ثریا ایرانمنش " لب پرچین" اسپانیا !
---------------------------------
عمریست تا به پای خم ا زپا نشسته ایم
در کوی میفروشان چو مینا نشسته ایم
مارا زکوی باده فروشان گریز نیست
تا باده درخم است همین جا نشسته ایم
به آوایت گوش دادم نه یکبار بلکه چند بار چقدر تغییر یافته ای وچقدر پیر شده ای گویی ناگهان دریک شب همه آن شادابی وجوانی را پشت سر گذاشتی وپیر شدی حتی گفته هایت طعم ورنگ دیگری داشت .
مهم همین است که تو با ضربه های تیشه ات از گرد هر مجسمه بلاهتی تپه خاکی را میسازی وبه همه نشان میدهی وآنهارا عریان کرده درمیان تند با دهای خشم خود میکوشی تا بلکه ( براندازی ) !
حال من یک یک الفاظ وکلمات ترا درخاطر خود مرور میکنم ودست به ساختن پیکری میزنم تندیسی بزرگ که ملات آن از مرمر وجادوی افکارم میباشد .
من هنوز به گفتار قدیمی خودم پایبندم نمیتوانم با بچه های امروز گام بردارم پر سنگینم پر بار بردوش دارم میل ندارم با تیشه های دیگری برخاک بریزم خود خود را ویران میسازم وذر اتم را بادست خودم بر زمین میریزم .
میل ندارم دیگران مرا درهیبت یک هیولای استخوانی وکریهه المنظر ببینند من از ژرفنای خود بیرون میزنم وجوانی را درمیان زمین واسمان میگیرم ودر گوشه ای آنرا نها ن میدارم تا بموقع این چهره هراس انگیز را بپوشاند .
من نیز یک پیکر تراشم ولایه های زیادی اندامم را دور میریزم .
دشمنی درونم جای گرفته اما اورا شکست میدهم او همزاد همه انسانهاست .
نه برنمیگردم به بامداد خردسالی ویا کودکیم چیزی بخاطر ندارم جز تپه های خاکی که در نظر من کوه بودندوجویباری که درمقابل چشمان من رودخانه از آن زمان اندیشه هایم بیدار بودند ودرروستایی که هرتابستان پای میگذاشیم دریک روستای خشتی وخاک الوده درمیان رختخوابهای پهن شده میان اطاق روی گلیمهای دستباف من تنها به ماه خیره میشدم که نورخودرا بیدریغ بر آن کاشانه حقیر میتاباند ومن درمسیر او خانه خویش را بنا میساختم.
امروز در میان کلمات تو همان دنیای کودکی را یافتم ترا درقالب ماه نشاندم تا درمسیر تو با تو وبا قدم های تو حرکت کنم .
دیر زمانی است که باریهای کودکانه امرا کنار گذاشته ام وبه یکباراز آن خانه وکاشانه دوری جستم دل کندم از همه آن بناهای خشتی وخود با خشت خام اندیشه هایم کاخی ساختم که مرا دربر گرفته است میل نداشتم دیگرانرا سهیم کنم کاخ را خود به تنهایی دوست میداشتم .
حال درمیان این آتشی که شعله کشان خشک وتررا میسوزاند من شب وروزم را بیاد تو میگذرانم نه بیاد کودکیم ونه نوجوانیم هر سحرگاهان چشم به دردوخته ام تا خشم فرو خورده تررا بجان بخرم دراین روزگار گسترش ظلم وبیدا د آسمان .
تنهایی خوب است / تنهایی شیرین است / تو ارباب خانه خودت هستی وارباب خودت وخادم خودت سالهاست که این تنهایی بهترین یار ویاور من شده است حال ترا نیز باین خانه دعوت میکنم .
تو راه زمان را بمن نشان بده راه صخره های عقوبت ضحاک پیر را وراه گور بی نشان جمشید را بتو برازنده است کلاه سروری دراین لحظه سقوط که ازتنگنای چاه همه را بیرون کشیدی وبه کهکشان بردی
ای نماد سپید آن قله ای دربند که امروز در کاغذی سیاه پیچیده شده است ودیگر کمتر میتوان برفهای آنرا تماشا کرد او میخ زمانه است در دل زمین ما وشهریاران ما . ای خفته در آغوش شبنم من وتو تنها ترین صدای جهانیم .........
تا موج حادثات چه بازی کند که ما
با زورق شکسته به دریا نشسته ایم
ما آن شقایقیم که باداغ سینه سوز
جامی گر فته ایم و به صحرا نشسته ایم ......" فرهاد"
پایان / ثریا ایرانمنش / 30 مارس 2020 میلادی برابر با 10 فرورودین 2579 شاهنشهی . اسپانیا