دوشنبه، اسفند ۱۹، ۱۳۹۸

ما گوسفند نیستیم

ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
----------------------------------
در سر زمین من  ! پس از ظلوع خون 
 خبر از آفتاب نیست 
مهتاب  سرخی از افق مشرق
بر چهره های سوخته می تابد /"نادر پور ؟

حضرت والامقام امپراطور تزار روسیده  قرن بیستم درحالیکه بین دونگهبان از درب طلایی وارد میشدند ! فرمودند که : 
ایرانیان همه مانند کوسفند میمانند!
حق هم دارند نیم مملکت مارا برده وخورده وبقیه را نیز در پناه عبای شرعی ملاهای آدمخوار خواهند بلعید وما گله گوسفند همچنان به تماشا ایستاده ایم .
همچنان چشمانمان به دهان پسر حرامزاده یاسر عرفات است  وهمچنان  در سایه نشسته درپی آفتاب گمشده ایم وهمچنان به مهره های که شبانه  نخ میکنند وبر گردن ما میاندازند بازی میکنیم !
رویمان وچشمانمان تنها پشت سرمان هست جلویمان را نمیبینیم .
اما صورتکهایی که درپشت کوهها  پنهانند مارا میبیند گله وار چگونه ازاین سو به ان سو به دنبال علف میدویم .
او نمیداند که صبح روشن ما از هول  سحر جان داد  ما به سرود مستان گوش دادیم  ونمیدانستیم که پایان راهمان میباشد .
ما به نوای اذان صبگاهی بجای خروس سحری  سر به سجده ریا میگذاشتیم ونمیدانسیم که زمین را اززیر پایمان خواهند کشید .
 قبا پوشان وردا پوشان با دستمالهای  جهار خانه به دور گردن عربده کشان بسوی ما آمدند  وما هنوز مست باده دوشین بودیم  وخیلی دیر ازخواب خوش مستی برخاستیم هنوز بیدار نشده ایم تنها چشمانمارا میمالیم که ایا خورشید سر زده ویا هنوز نیمه شب است !
سپاسگدار از پاهایم هستم که با هیچکس همگام نشد وسپاسگذار ازافکارم هستم که هیچگاه گم نشد ودرپی کسی ندوید وخود را گم نکرد .
نمیه شب گذشته با صدای  یک کلاغ خبر چین بیدار شدم ! دعوتی بود  به قتلگاه ! میدانم که میدانید کجا هستم اما دستان بمن نخواهد رسید .
مرا به میخانه فرهنگی خویش خوانده بود  نه قربان شما  !من مست می الستم  ومیل ندارم که بادست شما به حوض کوثر بیفتم 
شراب ارغوانی درپیاله دارم  وگلاب اندر سر سفره هفت سین  نه به قیل مینازم ونه با قال  نه به طامات آویزانم ونه به کرامات  داوری را پیش داور میبرم  ودربهشت عدل او ساکن خواهم بود /
وتو ایکه بر سبیل وریش وچانه ات   ودر سیاهی چشمانت  میتوان دید  همنشینی ترا با خوکان . اما   خورشید من همچنان میدرخشد . 
آسمان من همچنان درخشان است نه درمی ونه درهمی از مال هیچکس در چنته ام ندارم  تنها از بارتاب خنده های صبح خورشید که از گوشه اسمان به روی من میخندد  چشمانم لبر یز از ستاره های درخشان میشوند  ...روزی دیگر آغاز شد . وروح من  به سوی باغ پیری  وروزگاران کهن سالی میرود .
چه کسی بود که میگفت  حرف را باید زد ! شعررا باید خواند ؟! .ث
پایان 
ثریا ایرانمنش . اسپانیا /9 مارس 2020 میلادی برابر با 19 اسفند 2578 شاهنشاهی .!