دوشنبه، خرداد ۰۵، ۱۳۹۹

جان گفتن ومرگ شنیدن

ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
------------------------------------
شب درویش  اگر در غم نان میگذرد 
روز منعم به غم سود وزیان میگذرد 

شادمان باش  ومخور  هیچ غم سود وزیان 
که جهان گاه چنین وگاه چنان میگذرد 

کم کم شلاق آتشین صائقه ها که  بر تن ما وبر پیکر جهان   نشسته بود  جدا میشود  وفریاد شادمانی  از مردم زندانی در کنج خانه  به اسمانها میرود  . شلاق خوبی بود برای تربیت ما گمراهان  وهنوز هم گردش انرا درهوا میبینم .
اسمان زخمی وبیمار  بوی دارو بوی مرگ وبوی نیستی میدهد امروز صبح حتی نتوانستم درب هارا باز کنم تا فضای اطاقها وهوایشان عوض شوند بویی نا شناس به مشامم خورد وفورا دربها رابستم  واثاثیه ودکور خانه را باید به میل نور خورشید جا بجا کنم  ویا درتاریکی ها بنشینم تا خورشیدی که زمستان ارزویش را داشتم  درحال حاضر وپس ازاین مزاحم من نشود . پیکر م  دچار خارش است گویی همه مورچه های جهان بر پیکرمن نشسته واز گوشت من تغذیه میکنند  بیهوده میل دارم همه چیزرا نادیده بگیرم  /
هنوز به ان بلندی  کوهها میاندیشم وهنوز مانند } مش قاسم خدا بیامرز} ارزو دارم شمعی روشن کنم تا دوباره روی ممکلت قیاس اباد خودرا ببینم !  اما بیفاده است  خاک بی گناه دردست گناهکاران شب وروز جان میدهد بوی خون و لاشه ها  وبوی گند آنچه را که بر درو دیوارها پاشیده اند هنوز این احساس را بمن میدهد که به یک بیمارستان بزرگ ودرکنارش تیمارستانی  مینگرم  وچشم به راه پزشکی حاذق دارم نه پرسنتارانی که تازه کارند .

شبب گذشته خوابی شگفت  در روح من جای گرفته بود  خوابی طولانی وبی  معنی  ناگهان ازخواب پریدم معلوم بود که کجا باید بروم  واین کار شبانه من است .
برای دوباره به خواب رفتن به آوای آن قوقونوس زندانی گوش میدادم  نه امروز کارش بی معنی بود واوازش بی معنی تر  تنها یک دلقک روی صحنه بود که داشت بازی میکرد با انواع واقسام صداهای نا مربوط و ونا جور .
چیزی در گوش جانم ننشست  هما ن ناله های وهمان گفتارها  وهمان شنل همیشگی  در همان  محل واژگون  وداشت با فریاد به فرومایگان درس اخلاق میداد .

نه باید هر طور شده بخوابم . باید راهی بین جنگل ها ومردابها بیابم ودر آنجا یک افسانه برای خود پیدا کرده وآنرا بگویم  اما مرداب درجلو  وجنگلهای سوخته درپشت سر  وجوانانی جلوی دیدگانم که بی هدف وبی معنا زندگی را نکه تکه میکردند .

هجوم ناگهانی عده بیشماری  اززندانیهای ناخواسته  مانند درختانی که درهم فرو میروند با 
پوزه بندهای ناخواسته ونفس گیر  نشانی ازیک دنیای دیگری را میداد که ما با ن نا مانوسیم .
در جلوی ما مردابی عمیق دهان گشوده است  واینه داران فضل وکرامت  برایمان تکه نانی پرتاب میکنند  مرداب ما جای مردن ماهیهایی است که دیگر رمق راه رفتن را نیز ندارند تنها طومار زندگی وبدبختیهایشان درمیان دستهایشان مچاله میشود .

نه حیران ئیستم وسر انجام را میدانم  اما دیگر نمیتوانم دراین جنگل سوخته نامی ازنهالان نورسته بیابم همه باهم درون مرداب متعفنی غرق خواهیم شد .
شلاق بلند امنیتی ودستوری بر پشت اسمان بلند شده ونشان خودرا از دور دستها بما اعلام میدارد  حال باید روبندهایمان را وارونه کنیم دیگر فریاد مرغ شب وفاخته خاموش شده است  همان فاخته  هایی که درخروش برق وبادها  باز هم میخواندند حال  خون گلوی آنها زمین را رنگین کرده وفورادرمرداب گم میشود .

برخاستم  با چشمانی گریان واز خود پرسیدم  دراین اشوب  خشم وجنون وسود وزیان  تو به دنبال کدام مرغ حق نشسته ای تا برایت اوازی بخواند ؟! . پایان 
متاع  دین ودل وعقل وهوش  ودانش وبینش
فروختم من و کالای عشق دوست خریدم 
ثریا ایرانمنش / 25 ماه می 2020 میلادی برابر با 5/ خرداداماه 1399 خورشیدی /......

اشعار متن " از عبرت نایینی!