ثریا ایرانمنش « لب پرچین » اسپانیا \ یک دلنوشته دریک روز دلتنگی !
-------------------------------------------------------------------------------
تو از گورمردگان آمدی ای دوست ،
گمان بردم عقابی درکویری !
پیام دوستی تو برایم دلپذیر بود
اما انتهایش نا مردی
من ترا بسوی درختان تبریزی هدایت کردم
تا درآنجا عبادت کنی
وآرزوی سحرگاهان مرا بر آورده سازی
آمدنت نیکو بود ورفتن تو دردناک
برای بردن خونی تازه آمده بودی
ومن خون خودرا هر روز از دست میدهم بی هیچ جنگی
بمن بگو دمیدن و وآمدنت بسوی من از برای چه بود ؟
نگاه کن دراین مزرعه تنها کرم خاکی میروید
وعقابهای همه درکویر به خاک رفته اند
بمن بگو که چرا آسمان سمی است
بمن بگو چرا ابرها باران سمی میبارند ؟
تو از کدامین سلاسه ای ؟
وداغ کدام مهر بر جبین توست ؟
طنین گامهای تو هر شب
لحظه های امدنت را نوید میداد
صدای قلب من بود که به آسمان میرسید
وصدای روشنتر یکه صبح امید را بمن نوید میداد
امروز بوی افن وتقلب تو مرا بسوی نیستی هدایت میکند
پایان
شنبه ۱۴ دسامبر ۲۰۱۹ میلادی ! اسپانیا .