یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

تکه هائی از تک داستان بلند.....

 

«تو چه میدانی که رنجی که بر دل زیر دستانت نشانده ای چگونه روح آنها را از هم پاشیده؟  تو در خودت چه چیز اضافه میبینی و چه امتیازی بر دیگران داری که بر سر عده ای حاکم شده ای؟  از کجا میدانی که شایستۀ این زندگی هستی؟

 

تو فارغ از تمام غم ها و آشوب های زندگی هر چه را که آرزو میکنی به دست می آوری؛ حال اینجا با من از رنج دیگران حرف میزنی؟  تو از زندگی آنچنان لذت و بهره میگیری که حتی نمیگذاری فاصله ای بین آنها ایجاد شود، و چنان به فردای خود خود مطمئن هستی که جلو تر عطر آنرا می بویی، بی آنکه برای پیدا کردنش شتاب و عجله ای به خرج دهی.  همۀ روزهایت سرشار از زندگی است: دوستانت، دوره هایت، میهمانیهای روزانه هایت، ضیافتهای شبانه ات.... و هیچگاه لحظه ای هم به واقعیت فکر نکرده ای.  نه!  تو خیال میکنی.  تو و زندگی ات هر دو مصنوعی هستید و حتی خنده هایت که بیشتر به گریه شباهت دارند تا به خندۀ یک زن سعادتمند که شیرۀ خوشبختی در جانش نشسته.  نه!  تو نمیدانی درد چیست.»

 

صدایش آرامتر شد و ادامه داد:  «این روزها بدترین روزهای زندگی است.  زندگی دستخوش از هم پاشیدگی است.  همه چیز در اطراف ما بو گرفته:  بوی گندید گی، بوی کهنه گی، بوی خون و باروت، بوی مرگ.  همه در حال کوچ هستند و چه بسا زیر شلاق بیرحم آوارگی و بدبختی از بین برویم....»

 

 

ادامه دارد

 

 
 

هیچ نظری موجود نیست: