یکشنبه، مهر ۰۴، ۱۴۰۰

کابوس

 دل نوشته روز یکشنبه / ثریا ایرانمنش  " لب پرچین "  اسپانیا !

تمام شب  نخوابیدم به آن پلیس پست فرومایه می اندیشیدم که چگونه دستهای کثیفش را بر گلوی  دختری جوان که ماسک بردگی را بر صورت نداشت میفشرد ومردم هورا میکشیدند ازترس؟! یا واقعا آنقدر کور واحمق شده اند که دیگر نه چیزی را میبینند ونه احساس میکنند مانند همان آدمهای رباطی که درفیلمها دیدیم .

تمام شب دست به سوی اسمانی داشتم که که تیرگی وتارییکی آنرا ازما پنهان داشته ودر دل رو بسوی کسی داشتم که روزی نجات دهنده ما بود . امروز او کجاست ؟ روحش درکدام مکان جای دارد بطور قطع ویقین دراین جهان نیست به سیاره دیگری سقر کرده است تا ننگ ونفرت وکثافت این بشر را نبیند .

کسانی که جرئت مردن ندارند  باید تحمل  این حقارتهارا بکنند وکسانی به دست همین جلادان کشته خواهند شد  وکسانی زندگی حقیر خودرا فروخته اند تادر خدمت  حاکمین  دنیا درآیند و بردگانی از نوع حیوانات وحشی تربیت کرده اند تا بموقع  دیگران را به سوی مرگ بفرستد .

دیگر کسی نمیتواند از شرف وطنش حرف بزند باید ازیک حهان گم شده وبو گرفته وکثیف که دران خود فروشان دلالان  خرید وفروش  سکس ومواد  ولاشه ها راه میروند سخن بگوید .

آنها مانند حیوانات وحشی که بسوی بیابانها حمله میبرند  گداهای پیر دیروز وامروز پای به وسعت جهان گذاشته اند دزدان وراهزنان خود فروشان بی تفاوت به جنازه ها میگرند  دیگر گوری با نشان دیده نمیشود همه دسته جمعی به خاک میروند  دیگر هیچکس نمیتواند نقش مادریا پدر خودرا روی سنگی بنویسد انرا پاک میکنند ویا سنگهارا میشکنند . این ژنده پوشان اشفته حال مشغول پوشش دادن به گورها هستند جمعیت باید کم شود  از فردا یک قحطی دروغین را نیز درجهان  به وجود میاورند همه مواد غذایی واغذیه هارا درون انبارها وسردخانه ها پنهان ساخته اند وفردا باید درصف یک تکه نان ایستاد یا یک شاخه کرفس ویا درصف مرگ زیر نام " واکسن " / وپوزه بند بردگی را بردهان گذاشت تا کلامی از دهان تو بیرون نیاید .

امروز چه کسی دیگر به راز زندگی پی میبرد ویا درباره آن می اندیشد ؟  وبا چه دشوار یهایی باید خودرا از خطر ها نجات دهد . دیگر کسی بفکر ان دستهای چروکیده وپیر نیست که دست ترا میگرفت وآهسته راه میبرد  باید تنها با بیمار یها دردها ونکبت زندگی خو کنی 

گلی دیگر بر شاخه ای نمیروید واگر بروید فورا پژمرده میشود از بوی ستمکاری .

 دیگر نیمتوانم  با مهربانی بگو.یم بنشین درکنارم پسرم  تو که اولین  حس ماندن را بمن دادی  وچه بسا فردا بر گور من گریه سر دهی  ایا بار دیگر ترا وچهره جوان ترا خواهم دید؟ .

با د پاییزی بسیاری از خاطرات شیرین ان دوران را به ذهنم  میاورد  آن خیابان  پر درخت وبا صفا ان زایشگاه  متعلق به ان دکتر زرتشی  واطاقی لبریز از عطر گل های یاس ورز های معطر ........

امروز دورنمای خونینی در برابر چشمانم  پدیدار میشود واز اینده وحشت دارم  آن رویای روزگار  اینده روبه به وحشت  وخون میرود  در کنار دشمنان ازادی . 

به گلدوزیم ادامه میدهم شاید این گلهای دست دوزی شده تبدیل به یک باغ لبریز از گل وسوسن ویاس شوند ومن نفس خودرا درمیان آنها فرو برم واوای اسمانی را بشنوم سالهاست که دیگر آوایی نیز بر نمیخیزد تنها کلاغها هستند که هرکدام لب اشیانه خود نشسته اند وقار قار میکنند  خبری از آواز وساز  نیست .

واصوات وحشتناک از گلدسته ها که ترا به مرز نیستی  میکشاند وهر روز  بر تعداد این گلدسته ها دراطراف ما اضافه میشود. به کجا سفر میرویم ؟. پایان 

ثریا ایرانمنش 26/09/2021 میلادی 

هیچ نظری موجود نیست: