لب پرچین )/ثریاایرانمنش
بهار آمد گل ونسرینی نیاورد ..
هفت سین را بطور کامل نقاشی کردم ودر میان شاخ های گلهای مصنوعی جای دادم آنچه را که باید در سفره بچینم نداشتم تنها سبزه بود وسیب وشاخه سنبل که میرود تا کم کم خشک شود .
روزها را گم کرده ام اگر دوستی زنگ نمیرد وبمن یاد آوری نمیکرد که امروز دوشنبه است من همچمنان در یکشنبه قفل شده بودم روزهای پریشانی فرا رسیده اند در این فکرم که آیا این آدمها نوظهور وجدید باخودشان فرهنگ جدیدی خواهند آورد ؟ روزهایی که در سر زمین من نوید انرا میدهند که کم کم نان خشک هم سر سفره ها نخواهد بود .
ویروس صادراتی عده ای را که لازم نداشتند با خود برد حال کاشف بعمل آمده که واکسن ها در حال کشتن مردم میباشند. آیا اگر جنگی بر پامیشد بهتر نبود ؟
حال همه از هم دور. بوسه ها گم شدند آواز مرغان عاشق نیز خاموش گشت .
مردم. بینواهنوز در انتظار قهرمانند که نوری را باخودش بیاورد ومن هنوز در انتظار پیامی هستم به همراه شکوفه های گیلاس وعطر وطعم ترش آلو بالو نمیدانم امروز که دراین کنج نشسته ام تا چه حد سود مند به حال دیگرانم وتا چه حد مزاحم ؟!!! و زمانی کمی موغظه اخلاقی میکنم اما اخلاق از میان رفته رقیب بزرگی در گوشه اطاق جای خوش
کرده امروز برای من وهمسن وسالهای من جهانی بس مشکل در پیش است
و....این دستگاه اجازه پر نویسی را نمید. همین جا خاتمه میدهم
چهارشنبه سوری برای شما شادی آفرین باد
دوشنبه پانزدهم مارس دوهزارو بیست ویک تا دیدار ونوشتار بعدی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر