// از من اکنون طمع صبر ودل وهوش مدار
کان تحمل که تودیدی همه بر باد آمد
بجایش طناب دار آمد تفنگ آمد خانه عمه جان گم شد عمه ای که همیشه چادر نماز گل دار سپیدش وپیراهنش بوی گل یاس میداد صبح زود یک ظرف لبریز از گلهای سفید وخوشبوی یاس را جلوی سماور میگذاشت وسپس مقداری از انهارا درون جیبش پنهان میکرد تا بوی خوب بدهد
همه چیز در آن خانه چهار گوش وبشکل مربع مستطیل بود حوض لبریز از آب زلال با کاشی آبی ماهی های قرمز وفواره وسط آن که کم کم مانند شیر پستان یک مادر مهربان آب را به درون حوض وپاشویه میربخت وکمی انطرف تر اطراف پاشویه باغچه ای بود که درون ا ن گل ییاس گل سرخ زنبق وگل لاله عباسی با گلهای رنگا ارنگ نوری بر سطح زمین خشک میتابانید ،
ژشیرینی هارعمه جان حرف نداشت بخصوص آن کولممپه های کشمشی که نظیرش رارهیچگاه ندیدم ،
او وشوهرش تنها بودند بچه نداشتند ویک دختر بلوچ را به فرزندی قبوول کرده بزرگش کردمانند بک خانم تمام عیار تا پس رز مرگ او خانه وخیاطخانه آش بی صاحب نماند وادسافا آن دخترکه نامش فاطمه خانم بود سنگ تمام را برای عمه جان میگذاشت من از خانه فراری بودم پدر و مادر مرتب تویی سر وکله هم میزدند مادر بزرگم از کنار منقل ووافورش دور نمیشد گربه آش در کنارش چرت میزد پدر بزرگهم ساعتهای روی رحلی که قرآن روی آن قرار داشت بخواب میرفت هیچ گلی در باغچه حیاط نبود غیر از یک چاه وچند ودلو که باید آب بکشند ودر آن طرفتر زیر زمینی تاریک متعلق به شوهر خاله ام که فرش بافی بود …
اه دیدن آن بچه ها آن مادران و بوی نم آدمها یک اصلا قابل مقایسه با آن ختنه خوشبو ومعطر عمه جان نبود
اه مادر ترا هر گز نمبخشم خودت خوب میدانی چرا هیچگاه ترا نمبخشم بارها عمه جان گفت این بچه را شما از بین میبرید بگذارید من اورا بزرگکنم وارث خودم باشد ،اهه بچه به دنیا آوردیم بدهیم بتو …… وان خانه زیبا وخوشبو با گلهای زنبق اببی و شاخ پیچیده گل نسترن نصیب فاطمه خانم بلوچ شد ومن ،،،،،،،در کنج غربت برای شما
قصه مینویسم
پاایان
ثریا
لب پرچین 23/02/2023 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر