( یک دلنوشته )
در رستوران. ایرانی. هنگامیکه چارقدش را تا بالای ابروهایش . بسته بود. به گارسن دستور خورش وپلو داده اما پرسید آیا کوشتهایتان حلالند ! من سفارش یک شیشه ابجو دادم با مقداری سیب زمینی سرخ شده اگر هم ندارید یک پاکت چیپس. .رو به اوکردم وگفتم هنوز خیلی جوانی ، باید به دانشگاه بروی. این چه قیافه ای است که برای خودت درست کرده ای ،
کفت شما هم بما ملحق شوید تا ایران را بسازیم !!! گفتم کجای ایران را بسازید ،ایران ساخته شده. تمیز همه جیز در دسترس پدر تو بهترین دکتر شهر مادرت با پالتو پوست وکیف کروکودیل که در عمرش ندیده بود حالا . بعنوان خانم دکتر شهر روی خیابانهای همشهریانت گام بر میدارد ،
دایی تو که همسر من آست با یازده کلاس امروز مدیر کل یک بنیاد بزرگ است ،
ومن با همه علم دانش ناقصم خدمتکار اویم اما. در امانم و
گفت برای همین است که میخواهیم همه جیز را بهم بریزیم ،. او مجاهد بود ومن نمیدانستم. اصلا در حوالی این گفته ها و اصطلاحات و احزاب. نبودم سرم بود زندگی خودم اشکهای شبانه ام ،که چرا مادر. را تنها گذاشتم وبخاطر این. طفلان بیگناه راهی غربت شدم. سالها بود که از همه چیز بی خبر بودم نه مجله ای ونه روزنامه ای تنها با کتاب های قدیمی خودم ویک روزنامه اخبار هفتگی که مجانی به در خانه ها پرتاب میشد
،سیل فراری ها شروع شد .وچه خبر است ، ؟!
بیادم امد . زمانی در هر میهمانی . همسرم رو به مادر اومیکرد ومیگفت مهری جان برایم یکی رقص کردی برقص
!! سپس. برایش یک لباس میخرید چهار صد تومان . هرچه باشد عروس خواهرش بود. محرم !!! بود
امروز ان دختر. در یکی شهرهای ایلات دوردست بعنوان دکتر بچه ها در یک بیمارستان کار میکند آنها سالها بود که میخواستند کردستان راجدا سازند. پدرش تلاش بی امان کرد ومیکند فرزند بیسواد او صاحب بزرگترین شرکتهای. وارداتی و صدراتی شد ، خانم دکتر همچنان ملکه شهر است ومن ؟!!!
من هیچ در این کنج غربت بی آب وبدو ن برق در گرمای. چهل وهفت درجه به نوه ام میاندیشم که در غربتی دیگر تنها در تب میسوزد ومن در کنار اشکهایم. دانه ای انگور را به دهانم میگذارم تا شاید شهد زندگی را چشیده باشم ،
ایرانم ویران شد اما ایران هایی به بالای تپه ها رسیدند که از گدایی دور شهر جمع آوری شده و حالا به تخت نشستند روی اثاثیه من روی اموال من ونجیبه خانم ها امروز صاحب چند آپارتمان وزمین شدند روی املاک من روی وکالتنامه من وروی سهام شرکت من ،
من در یک آپارتمان اجاره ای باید با دستور خانم سرایدار اگر میل داشتم از استخر استفاده کنم استخری که همه بچه های ان بلوک ومردان وزنان درونش میشاشند و این این قصه من. قصه بی غصه. من پایان
شنبه 12/08/2023 میلادی تاریخ دیگری ندارم ،
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر