یکشنبه، تیر ۲۹، ۱۳۹۹

آزادی . تهمتن !

سوگ نوشته در مرگ ناگهانی  قاضی سعید !
---------------------------------------
قبل از هر چیز عروج او را به عالم بالا به همه دوستانداران و فامیل او تسلیت میگویم و بدینوسیله هم همدردی خود را به آنها اعلام میدار.م  همه امروز مشغول نوشتن سوگنامه و تاریخ نگاری درباره آن مرحوم میباشند . (برایشان کار جدیدی پیداشد )!

 امروز  داشتم فکر میکردم زمانی که من نوشتهای آن مرحوم را در مجله اطلاعات هفتگی میخواندم چند ساله بودم ؟! تازه نامزد آن ( پسر توده ای ) و روشنفکر شده بودم و مشغول مبارزه با دو خانواده یکی کلی متجدد وپیشرفته (البته به ظاهر ) و دیگری فناتیک به معنای کلی و جمع آن . 

مرتب این مجله از دستم گرفته و پاره میشد که دختر تو شعور نداری مینشینی این آشغالها را میخوانی ؟  او بود جواد فاضل بود و چند نویسندهٌ که تاریخ نگار بودند و سلسله تاریخ را تا ابد ادامه میداند .

 روزها از پی هم گذشت  جناب سعید خان به گروه هنرمندان  پیوست و گوینده رادیو شد وسر انجام نامی شد در میان بزرگان .
شبی دریک دوره دوستانه که ملک الشعرای توده هم حضور داشتند [( جناب  ه.  الف . سایه >  زنهای روشنفکر در یک گوشه اشعار فروغ را میخواندند و یا طاهره صفار زاده را و مردان درگوشه ای دیگر و یک موسیقی ضعیف نیز از نواری که دردرون یک ضبط بود پخش میشد .

همه آدم گنده های آن زمان بودند !!!  نویسنده ومترجمی نامی  مانند یک عقاب با بینی دراز و چشمانی که به راستی عقاب را بیاد میاورد با گردنی چروکیده وچند طبقه داشت میخواند :
ای ازادی  / ای تهمتن !!!!
همه دست زدند   افرین / آفرین .....

من دراین فکر بودم که ما به رستم میگفتیم تهمتن .  خوب حال گوش میدهیم ببینم سر انجام این شعرها کجا میرسد .....

مردک زن داشت / بچه داشت / خانه  بزرگی  داشت / از اقوام قدیم و فامیل درازی بود که نیمی از آنها به وزارت و قضاوت مشغول بودند. در اداره فرهنگ و هنر شغل و مقامی  داشت رایزنی فرهنگی را میکرد خلاصه  چیزی از یک زندگی کم نداشت غیر ازاینکه هر زن ودختر جوانی را که میدید .میخواست درسته ببلعد  حال اگر با شعر نشد با جنگ و دندان .

دیگری به دنبال عقاب عشق بود  خوب دراین فکر بودم باین قیافه مفلوک  و این پشت خمیده کدام دختر چهاده تا هیجده ساله میتواند عاشق تو بشود ؟! بساط ودکا و خیا رشور و ماست خیاربرپا  بود و خانم خانه مشغو.ل چیدن میز و کوبیدن گوشت با گوشتکوب .درون دیگ .

نوبت به خانمی رسید که میبایست  شعری را بخواند باز شعری از کتاب فروغ فرخزاد انتخاب شد و ایشان به آه و ناله ساز خواندند.

 این برنامه ها هر هفته  تکرار میشد و درمیان انها کمی  هم صبحت زندان وبند چندم وشکنجه توسط  کسی  بود.  زندانها هم  بشکل  یک هتل یک ستاره بود شکنجه گر هم پیکر مردی را به تنه  درخت نمی ببست در میان میدان  شهر زیر چشم کودک و یا خانواده  آن مرد شلاق  نمیزد بلکه درپستو و یا حمام  شلاق میزدند .

دختری را بجرم آنکه کمی از موهایش روی پیشانیش افتاده به زندان نمیبردند وباو تجاوز نمیکردند و یا ز نی را با بچه کوچکش به زندان نمی انداختند و یا زنها را نمیکشتند !

با خود میگففتم این مردان جه میخواهند ؟ این زنان اینجا به دنبال جه کاری آمده اند؟ من خواب الوده  داشتم خمیازه  میکشیدم  هنوز خیلی بچه بودم / بلی از نظر آنها من بچه بودم که ساعت هشت باید میخوابیدم .

امروز دیگر اثری از انهمه روشنفکران نیست تنها چند فسیل باقیمانده اند وقهرمان پوشالی بعضی از جوانهای دهاتی  وبیسواد. اگر میدانستند که این واعظان چون بخلوت  میروند چه کارهایی انجام  میدهند گمان نیمکردم امروز سر نوشت ما به اینجا میکشید.

از نظر آنها من امل بودم چرا که حافظ را بیشتر  دوست داشتم و داستانهای اطلاعات  هففتگی برایم جالبتر بود، به همانگونه که داستانهای هفتگی مجله ترقی برای مادرم جالب بود . من هنوز بچه بودم خیلی کار داشت تا بزرگ شوم و........خوشبختانه زندان انها بزرگتر بود و من رها شدم .
به پایان رسید این افسانه وهنوز  باقیمانده  داستها ی ییشتر . ونوارها موجودند برای روزهای مبادا !

ثریا  ایرانمنش / 19 ژولای 2020 میلادی / اسپانیا /