سه‌شنبه، بهمن ۲۱، ۱۳۹۹

یک روز از زندگی

 دلنوشته / ثریا ایرانمنش /اسپانیا

------------------------------

با سر درد وسرمای شدید اطاق از خواب  برخاستم عطسه امانم نمیداد اطاق بی نهایت سرد ویخ کرده بود  فورا بخاری برقی را زدم  اوف تا  هوا بگیرد باید زیر لحاف پنهان باشم وعطسه کنم . تابلتم را برداشتم باز//// کریستوفر پلامر بود جولی اندروز نه حالا حالا ادامه دارد  یادداشتهای خانم جولی اندرزو وچه بسا یک عشق پنهانی بین آن دو بد جوری بهم میچسپند 1

دراین خیال بودم که اگر یک دوربین مخفی از زندگی من فیلمبرداری میکرد  یک فیلم کامل تراژدی / کمدی/ دراما میشد !!! 

بسرعت خودمرا به حمام رساندم  بسرعت لباس پوشیدم ومانند پیاز خودم را درون  چند پارچه وپتو پیچیدم فورا یک قهو.ه داغ سر کشیدم ورا دوباره به زیر پتو خزیدیم .

او . باید فکر ناهار باشم   خوب عدس  با اسفناج  بایید خوشمره شود  اما دراین هوای سرد با اینهمه  پتوی وشالی که من بخود پیجیدم چگونه میتوانم   دست به آشپزی ببزنم البته کولر داریم ااما  فرقی نمیکند تنها هوارا کثیف میکند  کولرهای قدیمی که به دیوار  نصب میشود وهوارا میبلعند داغ یا خنک میکنند نفس گیر است .  با بخاری برقی  بهتر میتوان کنار آمد . خوشا بحال اداره برق  این ماه  شاید مصرف برق بادویست وسیصد یورو رسیده باشد .! شرکت تلفن که کار خودش را میکند هرچقدر میل دارد ازحساب ناقابل من برمیدارد چه تلفنی داشته باشم وچه نداشته باشم . مهم نیست هرسال گرانتر ومالیات بیست درصدی هم اضافه میشود ! آب   گمان کنم تنها مصرف اب کم باشد  ! حال نگران برق هستم  درون اینهمه پتو وشال وروبدوشامبر  و تکان خوردن سخت است . اما ....

حال وهوای بهتری دارد  بوی نفس کشیدن بوی ازادی به مشامم میخورد مرا  خوشحال میسازد مهم نیست زیر پایم جه پهن کرده  ام  مهم نیست شوفاژ های مدرن را ندارم مهم نیست دیوار اطاقم کاغذی نیست  ورنگی نیست مهم نیست تابلوهای گرانقیمت ندارم   مهم این است که ازهفت دولت ازادم و" نه بر اشتری سوارم  ونه چو خر به زیر بارم / نه خداوند رعیت ونه غلام شهریارم " مهم نیست که کسی درب خانه را نمیکوبد ونمهم نیست کا کسی به دیدارم نمی اید  هما ن چند رفیقی  را که دارم کافیست .

نه خنده ندارد . درا ن زمان به خدمتکار خانه ام حسرت میخورد م که آزاد است  ومن درزندانی به پهنای هزا ر متر با یک زندان بان دیوانه زنجیری همیشه مست  من وبچه ها ا همیشه دراطاایمان پنهان بودیم  واز فریادهای ناهنچار او بخود میلرزیدیم بچه ها میگریستند .  خاله زنکها با چادر هایشان وجانمازشان دور  خانه راه میرفتند وصلوات میفرستادند  ومرا به نماز دعوت میکردند من ترجیح  میدادم  شور امیراوف را گوش دهم تا صدای انکر الصوات آنهارا همیشه خانه پراز میهمان ناخوانده بود ومن خسته  واین زنجیر بو گندو تا کمبریج هم آمد خوشبختانه دراینجا نتوانستند راهی بیابند بعد هم دیگر خبری از آن همه بریزو بپاش نبود مردک  هم مرده بود !.

اه . زندگی نامت هرچه هست من ترا طی کردم پیا ده   با پاهای تاول زده گاهی با دستهای  زخمی ودلی خونین اما رسیدم راهی طولانی بود اما سر انجام رسیدم  به اخر خط  .اش عدس خوشمزه تر  از قیمه با دمجان است !!!!!!!!

تنها سرمای درون خانه مرا ازا رمیدهد مهم نیست با چند شال وچند لایه پتوی دیگر گرم خواهم شد .مهم نیست . آزادی بهای گرانی دارد ومن آنرا پرداخت کردم با مالیاتش . پایان 

سه شنب 03/-2/2021 میلادی . ثریا / اسپانیا 

هیچ نظری موجود نیست: