ثریا ایرانمنش ،« لب پرچین » اسپانیا !!
بیاور شاهد و شمعی فرو شو تخته تقوی / تو گویی زاهدم ، نی نی که خاک پای رندانم ،،،،،،شمس تبریزی
امروز دیگر گام های ما محکم واستوار نیست. نه شب را میشناسیم ونه روز را همگی برایمان بکسان است ، ونمی دانیم که برای کام بعدی که میخواهیم برداریم أیا چراغی در دست داریم ویا همچنان با بک شمع نیم سوخته به راه خود ادامه میدهم ،
أفتاب سر زمین امپراطوری کبیر اینک غروب کرده است و خاموش شده وکم کم تاریکی همه جا را فرا خواهد کرفت ، نمیداتم أیا ان افتاب به فردای انهانیز نوری خواهد تاباند ویا بعد ها در تاریکی ها گام بر میدارند ،
ما اینده ای نداربم اینده ما همیشه در سایه گذشته ها طی شده وانرا در کذشته ها می بینیم ،
هیچکس دیکر بیتشی ندارد. هرکجا میروی سایه هاست نه نوری که به فردا بتابد ونه روشنایی .
من مسافرم ، حس رفتن در من هر روز قوی تر میشود نمیداتم به کدام فردا خواهم رسید هیچ چیز تازگی ندارد وهمه چیز .در اطرافم بوی کهنگی میدهد.
پرند،گتن ناگهان قفس را ترکگفتند. تازه سر از تخم بیرون اورده بودند یکی یکی پرواز کردند به دور ذستها وبا مسافر راهند ،حال باید شمع بیشتری روشن کنم. تا شاید اطاق تا ریک من روشنایی بیشتری پیدا کندد ،
گاهی خنده ای بر میخیزد اما زود فرو کش میکند وگاهی روشنایی همه جا را میگیرد اما موفتی است ،
هپه میخواهند عقاب باشند اما سالهاست که عقابها نیز کوه را رها کرده به دشتهای دور دست پرواز کرده اند ،
همه میل دارند میان زمین واسمان باشند وهر چه بیشتر اوج بگبرند بیشتر از جو زمبن. جدا از خود وجدا از انسانیت ،
به دور میشوند
تا بحال کسی نتوانسته که . خانه اش را بصورت اویزان میان زمبن و أسمان بسازد. غیر از مردمان بیسواد سر زمین من یر که هر روز یک کشته تحویل میدهند تاجا برای حرام زادگان خودشان باز کنند.
اه ایکاش همه مثل من ابری بودند بر فراز. أسمان و زمین را زیر پاهای خود احساس میکردند ،
ان اسطوره تا ریخی برای همیشه رفت. ودبگر گمان نکنم. مانندی یافت شود ، امروز همه اهالی شهر در برابرش خم میشوند وعده ای میگریند ، او دوست مردم خودش بود ، هرچه به او دیکته میکردند مانند طوطی. انرا تکرار مبکرد
همان مردان سرخ وسیه پوش که در سایه. راه میروند .
امروز دیگر خودم نیستم ، گم شدم از همه چیزهایی که دوست داشتم. به دورم واز همه کسانی که انها را میشناختم نیز دور هستم. در یک انزوای تاریخی ،
کسی چه میداند شاید روزی منهم یک اسطوره شوم اسطوره ا صبر وتحمل ،
ومرا در هر گوشه ای که بجویند. نخواهند یافت ، ومن همیشه بصورت یک کلمه « اگر » ویا « شاید ». باقی بمانم ،
هیچکس در جهان مانندمن نبود ،
شاید یک حقیقتی بسیار دور افتاده از زمانه باشم کسی جه میداند
پایان
ثریا ایرانمنش . 15/09/2022 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر