ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
----------------------------------
اندوه تو شد وارد کاشانه ام امشب
میهمان عزیز آمده درخانه ام امشب
از من بگریزید که می خورده ام امروز
با من منشینید که دیوانه ام امشب
در این بیابان تاریخ که راه میروم فراخی وگشادی ان مرا اندوهگین میکند میل دارم بگریزم گویی پاهای سنگینی در پشت اطافم راه میروند شبهارا به سختی میگذرانم .
بکسی مربوط نیست همه زندگیهایشان به نحو اسرار آمیزی به هم ریخته اما من وسایه ام باهم هنوز همراهیم ..
خوابهایم پریشان ومیل دارم بیدار بمانم شاید میترسم باز خوابی سهمگین ببینم چه شد ؟ جه اتفاقی افتاد ؟
به پشت سرم مینگرم سایه های امنیت بود وارامش وهیجکس غیر از یک باد صورت مرا نوازش نمیداد
میلی نداشتم بنویسم خسته بودم پر خسته ام چهار ماه وچند روز است که تنها دنیارا از پشت شیشه های نشسته وغبار آلود مینگرم دنیایی نیست هرچه هست بازار است خاطرم پریشان واشفته واز خود میپرسم که اگر شیطان بمن نزدیک شود فورا خودرا باو میفروشم درازای برگشت به دوران سی سالگی اما شیطان هم وجود خارجی ندارد هر چه هست دروجود خود ماست هیچ نیرویی نیست غیر از نیروی طبیعت که مشغول کار خودش میباشد ودستهای بی حرمت وکثیف آنرا آلوده میسازند.
.
هر شب بانگ سنگین قدمهایی را میشنوم که در پشت در اطاق می ایستد واحساس میکنم میل دارد که قفل را باز کند وبه درون بخزد وسپس باز گامهای سنگین او در فضای گم میشوند /
صبح جشمان من در تکاپوی وشناسایی اوست نه هیچکس نیست تنها خیال بود که درراهروی های تاریک پیجیده وماه در عقرب افناده است .
کسی با من همراه هست دراطاقم من اورااحساس میکنم پاهایش را در زیر ملاففه ام ودستهایش را که بر شانه ام میگذارد ناگهان از جا میپرم چراغ را روشن میکنم /. نه کسی نیست حتی سایه درختی هم نیست اما من اشارتهای اورا با تمام وحودم احساس میکنم .
البرز دارد میسوزد دیگر نمیتوان آتش سرخ صبحگاهانرا در فراسوی آن دید جنگلها دستخوش آتش شده اند دیگر دیاری نیست دراین صبح غم آلود کهنسالی بی آنکه افقی در جلوی چشمانم باشد چشم به دامنه اـن کوه بلند دارم وسپس اشکی که بی اختیار از چشمانم میریزد نه باران نیست رطوبت هواهم نیست اشک شور خودم میباشد میل ندارم بیگانه دراین دیوانه خانه زنده بگور شوم هر چه باشد هر جا باشد جایگاه عاشقان می ومطرب ورقص .اوازا ومجمسه مریم یا عیسی مسیح / اشک من کهن سال است وعشقی کهن درسینه دارم دستی نیست تا اشکهایم را بزداید وآن خورشید همیشه درپشت ابرهای سیاه ودود الود درمیان دزدان وآدمکشان پنهان شد .
کجایید ای خردمندان دیگر فرصتی باقی نمانده میان زمان ورفتن وایا این بود تقدیر ما یا من ؟
فریا دحسرت گریستن وخئدیدن به زور .
دیگر مرا با تاریخ کاری نسیت همیشه تاریخ را عوضی در پایین نوشته هامی میگذارم چون زمانم ازدست رفته است .
مرا با گردش ایادم کاری ینست ودیگر میل ندارم به نبردی ادامه دهم که پایانش نا معلوم است تنها گوش به صدایی اشنا میدهم بی آنکه امیدی باو بسته باشم یا به دیگری .
مرگ یایان کبو.تر نیست
مرگ وارونه یک زنجره نیست
مرگ در ذهن اقاقیا جاریست
مرگ در آب وهوای خوش اندیشه نشیمن دارد
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید
مر گ با خوشه انگور می آید به دهان
مر گ در حنجره سرخ گلو میخواند
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است
مرگ گاهی ریحان میچیند
مرگ گاهی ریحان میچیند
مرگ گاهی ودکا مینوشد
گاه در سایه نشسته است و به ما مینگرد ....سهراب سپهری
پایان
ثریا ایرانمنش / 02/06/2020 میلادی برابر با 13 خردادماه 1399 خورشیدی !- اسپانیا