ثریا ایرانمنش " لب پرچین " اسپانیا !
------------------------------------
بیهوده بود گریز من از ایینه
چرا که نگاه سرد اورا
از خیزش چشمانم که اندکی اشک
بر انها نشسته بود ....
دانستم
گریز من بیفایده است
در را به روی خود بستم واز دو حهان رستم ودانستم که دراین غربت سرای وتنهایی من !
کسی به دیدارم نخواهد آمد وهم صحبتی نخواهم داشت غیر از جنون ودانستم که از من کسی غیر از بدی یادی نخواهد کرد چرا که با همه مهربان بودم ونیکی کرده بودم .
دانستم که از این بام ودر میان این پرندگان که اطراف مرا گرفته اند هیچ اینده ای نمایان نیست در انتهای ایوان فراخ وبلندم غیر از گلدانهای گل که دورنمای آن تا ساحل میرود غیراز رفت وامد شب چیزی پیدا نیست وتنها مرغ شب است که برایم میخواند ومرغک دیگری هر صبح جلوی ایوان اطاقم مرا بیدار میسازد گویی دارد با فریاد میگوید برخیز که خواب گرانی درپشت سر است ودر انبوه اندیشه هایم غیر از خودم کسی راهی ندارد .
دانستم که دراین غربت ابدی وبی پایان غیر از گلهای نا امیدی گلی دیگر نخواهد رویید وهمه ارزوها بر خاک افتاده اند وشبها دیگر نوری مرا بسوی فردا ی روشن نخواهد خواند .
فهمیدم که این خواب نیست - کابوس نیست - یک واقعیت هراس انگیر است ودیگر نباید درانتظار هیچ طلوعی از مشرق باشم آنجا درخاموشی ابدی فرو رفت با چند شمع نیمه سوز یا کور سوز نمیتوان شهررا ایینه بندی وروشن ساخت .
سر زمین کودکی از من فرسنگها دور شد ورفت تا بی نهایت تا مرز فراموشی وآن شهر بی دروازه نوجوانی من در زیر خروارها خاک سیاه نهان شد تنها بادهای مسموم گاهی میوزند وغباری را درچشمانم مینشانند ومن باید درانتظار قطاری باشم که مرا بسوی ابددیت هدایت میکند .
حال باید شبهارا بشمارم روزها گم شده اندومن در بن این شهر بی هویت تنها یک میهمانم میهمانی ناخوانده وآن اندوهی را که پنهان داشتم در فراسوی سرزمینی دیگر رها کردم دریک سرز میین بیگانه او نیز چو من درغربت برای دل خود ترانه میخواند ترانه های لبریز از امید واین صدا تنها بخود اوبرمیگردد .
اینک از ایستگاه خالی غربت اورا میخوانم تا لحظه های خدا حافظی .
آنکه پا مال جفا کرد چو خاک راهم
خاک میبوسم وعذ رقدمش میخواهم
ذره خاکم ودر کوی تو ام جای خوش است
ترسم ایدوست که بادی ببرد ناگاهم.......حافظ شیرازی .
پایان
ثریا ایرانمنش /2020/ 05/ 11 میلادی برابر با 21 اردیبهشت ماه 1399 خورشیدی.