگاهها  پرا زشراب قرمز وسفید و بوی خوش ادویه ها مشام جان را نوازش میدهد.   اما من در رویای بوی خوش آبگوشت محلمان هستم که از هر غزایی برایم مطبوع تر است.

                                                          

تو کار بسیار عا قلا نه ای کردی که برگشتی؛ تو تجربه های خوبی داری و رشته خوبی را نیز انتخاب کرد که بهر حال  میتوانی همه جا شغل خوبی به دست بیاوری و گلیم خودت را از آب بالا بکشی.  این اواخر شوری در تو پدید آمده بود که از صدا ی تو معلوم بود؛ میگفتی وطن بمن احتیاج دارد!!!  باید برگردم.  گهی مرا هم تشویق میکردی که به همراه تو بیایم؛ آما راستش را بخواهی من آن روزها احساس ترا نداشتم و فکر میکردم شاید همه چیز دروغ باشد؛ احساسم بمن چیز دیگری میگفت.  تو رفتی بامید انکه درمیان قوم و قبیله ات باشی وشاید همانجا هم بتوانی تشکیل خانواده ای بدهی که سالها از آن گریزان بودی.

 

اما من فکر میکردم به کجا بروم؟ چه کسی منتظر من است؟  بنا بر این ماندم.  دیروز نامه ای از خواهرم داشتم؛ میدانی او دیوانگی مرا نکرد و مثل من همه چیز را ویران نساخت؛ او نشست و خانواده ای تشکیل داد.  حتماً اگر بفهمد که تو برگشتی سخت خوشحال خواهد شد. شاید بتوانی باو کمک کنی . به او سری بزن ومواظب خودت باش برایم مفصل نامه بنویس که بدانم چکار میکنی و هرکجا باشی پیوسته ترا دوست خواهم داشت و برایت آرزوی موفقیت دارم . سلام مرا به همه برسان .

 

مهربان همیشگی تو

هیچ نظری موجود نیست: