ثریا ایرانمنش "لب پرچین " اسپانیا !
من مست و تو دیوانه / مارا که برد خانه / صد بار ترا گفتم کم زن دوسه پپمانه
ای چشم وچراغ دل روشن زتو شد محفل / تو شمع همه محفل من سوخته پروانه
بارهازیر لب تکرار کردم که امروز بنویسم نامه ای خطاب به سپاه وبگویم دست بردارید از کشتار و بشوید سپاهی و همراه ملت بسوی ازادی گام بردارید ....... سپاهی وسپاهی گری یکی از شریفترین کارهای زمانهای قدیم بوده است .
وافتخار آمیز .اما گفتم ! بمن چه مربوط ا است مه نه سر پیازم ونه ته سیر نه یک وجب خاک دارم که دران بمیرم ونه ثروتی ونه مالی بیهوده چرا خودرا داخل دیگ بزرگ اش شله قلمکار کنم ؟ بعد هم آن مردم ؟ که یکروز مادرند فردا زن پدر یک روز مرد خدایند فردا اهل ریا ؟! از دست همان مردم بود که سه بار جای خود راعوض کردم تا دیگر چشم درچشم آنها ندوزم ونشناسم ونگویم کی هستم وکی بودم وچرا هستم وبرای چی هستم ؟ ....
بمن چه مربوط است . همه انهایی که میدانستند ومیتوانستند بسرعت رنگ عوض کردند موهای بورشان رفت زیر حجاب وابروهای نازکشان با کمک قلم مو به دو دسته بیل سیاه تبدیل شدند وسجاده پهن شد ودیگر اجاره هفتگی مردان هم نبودند اگر هم گاهی اجاره ای میشدند از اهل همان بخیه .... اگر شاعر بودند فورا سر قلمرا کج میکردند برای ملای ده وبیسواد میسرودند واورا تا عرض اعلا حتی بالاتر ازخدا میرساندند . اگر نویسنده بودند سر قلم رایا دکمه های ماشین تحریر را برای نو آوران آماده ساختند واگر مردی معمولی بودند فورا یک کلاه پوستی شهر سنتانی را بر سر گذاشتند که تحفه دهاتشان بود وهمراه قافله به حرکت درآمدند ...
من نشستم به تماشای این نمایشن غم انگیز وویرانی سر زمینی که درآن زاده شده بودم امروز نمیدانم گور مادر کجاست و گور پدر کجاست وخانه ام درکجا بوده ودرکدام محله به دنیا امده ام با ان قیافه ها پر افاده فامیل مادری که باد کرده بودند گویی همین الان خواهند ترکید وفامیل پدری که تریاک اولین عشق آنها بود وهنوز هم هست.
چرا من نخود این اش بی مزه باشم برای کی برای چی ؟ این چند خط را نیز مینویسم برای آنکه سرم گرم باشد وخطی بماند بیادگار اگر روزی زبان وخط ما عوض شد بگوییم این بود زبان مادری وپارسی !!!
رو زگذشته مردی همانند جادوگران فیلمهای کارتنی کریسمس با چند شاخه گل پلاسیده راحت داشت جای مقبره شاد روان فریدون فرخ زادرا نشان میداد وآن چند شاخه گل را نیز روی بقیه انبوه گلها وسبزه ها گذاشت معلوم است کسانی هستند که هرروز به انجا وان گور میرسند روی قبر او نوشته بود بشما سلام میگئویم از همان سلامی که از رادیو ویا تلویزیونها به شما میگفتم وشعری از خود او درکنارش آمده بود حال ازخود میپرسم این مردک رفت تا ادرس بدهد ؟؟؟ آن جانورانی که اورا مثله کردند حتی از مرده او میترسند مانند شاه مرحوم چه اصراری داشتی تو همه این راههارا با دوربین نشان دهی ؟ از این قوم مغول بدتر هر چه بگویی برخواهد آمد .
حال من بنویسم ای مرد جوان عضو سپاه آدمکشان تفنگت را زمین بگذار وسپاهی شو با ملت همراه ! .اول ازهمه تفنگ را بسوی چشمان من نشانه خواهد گرفت .
نه بهتر است هما ن شعرهایم را بنویسم یا نثرهای پاک شده را تا عمر بسر اید آرزویی ندارم برای هیچکس و هیچ چیز همه ارزوهایم فنا شدند و برباد رفتند همه عشقهایم دروغین بودند همه دوستانم از بهترین دشمنانم بودند وهمه آنچه را که بافتم شکافتند وبه نخ تبدیل کردند وتپه ای از نخ جلوی رویم گذاردند ...... تنها ارزویم سلامتی آن بیچارگانی است که ناخواسته همره من پای به این جهان بی بنیاد نهادند وامروز مجبورند مرا تحمل کنند .
نه چیزی برای گفتن دارم ونه چیزی برای نوشتن . پایان /
ثریا ایرانمنش -7/06/2021 میلادی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر