---------------------------------
یک دو جامی دی سحر گه اتفاق افتاده بود / وز لب ساقی شرابم در مذاق افتاده بود
از سر مستی دگر با شاهد عهد شباب / رجعتی میخواستم لیکن طلاق افتاده بود
آهسته آهسته دست بردم وروی شیشه تاریک را لمس کردم از این اسباب بازی ها چند عدد خریده بودم بزرگ وکوچک ومتوسط تا چهره ترا بهتر ببینم وهر شب به هنگام خواب یکی را روشن میساختم وبا لالایی های تو بخواب میرفتم زیباترین موسیقی جهان بود که به گوشم میخورد میل داشتم آن دستهای زیبا را بهتر ببینم وآن لبخند شیرین را این تنها آرزوی پنهانی من بود که هرچه زودتر خودمرا به تختخوابم برسانم وترا درآغوش بکشم . بوسه بر لبهات بزنم وترا تماشا کنم اشکهایت را پاک کنم وبرایت بنویسم که کم گوی / وگزیده گوی حال دیگر تو نیستی جسد ترا نیز برده اند .
ببهوده آن شیشه سرد مات را لمس میکردم بیاد آن زمان افتادم که هنوز " جی پلاس" بود وما صفحه ای داشتیم زیر نام« ادبیات شعر وموسیقی فارسی» ومن با چه افتخاری آنرا اداره میکردم وآنچنان غرق عشق تو بودم که هرشب در میان اوراق ودیوانهای شعرای بزرگ به دنبال اشعاری میگشتم که توانای آنرا داشته باشند تا راز مرا برایت باز گو کند وهم اشعار خودم آنچنان جلوه گر خلق شده بودم که از میان کوهستانهای بختیاری مردی برخاست وفریاد کشید آهای ! زن تو خود عشقی ! ودیگری از میان کوهستانهای عشایری قشقایی برایم اشعار عاشقانه میفرستاد وچه بسا خودرا درقالب تو میدید چقدر خوشبخت بودم عشق مرا جوان ساخته بود ومن درانتظار اشاره ای از طرف تو بودم اما گویا تو آنچنان سرگرم اندازه گیری اندام های پیکرت بودی ونمایش دادن خودت که ابدا به این تیترها واشعار نیم نگاهی هم نمی انداختی وبر این باور بودم که تو شعررا نمیشناسی تو غیر ازخودت کسی دیگررا نه میبینی ونه میشناسی وآن صفحه را ازما گرفتند زنان ودخترانی که اشعارشان را به من می سپردند تا برایشان قاضی باشم بخیال آنها من استادی شاعری وادبیات بودم در حالیکه این فشار عشق بود مرا بدینگونه به جلو رانده بود .آن صفحه ادبیات فارسی ما خیلی زود بسته شد وبجایش ادبیات لمپن وجاهلی و جنوب شهری و خیابان های پشت قلعه وکوره پز خانه های آجر پزی جایگزین شد دیگر کسی بیاد نیاورد که مردی از همان دیار برخاسته وفریاد برداشته که " ای معبر مژده فرما که دوشم افتاب / در شکر خواب صبوحی هم وثاق افتاده بود ........
نه دیگر کسی معنی آنهارا نیز درک نکرد وآن آفتاب صبحگاهی که از پشت پنجره ها به درون میتابد نیز نامش را نمیدانست صقحه ما بسته شد . تو گم شدی من گم شدم تو رفتی دکانی دو نبش باز کردی وبا شرکا ی پی پلی مشغول فروش کلمات بی اساس و بی پایه وبی فایده خود شدید ومن رفتم قصه گویی دیگری بیابم تا برایم لالایی بخواند تا بخواب بروم واین قصه گوی زیبا موسیقی بود ازتو زیباتر میخواند .
حال نیمه شب گذشته آهسته سر به خانه ات زدم هنوز آن درختی را که درمیان باغچه ات کاشتی بر پای ایستاده بود که من همیشه آرزو میکردم ایکاش شاخه از آن بودم وتو مرا نوازش میکردی ......
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زان چشم مست / طاقت و صبر از هم ابروش طا ق افتاده بود .
حال درمیان چهارراه مرگ ایستاده ام به هر سو نگاه میکنم دیواری است بلند وروی هر دیواری دستی دارد مینویسد "مر---------گ جنازه ها درخیابانها سرگردان افتاده اند درمیان جویبارها وبوی تعفن مرگ ونیستی همه جارا فرا گرفته است درعوض یک مشت مردان عقب افتاده حاصل پیوند سوزاک وسفلیس بازماندگان زنان عفت فروش بر مسند وزارت نشسته اندبی آنتکه بدانند معنی وزارت وصدارت چیست ! بی آنکه بدانند معنی زنده بودن درکجاست بی آنکه آوای موسیقی را شنیده باشند بی آنکه عشق را لمس کرده باشند مغزهایشان تهی ولبریز از " هیچ" است ودر سوی دیگر آدمخواران عهد هجر مشغول سر بریدن انسانها وکباب کردن آنها بر روی آتش میباشند بوی گوشت کباب جوانان ومزه کباب آنها بسی خوشگوار است ومردانی که با تیر به شقیقه خود شلیک میکنند چرا که مورد تجاوز این حیوانات وحشی قرار گرفته اند تنها باسن عریان آنها را نمایش میدهند ودوراو میرقصند . وتو نیز به جمع پی پلها پیوستی !!!!
ساقیا جامی دمادم ده که در سیر طریق / هر که عاشق وش نیامد در نفاق افتاده بود .
د ر چهارراه مرگ خون همچنان جاریست وتو دستهای خونین خودرا بالا برده ای تا نشان دهی که ازآنها نیستی ! که هستی .ث
پایان / ثریا ایرانمنش / 28/08/2021 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر