یکشنبه، اردیبهشت ۱۰، ۱۳۸۵

اف . آ . او

نام سازمان تغذیه جهان !

 

لایحه قانون ( چهار صد و هشت ) در سال  یکهزار و نهصدو پنجاه و چهار به تصویب کنگره سنای آمریکا رسید که نام آن بود (برنامه غذا برای صلح).

 

آ قای « ارول بنتز » وزیر وقت کشاورزی امریکا فرمودند :

 

این بهترین کاری بود که ما میتوانستیم بکنیم ؛ تا از شر مواد اضافی و تولیدات کشاورزی خود راحت شویم! فعلا آنها را به کشورهای دیگر نظیر: ژاپن، اسپانیا، و ایتالیا میفرستیم  و بعد ها آنها از مشتریهای خوب (دلار) ما خواهند شد و نام (غذا برای صلح) هم یک شعار پر جاذبه و سیاسی است.

 

آ فرین بر نظر پاک خطا پوشش باد .

 

دو غول بزرگ بازرگانی عملاً شریان اقتصادی بیش از بیست کشور صادر کننده فرآوردهای کشاورزی را در آمریکای لاتین و آفریقا و آسیا در دست دارند و یک شرکت چند ملیتی  بنام آر . جی . رینولدز تمام توتون آمریکای جنوبی و فیلیپین واندنوزی را در اختیار دارد .

 

این امر برهمه واضح ومبرهن است !!!

 

ماخذ: چگونه نیمی دیگر میمیرند ؛ نوشته سوزان جرج

انگلیسیها!

 

برناردشاو نویسنده و طنزنویس ایرلندی میگوید:

 

اصولاً هر کاری که انگلیسی میکند بر اساس قانون و مشروح صورت میگیرد:  با منطق میهن پرستی با هر کس که از میهنش دفاع کند به مبارزه بر میخیزد؛ با منطق میهن پرستی مال دیگران را میدزدد و با منطق از استعمار دیگران جلوگیری میکند!  شعار انگلیسی در همه احوال (انجام  وظیفه) است؛ منتها هرگز فراموش نمیکند که هر ملت دیگری که انجام وظیفه اش با منافع انگلستان اصطحکاک پیدا کند به جای خودش نشانده میشود!

 

نویسندۀ معروف انگلیسی آلدوس هاکسلی در کتاب « اهداف و وسایل » مینویسد:

 

همین انگلیسی جنتلمن که برای زنش شوهری سربراه و برای بچه هایش پدری مهربان است و با همسایه های خود دوستی صمیمانه ای دارد و و در کارهای اداری نیز بسیار شرافتمندانه عمل میکند، وقتی از رادیو و یا تلویزیون خانه اش میشنود که دولت انگلستان در رویارویی با یک مملکت ضعیفتر با توپ و تشر طرف را خطاب میکند و انعطاف ناپذیری او را تهدید به سرکوبی کرده، غرق لذت میشود!  در حالیکه در عین حال در ته دل خود احساس میکند که حق با ضعیف است.

 

یکشنبه  

تکه هائی از تک داستان بلند.....

 

«تو چه میدانی که رنجی که بر دل زیر دستانت نشانده ای چگونه روح آنها را از هم پاشیده؟  تو در خودت چه چیز اضافه میبینی و چه امتیازی بر دیگران داری که بر سر عده ای حاکم شده ای؟  از کجا میدانی که شایستۀ این زندگی هستی؟

 

تو فارغ از تمام غم ها و آشوب های زندگی هر چه را که آرزو میکنی به دست می آوری؛ حال اینجا با من از رنج دیگران حرف میزنی؟  تو از زندگی آنچنان لذت و بهره میگیری که حتی نمیگذاری فاصله ای بین آنها ایجاد شود، و چنان به فردای خود خود مطمئن هستی که جلو تر عطر آنرا می بویی، بی آنکه برای پیدا کردنش شتاب و عجله ای به خرج دهی.  همۀ روزهایت سرشار از زندگی است: دوستانت، دوره هایت، میهمانیهای روزانه هایت، ضیافتهای شبانه ات.... و هیچگاه لحظه ای هم به واقعیت فکر نکرده ای.  نه!  تو خیال میکنی.  تو و زندگی ات هر دو مصنوعی هستید و حتی خنده هایت که بیشتر به گریه شباهت دارند تا به خندۀ یک زن سعادتمند که شیرۀ خوشبختی در جانش نشسته.  نه!  تو نمیدانی درد چیست.»

 

صدایش آرامتر شد و ادامه داد:  «این روزها بدترین روزهای زندگی است.  زندگی دستخوش از هم پاشیدگی است.  همه چیز در اطراف ما بو گرفته:  بوی گندید گی، بوی کهنه گی، بوی خون و باروت، بوی مرگ.  همه در حال کوچ هستند و چه بسا زیر شلاق بیرحم آوارگی و بدبختی از بین برویم....»

 

 

ادامه دارد

 

 
 

پنجشنبه، اردیبهشت ۰۷، ۱۳۸۵


الیزابت دوم . ملکه انگلستان

(بمناسبت سلگرد هشتاد سالگی ملکه)

من ملکه الیزابت را شخصا دوست دارم؛ زن مهربان، مومن وبی آزاری است وبه راستی

مادر انگلستان است.

تاریخ دخالت نکردن پادشاهان انگلیس در کار دولت؟! بر میگردد به دوران جرج اول که در

سال هزاروهفتصد و چهارده به سلطنت انگلستان رسید. او مردی عامی و بی سواد بود که

کارش بیشتر شرابخواری وزن بازی و همیشه اطرافش عده ای از پیرزنان ومعشوقه های قدیمی

او جمع بودند و شبی در حال مستی با خوردن یک خربزه کال از دنیا رفت.

این شاه اهل آلمان بود و به انگلستان ذره ای علاقه نداشت و زبان انگلیسی را نیز نمیدانست؛

برای او کشور انگلستان مانند (هانو) بود و یا یکی از توابع آلما ن!

جرج اول وجرج دوم هیچکدام زبان انگلیسی را نمیدانستند و ابدا زبان وزرای خود را نیز نمی فهمیدند

و به همین دلیل از حضور در کابینه وهیئت وزرا خودداری میکردند و هیچگاه در مذاکرات آنها

شرکت نمیکردند.

نخست وزیران بجای آنها کار هارا اداره مینمودند واین بی دخالتی شاه در امور دولت حدود سی وشش

سال ادامه یافت و کم کم این حقیقت بین مردم رواج یافت که ( شاه انگلیس سلطنت میکند، نه حکومت)

شنبه - آپریل 22

چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

این روزها!

 

من این روزها کم شده ام؛ دستهایم بی حرکتند هرچه که به ذهن مغشوشم میرسد مینویسم

ونمیدانم آیا کسی آنهارا میخواند؟ پاهایم خسته اند؛ بار سنگینی را تحمل میکنند .  یک لا شه

بزرگ شده؛ بجای هر چیز فقط لاشه شده ام؛   این لاشه بی مصرف و پهن شده و بر پاهایم

سنگینی میکند کسی نیست تا اورا صداکنم (ای یار، ای یگانه ترین یار)و باو بگویم که

باهم دوست ویگانه هستیم ؟!  کوه غم دیگر نمیتواند بردوش من سوار شود چون جایی ندارد

مدتهاست که دیگر کاری ندارم انجام دهم و خوب (هیچکاره) هستم واین آغاز یک ویرانی  

است  - یک انهدام ؛ ونمیدانم پس از ویرانی تا نا کجا آباد  چقدر راه هست. 

 

روزگاری بود که کلید هر قفلی را دردست داشتم و به راحتی هر سینه ای را می گشودم و در

درونش جای میگرفتم و در هیچ دستی قرار نداشتم ؛ اما دستهایم همیشه پر بودند . من حرمت

خودرا سخت نگاه میداشتم و حرمت عشق را نیز؛ امروز سجاده ای را پهن کرده ام که درونش

خالیست و خودم به عشقی لایزال فکر میکنم؛ و دستهایم همچنان خالیست در این سر زمین

انسان به تدریج می پوسد واز لا یه اش بیرون میآید همانند هفت پرده پیکر سالومه؛ وعریان

میشود .  دلم نمیخواهد که محبت را گدایی کنم آنهم از درهای بسته و متروک و خاک گرفته که بوی

کهنگی میدهند.

  

* * *

 

هنوز مجال کافی پیدا نکرده ام تا آنچه را که میخواهم برایت باز گو کنم؛ میترسم غم ترا زیاد

کنم؛ گاهی انسان بخاطر بعضی از جاذبه ها ی ظاهری مجبور است حقایق را تغییر دهد و یا

گذشته خود را پنهان نگاه دارد و یا آنرا دستکاری کند! امروز دوستیها ورابطه ها بشکل عجیبی

از هم پاشیده شده وهیچکس حاضر نیست که ازروحش ما یه ای بگذارد؛  امروز از تو دورم و

هم روحا وهم وبعد مسافت ( یک لغت تکراری وعامیانه )  در کنار قفسه و کنجه های پر از

کتابم که نمیدانم با آنها چکارکنم؟ 

 

 گاهی فکر میکنم که آنهارا بسوزانم ! زمانی میگویم که آنهارا

درون یک کارتن بزرگ بسته بندی کرده وهدیه کنم؟ وبعضی اوقات میبینم که چقدر به آنها احتیاج

پیدا میکنم با نوشتن خاطرات روزانه ام یک تراز نامه ! برای خودم درست میکنم ودر این گوشه

خلوت که به تنهایی آن خو گرفته ام غصه ها وگریه هاو غمهایم را فرو مینشانم؛ گاهی گلویم متورم

میشود ومیخواهم فریاد بکشم  

 

 اینجا در بعضی اوقات خاطرات کودکی من زنده میشوند

کالسکه های سنتی که برای توریست ها نگاهداری شده با گام های یکنواخت اسبها وبوی (پهن)

و کوچه های تنگ وباریک قدیمی که درختان بید و گلهای کاغذی بر آنها سایه افکنده؛ درختان گل

اقاقیا و بوته های یاس در زمان کوتاهی مرا به زادگاهم میبرد؛ در این میان ناقوس های کلیسا بمن

یادآوری میکنند که (کجا) هستم! در جایی غریب .  در زندگی خصوصی و خانوادگیم یک نوع

احساسات شدید به صورت درد آوری حکم فرمایی میکند " بچه هایی که مادر را دوست دارند و

مادر عاشقانه آنها را میپرستد ". 

 

خانه ما در یک مجتمع کوچک هفت طبقه میباشد و ما طبقه هفتم را اشغال کرده ایم؛ بنا برا این

هنگام بارانهای شدید فصلی و طوفان  من سعی میکنم چیزهای خوبی را به نظر آورده وبه آنها

بیاندیشم؛ درمیان همه افکارم تو مشخص وواضع هستی بقیه صورتها بکلی از نظرم محو شدند

آنها دیگر به صورت یک سایه محو یا یکشبه در برابرم خودنمایی میکنند. 

 

صورت مهربان توبه وضوع بر لوح ضمیرم نقش بسته و روزهای متمادی به آن فکر کرده ام؛

متاسفانه من سعادت این را نداشتم که درگذشته و در آغاز شروع زندگیم با مردی برجسته و با

یک شخصیت قوی  برخورد کنم؛ تا بتوانم درسایه اندیشه های او رشد کنم .  در آن زمان با سن

کوچک من  مردان تنها به یک چیز فکر میکردند که من از آن سخت گریزان بودم .  گاهی

هوسی در دلم می نشست و احساس میکردم که در دریایی از بیخودی شناور و غوطه  میخورم؛

گاهی که برخوردی با یک مرد داشتم؛ در دل گمان میبردم که این همان آرزوی من است !!  

و پس از چندی می دیدم که او هم مطلوب من نیست. 

 

امروز درک این نکته برای من بسیار دشوار است که چگونه توانستم با دو موجود کاملا متضاد

برخورد کنم و زندگی مشترک داشته باشم؟ موجوداتی متفاوت و جدا تز همفکری یگانه ؟!!

یکی با یک غرور بچگانه و احساس شدید قهرمان  و دیگری مردی که بیشتر با زنهای کوچه وبارها

می ساخت  تا با منمتاسفانه منهم نمیتوانستم خود وروحیه ام را با آنها تطبیق داده و نقش یک زن

عاقل را بازی کنم ؛  من روی یک اسب سر کش سوار بودم ومیخواستم با آن از بلند ترین مانع بپرم

من در حال حاضر قادر به توصیف احساسات خود در آن زمان نیستم؛   فقط میتوانم بگویم که شور

زندگی در من می جوشید؛ و موجودی را میخواستم که این شور واشتیاق را درک کند؛ اما هیچ یک

از آنها نمیتوانستند آنقدر دقیق ونازک خیال باشند؛ آنها سوار بر اسب چموش بسوی اهداف خود

میرفتند؛. کم کم از دنیای بیرون غافل شدم دیگر نه بوی گل و نه بوی باران را احسا س نمیکردم؛

نه پاهایم از سرمای سخت و برفها یخ میکردن و نه دستهایم گرمی داشتند و دنیای خارج بکلی برایم

بیگانه بود . 

 

بخوبی بیاد نمی آورم که در کجا خواندم که (اگر مرد وزنی با هم باشند وزن یک جمله ابلهانه برزبان

بیاورد؛ در دل مرد مینشیند وآن مرد آرزو میکند که آن لب ودهان را ببوسد) !!!! 

 

در صورتیکه برای من عکس این قضیه بود  مرد برای من موجودی بود که باید فکر و اندیشه ام را

دوست داشته باشد.

 

رها از  دلبستگیها، رها از امید، ورها ازبیم ...

  

با سخنی کوتاه سپاس میگذارم خدایی را که هر چه میخواهد باشد؛

به این خاطرکه مردگان هر گز دوباره زنده نخواهند شد؛

به این خاطر که حتی خسته ترین رودخانه ؛ نیز

سرانجام به دریا می پیوندد؛

وخسته ترین رودخانه که  من هستم  آرام آرام میروم

تا به دریا به پیوندم .

 

چهار شنبه

ایران وآمریکا

 

اتحاد ارزشمند ما با بسیاری از کشورها به جدایی کشیده است؛ پس از اتمام جنگ وظیفه امریکا 

بمراتب بیشتراز باز سازی کشور عراق خواهد بود؛ امریکا باید از نو وجهه و تصور ذهنی اش

را در سراسر گیتی مرمت کند.

 

برای توجیح دلمشغولیش با جنگ این حکومت متوسل به استفاده از اسناد جعلتی و شواهد واطلاعات

غیر مستند شده است.

 

هیچگونه اطلاع موثقی صدام حسین را به واقعه یازده سپتامبر مربوط نمیکند.

 

دد منشی ای که در یازده سپتامبر شاهد بودیم و حملات تروریستی دیگری که در جهان به وقوع میپیوند

نتایج تلاشهای خشونت بارو بیرحمانه گروههای متعصب افراطی است که نمیخواهند تجاوزو تعدی را

و ارزشهای غربی را بر فرهنگ های خود ببینند و(جنگ بر سر همین است).

 

این نیرو به مرز اکتفا نمیکند بلکه وجودی مبهم با چهره های گوناگون و اسامی مختلف و آدرس های بی

شماری است.

 

اما حکومت کنونی ایالات متحده امریکا تمام خشم و ترس خود و رنجی را که از خاکسترهای برجهای دوقلو

و آهن پاره های کج و معوج پنتاگون برخاست متوجه یک شخص شرورنموده است.

 

با سقوط صدام شورو شر و شوق دوستانمان که میخواستند در مبارزه جهانی  ما بر ضد تروریسم بما یاری

برسانند هم اکنون رنگ باخته است .

 

ناراحتی وتعرض عمومی از این جنگ فقط بخاطر (آژیر نارنجی) نیست؛ چه مدتی در عراق خواهیم ماند

هزینه اش چقدر میشود؟ هدف نهایی چیست؟ خطر در کشور خودمان چقدر جدی است؟

 

ابر سیاهی فضای مجلس سنای امریکا را فرا گرفته؛ بر سر این مملکت چه آ مده از کی ما مبدل به کشوری

گشته ایم که دوستان خودرا نادیده گرفته ویا توبیخ میکنیم؟

 

از چه زمانی تصمیم گرفتیم که نظم بین الملی را با اتخاز روشن رادیکال و عقیدتی  وبا استفاده از توان رزمی

دهشتناک خود بهم بریزیم؟

 

چرا رئیس جمهور فعلی (آقای بوش) تشخیص نمیدهد که قدرت راستین آمریکا در مرعوب کردن نیست بلکه

توانش در الهام بخشیدن است.

 

جنگ اجتناب نا پذیر شد؛ اما من همچنان امیدوارم که ابرهای سیاه ناپدید شوند وبرای سلامت سربازنمان و

مردم بیگناه عراق دعا میخوانم.

 

رابرت برد (سناتور)