جمعه، اردیبهشت ۱۲، ۱۳۹۹

نیمه شبان !

ثریا ایرانمنش  " لب پرچین " اسپانیا !.
.............................................

در اندرون من خسته دل ندانم کیست
که من خموشم واو درفغان ودرغوغاست

میدانم کیست ومیدانم از کجا سر چشمه گرفته است - اگر کمی مومن بودم الان بهترین موقع سحری خوردن بود ! اما من ازوحشت خواب بیدار میشوم ؟1

هر شب با صدای فریاد ها ومشتهای گره خوده بیدار میشوم  من آن روز ها کجا بودم ؟ در کنج شهر کمبریج داشتم به حال این مردم نادان میگریستم  وبا خود میگفتم که  باید از مشتهای گره خورده وفریادهای وحشیانه آنها ترسید ...وترسیدم  ! 
قبلا خانه ام غارت شده بود توسط همسرم ! حال آن حس بیدار را با صاحبان این مشتهای گره خورده درهم میامیختم  بخوبی میدانستم که بدتر خواهدشد شد بدترین روزهارا درجلوی جشمانم میدیدم .

واو درحالیکه لیوان دردستانش جابجا میشد  بود ولق لق میخورد با لبخندی مزورانه  باین صحنه مینگریست  او خود از یک ایین وا پس گرایانه بیرون آمده بود بنا براین برایش بهتر بود که دست مرا بگیرد وبا چادر به شهر برگرداند  .حساب اموالش را داشت اقوامش میدانستند  من کور کورانه داشتم به دنبال حافظ میرفتم ویا به دنبال خیام بودم ! ویا کتب فلاسفه را میخواندم !.
خوب میدیدم ومیدانستم که  این شیفتگان دروغین با اندیشه های فریبکارانه  در طلب قدرتند  ودل به بیراهه بسته اند  واندیشه های دیرین میرزا اقاخان وسایر طلایه داران دوران مشروطیت داشت بباد میرفت .

او خوب میدید با آنکه جشمانش نیمه باز بودند اما لبخند  مزورانه اش  نشان میداد که چندان از این گروه غمگین نیست .
آن حس بیدار من فر یاد میکشید که ای نادانان به بیراهه میروید نه دعوی غیب گویی  نداشتم اما احساسم تیز جلو تر ازخودم حرکت میکند .
واینجا بود که ا زخود پرسیدم :
این شورش این بلوا  وتسلیم  آن رژیم  ایا انتقام خونینی است ویا ته مانده دین  ؟! .
دیگر هرچه بود درنظر من پایان گرفت  از اطاق بیرون رفتم ودر کنار باغچه گریستم برای مردی که سر زمنیش را دوست داشت وجلو ترا زمان خود حرکت میکرد  میدانست بیمار است میخواست با عجله همه چیز را جلو ببرد ومردم نادان وگرسنه  شهوت وشهرت وخود فروختگان وفرومایگان این موضوع را درک نمیکردند .
او رفت  درکنج عزلت خویش دیگر به جهان هم بی اعتنا بود جهانی که میپنداشت دوست وغمخوار  اویند حال دشمنانی بودند که بر سر پیکر بیمار او درحال معامله ورو به شورشیان  کرده بودند.

خنده چندش آور مرد را میدیدم  بگمان خود بی پولی مرا از پای درخواهد آورد وبا او بسوی پستوی مومنین میروم اما کور خوانده بود . ایستادگی کردم  آنقدر ایستادم تا اورا فراری دادم وخودم نیز آواره شدم .
گرسنگیها خوردم بدبختیها کشیدم بچه هارا به زیر بالم بردم به انها گفتم که هرچه بوده تمام شده دنیای ماهم تمام شد ودنیای دیگری به روی کسانی دیگری باز میشود ما باید محکم باشیم ونشکنیم  ونشکستیم .
امروز یک مادرم که فرزندانم مرا " هیروی" خود میدانند واز هر طرف مرا احاطه کرده اند تا از پا 
 نیفتم  میهمانی در وجودم دارم با اونیز کنار آمدم یا ترا میکشم ویا تو مرا بهر روی با هم در جدالیم .
پرستار بخانه میاید / دکتربخانه میاید  آزمایشهایم درخانه انجام میگیرند  اما من همچنان چالاکم ومیدوم به هرسو تنها شبها دچار بیخوابی شده  وهجوم افکار بی معنی مرا دچار افسردگی میکند " مانند امشب "  قهوه امرا درست کردم نشستم به تماشای پختن نان / دوختن لباس / بافتی . بهم مالیدن آشغالهای بعنوان غذا واخبار فوری فوری که هیچکدام پایه واساسی هم ندارند .

دیگر براییم مهم نیست مردم را شناختم دنیارا نیز  بقول آن مرد راهب مالت را به کسی ده که دستت بگیرد ویا به سگی ده که پایت نگیرد .

روزهای متمادی است که بیاد ( او ) هستم  کسی که دیگر دراین دنیا نیست وتنها یک امضای او درپشت یک کتاب  همین وبس او ناگهانی از دنیا رفت بی هیچ خبری گیلاس شرابش دردستش بود وخوابیدخوابی که دیگر بیداری نداشت او مرا خوب شناخته بود وروحم را درک کرده بود ونگران بود که مبادا آسیب ببینم اما او از درون من بیخبر بود ان اتشی که بموقع شعله میکشد وخشک وتر را باهم میسوزاند
نه ! هیچگاه من درونمرا برای او عریان نکردم  چشمان مهربانش ادب ونزاکتش وتحصیلاتش وشغلی که باو برازنده بود درستکاری او درحرفه اش  نه مانند او دیگرنخواهم یافت .
امروز نمیدانم درکجای دنیا بخاک رفته وایا کسی از و یاد ی میکند؟1 روانش شاد .
پایان 
 ثریا ایرانمنش / اول ماه می ! 2020 میلادی برابر با 12 اردیبهشت 1399 خورشیدی .
ساعت؟ 5/27 دقیقه صبح !- اسپانیا.