ثریا ایرانمنش (لب پرچین، اسپانیا .
سکوت شب. همهجارا فرا گرفته بود. تنها صدای جنجنال مرغان وحشی واوای بوم بود که بگوش میرسید .
ترس نبود وحشت نبود هر چه بود انتظار بود. درد بود احساس کمبود خواب آرزو داشتم لحظه ای تنها لحظه ای بی آنکه مجبور باشم راه شبانه را در پیش بگیرم. بخواب روم ،
ظاهر ا حکومت الهی به پایان رسید وحال شیطان پرستان وبی خدایان. بر دنبا حاکمند وما را زندانی کرده اند که به زمینهایشان کشتزارهایشان نزدیک نشویم بنا بر این نمیدانستم چه کسی را فریاد کنم وکمک بطلبم جغد همچنان ناله میکرد ،،،،صبر کن تا هوا روشن شود. اینهمه نالهبرای چیست .
با انگشتانم روزهارا میشمردم وتعداد دفعاتی. را که میبایست بر خیزم وخودم را به آن جای مخصوص برسانم وبا یک فریاد بیصد ادرد را در درونم خفه سازم .
چند سال دارم ؟ مهم نیست نو جوانم و دلم جوانی میکند. بسوی دور دستها پرواز میکند ، ای وای همه رفتهاند گورهایشان نیز گم شده زیر انبو ه ساختمانها و کارگاهای بزرگ . زمین. آن کره آبی زیبا.با انبوه جانوران مانند یک. بیمار دور خود میچرخد ابرهای مصنوعی. اطراف اورا احاطه کرده آند وبه دور خود میچرخد اما. رمقی ندارد گویا زمین وکره خاکی نیز خسته شده همه خسته ایم خسته از زیاده ه خواهی جانوران و مارها عفریته ها ً،،،،و دیگر هیچ
پایان
یک درد نامه روز یکشنبه بیست وچهارم ژانویه. دوهزارو وبیست پیک
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر