دلنوشته یک روز دوشنبه
ثریا ایرانمشن " لب پرچین " اسپانیا
صدای ناقوس کلیسا از دوردستها بلند است مومنین را به نماز میخواند .
میدانم که هیچ ناقوسی برای من به صدا درئخواهد آمد
اینده دریک حجاب تاریک درون یک پرده سیاه و پر اسرار نشسته است .
دخترم برای دیدار پدر ش به گورستان رفته این دومین بار است که در اینهمه میرود وبرایش گل میبرد وخاک وخاشاک را از روی سننگ او پاک میکند نام وفامیل او نیز پاک شده است .
باید از نو شت خیال دارد با رنگ طلایی آنرا پرکند ؟!
شانس چیز خوبی است او با شانس به دنیا آمد وبا شانس زندگی کد وراحت هم مرد بی آتکه کسی از او بازخواست گناهان بیشمارش را بکند .
من ماندم ! همانند یک کیسه بوکس و هرروز مشتی بر پیکرم کوبیده میشود تنها به دنیا آمدم تنها زیستم وتنها زندگی میکنم وتنها هم خواهم مرد . زمین دیگر چیزی برای من ندارد درد دوری از وطن نیر فرو نشست من مینویسم بی آنکه دژخیمان بدانند ویا بخوانند اوایی که از سینه من برمیخیزد قطره اشکی است که بصورت کلمه روی این صفحه مینشیند .
دیگر حتی اندیشه ای در سر نمی پرورانم مغزم را بکلی پاک کرده ام از دیروزها وفرداها - شاید بجای زندگی کردن درمنجلاب گذشته بهتر باشد که به حال بیاندیشم ؟ مگر نه آنکه میگویندخدا مهربان است ؟! حال درانتظا ر مهربانی او نشسته ام .
من هرشب جنگ را بخواب میبینم جنگی که نمیدانم درکجا اتفاق میافتد تنها کشته هارا میبینم .
راههای دشواری را طی کرده ام دیگر قدرت راه رفتن ندارم حوصله هم ندارم با اینهمه اگر سرنوشت من این است باید تسلیم باشم .
به کدام عشق بیاندیشم وکدام عاطفه وکدام دوست ؟ خیلی میل دارم یک روز از آرزوهایم بنویسم چه زیبا و چه زشت آرزو - آرزوست
سرنوشت یا نقدیر لال .و کور است است و نمیتواند بگوید که چه اینده ای خواهم داشت ..
دیگر کمتر به یک هدف مشترک میاندیشم هدفی نیست کسی نیست که مشترک باشد در زندان تنهایی خویش با دیوارها سخت گفتن وبچه هارااز ازدوردست دیدن ویا اصلا ندیدن !!!
همه گله وار بسوی چرا گاههای خود روانند ومن تماشاچی از خود میپر سم چه موقع سیرخواهند شد
بقیه "
الان ساعت چهار صبج است نمیدانم چرا بیدار شدم ؟ قهوه درست کردم با چند تکه بیسکویت بفکر ان مرد که درگورستان است راحت ارمیده چند تکه استخو.ان درون یک جعبه پلاستیکی میان دیوار با همسایه هایش اگر پیر زن باشند سر دردامنشان میگذارد وگریه میکند اگر جوان باشند میگوید برویم گیلاسی بزنیم واگر میانه سال باشند تخته نرد بازی میکند راحت است نه غسلی نه کفنی !حال هر روز دخترش میرود نا اشکهایش را پاک کند .
من بیدارم همیشه بیدار وبه این میاندیشم که سرانجام به کجا خواهم رفت ؟ ........
هنوز جدال بر سر آن مرد بزرگ ادامه دارد یکی میگوید توده ایست دیگری میگوید امامی است سومی میگوید مارکسیست بوده ..... هر چه بوده خوب زیسته وزندگیرا خوب دریافته وکارهای مثبتی نیز انجام داده است .
ما چه کردیم ؟ تنها حرف زدیم گنده گویی کردیم و توالتها را پر وانباشته ا زکثافت کردیم نامش را گذاشتیم زندگی - بین آشپزخانه واطاق خواب وتوالت .ودیگر هیچ
پایان
ثریا / اسپانیا / 12 اکتبر 1010 میلادی .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر