سه‌شنبه، فروردین ۱۰، ۱۴۰۰

کجا میرویم ؟

ثریا ایرانمنش " لب پرجین " اسپانیا 

 بدون آنکه دژخیمان وآدمکشان بدانند / من  آوازم را بسوی تو روانه میسازم .

هر نوایی که از دل من بر میخیزد / برای توست ای سر زمین من 

 و....تو الهام بخش  شعر منی  .تویی که اشکهای شبانه ام ترا میخوانند 

من بتو درود میفرستم ای اینده زیبا و درخشان . درود و این درود را از دورترین زوایای جهان بشنو .

---------------

 آن روز که ناگهان از چهار چو ب پنجره  بلوغ تازه من . سر کشیدی  انروز ترا نفس کشیدم وزنده شدم 

آینده طلایی را  در وجود تو ساختم  و افتاب تابان سر زمینم را  و دشتهای سر سبز و خرم شمال را و کویر تشنه را در سینه تو نقاشی کردم .

پا به پای تو از صخره ها  بالا آمدم  زمانی زخمی شدم ودرنیمه راه ایستادم ودوباره در پشت تو به حرکت خود ادامه دادم . 

در میان راه چشمان من کلاغان و زاغهای نیمه مرده را میدید که قار قار کنان به دور سرت میجرخند  تو میرفتی گویی چکمه های ان مرد را پوشیده بودی  کمی برای پاهایت بزرگ بودند اما تو همچنا ن میرفتی .

از منزلی  به منزل دیگر کوچ می کردی من نیز در پشت پنجره  به تماشای تو می ایستادم  گاهی بمن نزدیک میشدی وزمانی  فرسنگها دور  من از تو فاصله میگرفتم . نه ! برگردم این راه نیست .

اما یک شب ناگهان  رویای سحرگاهان  چون نور خورشید داغ بر سرم تابید بیدار شدم . هی برخیز او ازتو فاصله گرفته  برخیز تا به او برسی .

هر سایه ای را نقشی از تو پنداشتم  وآن نقش محو و تکه تکه میشد  به  راهم ادامه دادم . 

سپس ایستادم ؟ به کجا میروی ؟  آن سر زمین تو نیست  هیچگاه نبوده است  .چیزی درآنجا پنهان نداری .

بر گرد  / بر گرد .  ازتو و سایه ات دور شدم آنقدر دور تا ترا گم کردم .

حال  تنها شدم تنها بدون تو وبدون همه وبدون سر زمین  . پاهایم  د ر روی این زمین میلرزند  این زمین  لرزان  وغیر قابل اعتماد است . هر آن امکان زلزله ای مهیب را درذهنم بیدار میکند .

 باید جانی دوباره میگرفتم . اما چگونه  ؟ . 

نیمه شب درب خانه اترا کوبیدم وخودرا دراغوش تو پنهان کردم  . آغوشی که بوی وطن را میداد .

مرا دریاب . مرا درآغوشت بقشار بگذار تا بوی ترا . بوی خاکم را احساس کنم ........به چشمانت نگاه کردم  اثری ازآنهمه  عشق نبود چشمانت مانند دوکاسه یخ .منجمد به دور دستها مینگریست .

دران زمان دانستم که دریک غروب سرد زمستانی ایستاده ام  و هرآن امکان انرا دارد که طوفانی مرا با خود ببرد .

خورشید شامگاهی فرو مرد  ومن زیر سایه روشن آن  به تدریج اب میشدم  و به سایه بلندی می نگریستم  که هر آن دراز تر میشد و من قامتم کوتاهتر  .

همسفریم با تو به پایان رسید اما همچنان ترا دنبال کردم  وراز کودکیم را تا پیری در سایه تو که میرفت تا گم شود میدیدم .

امروز همه ما درزیر اتشی را که ابلیس بر افروخت  میسوزیم و  در میان دلقکان  و فاحشه های سیاسی راه میرویم بی هیچ هدفی  همه رباط شده ایم . 

تمام تاریخ ما لبریز از ظلم وجنایت ودروغ و ریاست  حال من به کدام تاریخ تکیه کنم ؟ ........ث

پایان 

ثریا ایرانمنش . 30/ 03/2021 میلادی . 


 

هیچ نظری موجود نیست: