دوشنبه، اسفند ۰۵، ۱۳۹۸

خورشید دروغین

ثریا ایرانمنش " لب پرچین "
اسپانیا!
------------------------
همه ! خورشید دروغین را در نیمه شبان دیدیم 
شدت گریه چنان بود که خندیدیم ........ " نادر پور"

هر چند مبینیم که شب یکسره تاریک است و پاسدار شب در ایستگاه ایستاده تا پس از هیاهوی بسیار برای هیچ خودرا به صحنه بیاندازد - اما چهره اش چندان خندان نیست وآنچنان شیفته نیست تا خودرا به تخت برساند .
دیوانه میگفت که هنوز خورشید  را داریم کجا برویم ؟ کسی نیست بجای او بگذاریم  به آغوش مرگ میرویم یکی یکی این قوم با همان شب کلاه رباخواران  وعرقچین گدایان شهر  موهای سپید افتاده بر جبین  چون کاه خشک شده  ودر قبایی که رعنایی آنهارا در زیر میپوشاند قبایی ساخت دست مد سازان بزرگ  اما بیشتر به لباس  غلامان قدیمی شباهت  داشت و با دستهای چوبین  درهمان بادیه قرون راه میرفتند ومینوشیدند  ومیخورند .
 رهبری با پیکر سوخته اش چنان پایبند همان آتش سرخ بود که لحظه ای را به تفکر نمیپرداخت اطرافش همه خونخواران وقمه به دستان تهی شده از جوانی وبهار جاودانی مرگ طلب  درانتظار یک آتش سرخ دیگر.

من  هنوز خواب دوران کودکیم را میبینم  وهر صبح با گریه از خواب برمیحیزم مانند درختی هستم که اورا ازریشه بریده اند ودرون یک گلدان سفالی جای داده اند هر بار گلدان عوض میشود  ومن هربار خشک شدن رشته ای از ریشه را میبینم .
امروز در میان ملافه های سپید  وماسکها سپید ودستهای پوشیده همانند مردگان کفن شده که اطرافم میچرخند مینگرم بازی تلخی است  چه کسی این بازی را ببازار فرستاد ؟  همه مانند مردگان بسوی جنگل ها روانند ومردان پیر درون دخمه های گذشته برایشان دعا تجویز میکنند  وتشرف وهجوم به سوی مقبره های فرمایشی  با پوشش های سبز وسیاه ومن به شهری میاندیشم که کم کمک از روی نقشه جغرافیا ی زمان محو شد .

کابوس وحشتانکی بود و ما  هنوز درون آن کابوس دست وپا میزنیم وبیداری را نشناخته ایم .
آوازه خوان شهر ما برای ابد خاموشی را پذیرفت وجایش را به اذان داد ونوحه هایی که از بعضی سینه ها برمیخیزد  . اکثرا به آواز شبانانان ونی چوپانان در ایلهای متفاوت گوش فرا میدم دلم میخواهد آهسته به کنج یکی از چادرهای سیاه آنها بخزم وبگویم مرا هم باخود به قشلاق ویا ییلاق ببرید به همراه  سایر گوسفندانتان. اییلهای فراوانی  داشتیم  آیا هنوز راههای پر خطرر ا در مینوردند؟ یا آنها درشهرهای الوده حل شدند؟ .

من نمیدانم کی بودم وکجا بودم واز کجا آمده ام  میل دارم همه چیز را به دست فراموشی بسپارم  هرکسی بودم ابلیس / یا خدا  ؟! اما دیوانه  آوای موسیقی بودم ودیوانه جمال وزیبایی  ودلداده تمام جهان  وشیفته عشقبازی با افتاب وخاک وگلهای باغچه ها وباغها   حال همه چیز از من گرفته شده بجایش یک صندلی بزرگ فرمایشی با پتویی که پاهای سردم را گرم نگاه میدارد وتختخوابی که روزی برای ابد مرا درآغوش خود جای خواهد داد. دیگر میلی به چیزی ندارم . به هیچ چیز وهیچ کس . ث
پایان 
ثریا ایرانمنش . 24 فوریه 2020 برابر با 5 اسفند 2578 شاهنشاهی !
اسپانیا !