یکشنبه، خرداد ۱۶، ۱۴۰۰

کجامیروی

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "  اسپانیا !

آه...دیر یست که من مانده ام ا ز خواب  به دور /مانده در بسترم  و دل بسته به اندیشه خویش 

مانده در بسترم  و هر نفس از تیشه فکر  / میزنم بر سر خود تا بکنم ریشه خویش ........." سایه " 

آیا دوباره روزی من راه باریک سر سبز را خواهم دید؟  .ایا دوباره د ر ان  آفتاب نیمه جان دستی بر شاخه های خشک گل کشیده دل به درون اطاق خواهم داشت ؟ دیریست که فراموش کرده ام اطاق  او چه بویی دارد وخود او چگونه ناگهان پیرشد . 

من از مشگل جهان حرف میزنم از پیر شدن درگوشه یک اطاق تنهایی واز بندهایی که بر دست وپاهای ما هرروز قطور تر میشوند  . من از اشاره درختان با گلها نمیتوانم سخن بگویم  چرا که دیگر آنهارا نمیتوانم لمس کنم  ره گریزی هم نیست زندانی که ناگهان مانند یک طور ماهیگیری بر سر ما فرود آمد .وهمه درون آن صید شدیم ودست وپا میزنیم برای فرار برای گریز اما بی فایده است .

حال آشیانه خوب من جای دشمنان است  ومن در آن خاک بیگانه ودراین خاک نیز بیگانه ای بیش نیستم .در اسمان آبی وخاکستری سرزمینم اینک  دودهای  الود ه  وسیاه درهوا پراکنده اند وروی زمین عقرب ها زالوها وکرمها ی مرده  ویا مارهای زهر آلوده راه میروند   ومن درمیان آن خاکستر داغ  خاطره ها خودرا پنهان ساخته ام .

امروز در دوزخی وحشتناک زندگی میکنیم برای فرار راهی نداریم غیر از گردش درخیابانهای یک شکل ویک اندازه وساختمانها ی پست  ونا نجیب درمیان فاحشه ها وروسپی ها مردانه وزنانه وخودفروشان سیاست  .وبیماریهای  ناشناخته یا شناخته   از درون  روده مارهای زهری بیرون کشیده بسوی ما روانند .

در میان زمین وهوا درخلایی نا پیدا  درمانده  راه میروم وبی هیچ فریادی یا شکو.ه ای  وتنها آروزیم این است که هرچه زودتر از این اتش به آتش ابدی سفر کنم  دیگر پاهایم چابک وتند نیستند  دیگرکجا بروم > به کدام سو ؟  راهی را نمی شناسم همه راهها به یک نقطه ختم میشوند .

سیل مردمان بی درد را میبینم  با خریدها ی بزرگ وگران قیمت از مغازه های بی ارزش با البسه وچیزهای بی ارزش خودرا بزرگ میکنند گویی درکنار یک کشتی تفریحی درکنار " پرنس| بزرگ جای دارند .

" او " خوب میدانست  با چه کسانی بخوابد وکجا بنشیند وکجا برود تا امروز اورا نگاه دارند  من ساده دل  دربند فقرا وبیچارگان بودم وآنچه را که برتن داشتم نیز می بخشیدم وزیر نیشخند های استهزا آمیز  آنها عریانی روح خودرا نشان میدادم  وچه بی تفاوت میگذشتم گویی دنیا همیشه با من همراه است .

روز گذشته به یک مبل فروشی رفتم تابرای خانه مبلی تهیه کنم در انتهای فروشگاه  کاناپه ای تنها به دوراز همه  زیور ها افتاده بود  فروشنده مرا به هرسو میکشید اما دلم برای تنهایی ان کاناپه  قدیمی سوخت انراخریدم  با یک صندلی کوچک وگفتم بس است همین برایم کافی است  دخترک دوکوسن بمن هدیه داد وازاین خرید من درشگفت  بود ! گویی آن کاناپه خود من بودم غریبانه درگوشه ای درمیان انهمه ابهت مبلهای سنگین  چرمی وپلاستکی افتاده بود .......حتی قیمت آن  در زیر یکی از تشک هایش پنهان بود چه ارزان! خودمرا خریدم  همراهان مرتب میپرسیدند   واقعا این کاناپه  را دوست داری کمی سفت است  گفتم عیبی ندارد او مظلوم تر از همه درانتهای مغازه خوابیده بود قدیمی بود بشکل خود من  از آن صندلیهای ومبلمان چرمی با رنگهای نا موزون بیزارم مانند یک لاشه مرده درگوشه اطاق تو میافتند وپس از مدتی باید تکه های انهارا جمع کنی این یکی هنوز باکره بود خیلی تمیز وبا فرم  های قدیمی دوخته شده بود بو دخترک فروشنده گفتم " من کمی قدیمی شده ام !!!! وکهنه های قدیمی را  بیشتر دوست دارم .صندلی بزرگ خودرا نگاه میدارم  وان کاناپه قدیمی را که سالهای  سال مانند یک دوست مهربان  درکنارم بود باید کنار زباله دانی بگذارم  مگر چند سال دیگر زنده ام  وبرای چه کسانی خانه را تزیین کنم ؟ برای ارواح  یا حیوانات امروزی ؟ آنها از هرنوعش را درون کشتی های بزرگ خود  / درون کاروان کارهای بزرگ خود  درون خانه های  بزرگ خود !!!! دارند برای من تنهاهمین یکی کافی است .......

خواب می اید ودر چشمم نمی یابد راه / یک طرف اشک  رهش بسته  ویک سوی خیال 

نشنوم ناله خود را  دگر از مستی درد /  آه ..گوشم  شده کر  یا زبانم شده لال 

پایان / یکشنبه 06.06/ 2021 میلادی !



 

هیچ نظری موجود نیست: