شنبه، آبان ۱۵، ۱۴۰۰

سنفونی پوزه بند

 ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا 

ارکستر با پوزه بند  دور تا دور صحنه نشسته اما رهبر بدون پوزه  بند  است ! نه میلی به دیدن آن ندارم . برنامه هفتگی  تلویزیون است !

امروز بیاد شخصی افتادم که روزی درعین خوشی ولذتهای زندگی وبرازندگی  داشت درمجلسی سرودی میخواند  یا اشعاری را که سروده بود  به سمع شنوندگان گرامیش میرساند ! 

آزادی ! ای تمهتن !  به به  / به به /عالی  واو درحالی که  گیلاس کنیاک کوروازیه خودرا سر میکشید  کتابهایش درون قفسه  کتابفروشی ها همه ردیف همسرش درالمان  پسرش در سوییس وچند نم کرده درکنارش  هر یک به گمان اینکه " او اولین " است  اورا نوازش میدادند  نامی داشت  شهرتی داشت برادرش سفیر بود یکی از برادزنش معاون وزیر بود دیگری سرپرست دانجشویان بود  چهارمی  درترکیه  معاون سفیر  و زمینهای فراوان در شهری که بدنیا آمده بود خانه ای شیک دربهترین  محله ها با همسر چهارمش  !!!! وداشت از ازادی  میگفت  ....

امروز دراین سرای بیکسی تنها  چیزهایی را از ایران می بینند که ما خودمان با آنها غریبه هستیم گرسنگی مردم / بی ابی / بچه های پا برهنه و گرسنه اخبار اینهارا نشان میدهد تا کشورش را گل وبلبل باغ جهان بنمایاند  طبیعی است حقوق مارا نمیدهند لابد انرا برا ی آنکه بما جا ی داده اند بعنوان کرایه خانه برمیدارند ! اگر چه ما با  پول خود ما ن  از سر زمین لعنتی انگلستان به اینجا به پناه آمدیم  خانه خریدیم بچه ها درمدارس خصوصی درس خواندند حال دیگر همه چیز به پایان  رسیده ان مردی که روزی مثلا شاخ نبات  بود ازجهان رفته وما تنها شدیم بایدکار کنیم اما مجانی !!!!

او آن مرد  که مثلا روشنایی خانه ما بود در انگلستان لباسشویی باز کرد با پسر عمویش شریک شد یک دزد قالتاق  روزی سر زده به آن لباسشویی رفتم  دیدم ایستاده وبا چه حوصله ولذتی دارد تنکه های زنانه را تا میزند !!!! به او گفتم  تا این حد سقوط کرده ای ! نمیتوانی کار گری بگیری ؟ این دستها روزی با یک خودکار طلا سند ها وچک هارا امضا میکردند حال با چند تنکه بو گندوی زنانه انگلیسی دلخوشی ؟ ورفتم دیگر همه چیز برایم به پایا ن رسیده بود  دیگر میلی به دیدار او نداشتم وباین  گوشه پناه اوردم اما حالا مانند یک جذامی درون خانه باید بمانم چون دوست ندارم پوزه بند داشته باشم وزیر تزریق آمپولهای کشنده بروم  میل دارم همی جا روی صندلی خودم بنشینم  وکارهای خودم را  انجام دهم  ازدنیا ودیگران بیزارم از بیرون رفتن بیزارم حتی برای خرید دیگران را میفرستم شاید برای همین هم هست آن مرد بخودش اجازه داد نارنگیهای زیر درختی رابرای من بفرستد. نه من شکست نمی خورم غرق نمیشوم هنوز جانی دربدن دارم که ایستاده بجنگم نه خوابیده پارس کنم .  ث

پایان یک دلنوشته / شنبه 06/11/2021 میلادی !

هیچ نظری موجود نیست: