چهارشنبه، اردیبهشت ۰۶، ۱۳۸۵

این روزها!

 

من این روزها کم شده ام؛ دستهایم بی حرکتند هرچه که به ذهن مغشوشم میرسد مینویسم

ونمیدانم آیا کسی آنهارا میخواند؟ پاهایم خسته اند؛ بار سنگینی را تحمل میکنند .  یک لا شه

بزرگ شده؛ بجای هر چیز فقط لاشه شده ام؛   این لاشه بی مصرف و پهن شده و بر پاهایم

سنگینی میکند کسی نیست تا اورا صداکنم (ای یار، ای یگانه ترین یار)و باو بگویم که

باهم دوست ویگانه هستیم ؟!  کوه غم دیگر نمیتواند بردوش من سوار شود چون جایی ندارد

مدتهاست که دیگر کاری ندارم انجام دهم و خوب (هیچکاره) هستم واین آغاز یک ویرانی  

است  - یک انهدام ؛ ونمیدانم پس از ویرانی تا نا کجا آباد  چقدر راه هست. 

 

روزگاری بود که کلید هر قفلی را دردست داشتم و به راحتی هر سینه ای را می گشودم و در

درونش جای میگرفتم و در هیچ دستی قرار نداشتم ؛ اما دستهایم همیشه پر بودند . من حرمت

خودرا سخت نگاه میداشتم و حرمت عشق را نیز؛ امروز سجاده ای را پهن کرده ام که درونش

خالیست و خودم به عشقی لایزال فکر میکنم؛ و دستهایم همچنان خالیست در این سر زمین

انسان به تدریج می پوسد واز لا یه اش بیرون میآید همانند هفت پرده پیکر سالومه؛ وعریان

میشود .  دلم نمیخواهد که محبت را گدایی کنم آنهم از درهای بسته و متروک و خاک گرفته که بوی

کهنگی میدهند.

  

* * *

 

هنوز مجال کافی پیدا نکرده ام تا آنچه را که میخواهم برایت باز گو کنم؛ میترسم غم ترا زیاد

کنم؛ گاهی انسان بخاطر بعضی از جاذبه ها ی ظاهری مجبور است حقایق را تغییر دهد و یا

گذشته خود را پنهان نگاه دارد و یا آنرا دستکاری کند! امروز دوستیها ورابطه ها بشکل عجیبی

از هم پاشیده شده وهیچکس حاضر نیست که ازروحش ما یه ای بگذارد؛  امروز از تو دورم و

هم روحا وهم وبعد مسافت ( یک لغت تکراری وعامیانه )  در کنار قفسه و کنجه های پر از

کتابم که نمیدانم با آنها چکارکنم؟ 

 

 گاهی فکر میکنم که آنهارا بسوزانم ! زمانی میگویم که آنهارا

درون یک کارتن بزرگ بسته بندی کرده وهدیه کنم؟ وبعضی اوقات میبینم که چقدر به آنها احتیاج

پیدا میکنم با نوشتن خاطرات روزانه ام یک تراز نامه ! برای خودم درست میکنم ودر این گوشه

خلوت که به تنهایی آن خو گرفته ام غصه ها وگریه هاو غمهایم را فرو مینشانم؛ گاهی گلویم متورم

میشود ومیخواهم فریاد بکشم  

 

 اینجا در بعضی اوقات خاطرات کودکی من زنده میشوند

کالسکه های سنتی که برای توریست ها نگاهداری شده با گام های یکنواخت اسبها وبوی (پهن)

و کوچه های تنگ وباریک قدیمی که درختان بید و گلهای کاغذی بر آنها سایه افکنده؛ درختان گل

اقاقیا و بوته های یاس در زمان کوتاهی مرا به زادگاهم میبرد؛ در این میان ناقوس های کلیسا بمن

یادآوری میکنند که (کجا) هستم! در جایی غریب .  در زندگی خصوصی و خانوادگیم یک نوع

احساسات شدید به صورت درد آوری حکم فرمایی میکند " بچه هایی که مادر را دوست دارند و

مادر عاشقانه آنها را میپرستد ". 

 

خانه ما در یک مجتمع کوچک هفت طبقه میباشد و ما طبقه هفتم را اشغال کرده ایم؛ بنا برا این

هنگام بارانهای شدید فصلی و طوفان  من سعی میکنم چیزهای خوبی را به نظر آورده وبه آنها

بیاندیشم؛ درمیان همه افکارم تو مشخص وواضع هستی بقیه صورتها بکلی از نظرم محو شدند

آنها دیگر به صورت یک سایه محو یا یکشبه در برابرم خودنمایی میکنند. 

 

صورت مهربان توبه وضوع بر لوح ضمیرم نقش بسته و روزهای متمادی به آن فکر کرده ام؛

متاسفانه من سعادت این را نداشتم که درگذشته و در آغاز شروع زندگیم با مردی برجسته و با

یک شخصیت قوی  برخورد کنم؛ تا بتوانم درسایه اندیشه های او رشد کنم .  در آن زمان با سن

کوچک من  مردان تنها به یک چیز فکر میکردند که من از آن سخت گریزان بودم .  گاهی

هوسی در دلم می نشست و احساس میکردم که در دریایی از بیخودی شناور و غوطه  میخورم؛

گاهی که برخوردی با یک مرد داشتم؛ در دل گمان میبردم که این همان آرزوی من است !!  

و پس از چندی می دیدم که او هم مطلوب من نیست. 

 

امروز درک این نکته برای من بسیار دشوار است که چگونه توانستم با دو موجود کاملا متضاد

برخورد کنم و زندگی مشترک داشته باشم؟ موجوداتی متفاوت و جدا تز همفکری یگانه ؟!!

یکی با یک غرور بچگانه و احساس شدید قهرمان  و دیگری مردی که بیشتر با زنهای کوچه وبارها

می ساخت  تا با منمتاسفانه منهم نمیتوانستم خود وروحیه ام را با آنها تطبیق داده و نقش یک زن

عاقل را بازی کنم ؛  من روی یک اسب سر کش سوار بودم ومیخواستم با آن از بلند ترین مانع بپرم

من در حال حاضر قادر به توصیف احساسات خود در آن زمان نیستم؛   فقط میتوانم بگویم که شور

زندگی در من می جوشید؛ و موجودی را میخواستم که این شور واشتیاق را درک کند؛ اما هیچ یک

از آنها نمیتوانستند آنقدر دقیق ونازک خیال باشند؛ آنها سوار بر اسب چموش بسوی اهداف خود

میرفتند؛. کم کم از دنیای بیرون غافل شدم دیگر نه بوی گل و نه بوی باران را احسا س نمیکردم؛

نه پاهایم از سرمای سخت و برفها یخ میکردن و نه دستهایم گرمی داشتند و دنیای خارج بکلی برایم

بیگانه بود . 

 

بخوبی بیاد نمی آورم که در کجا خواندم که (اگر مرد وزنی با هم باشند وزن یک جمله ابلهانه برزبان

بیاورد؛ در دل مرد مینشیند وآن مرد آرزو میکند که آن لب ودهان را ببوسد) !!!! 

 

در صورتیکه برای من عکس این قضیه بود  مرد برای من موجودی بود که باید فکر و اندیشه ام را

دوست داشته باشد.

 

رها از  دلبستگیها، رها از امید، ورها ازبیم ...

  

با سخنی کوتاه سپاس میگذارم خدایی را که هر چه میخواهد باشد؛

به این خاطرکه مردگان هر گز دوباره زنده نخواهند شد؛

به این خاطر که حتی خسته ترین رودخانه ؛ نیز

سرانجام به دریا می پیوندد؛

وخسته ترین رودخانه که  من هستم  آرام آرام میروم

تا به دریا به پیوندم .

 

چهار شنبه

هیچ نظری موجود نیست: