ثریا ایرانمنش « لب پرچین » !
-------------------------------
امروز سخت بیمارم اما باید بنویسم ! بدهکاری دارم !!! ارباب نمایشگر خشم و حیرت است او کنجکاوی ندارد وتنها از دور مرا میبیند او سر تا پای مرا ندیده به چشم او من روح بیماری دارم وخروش وفریاد وپشیمانی گنگ من در وجود او خللی وارد نمیسازد .
او نمیداند که با یک نیروی ناپیدا چگونه میتوان سخن گفت ویا توشت او روح وروان یک زن که رستاخیزی را به پا کرده بیخبر است .
نه ! دیگر \ان دختر ساده دل که رویاها وخاطره هایش را نشخوار میکرد گم شده دیگر جانش به گذشته متعلق نیست او در آینده هم نیست ، درحال راه میرود .
نه ! او نمیداند که بازو بر بازوی کسی گذاشتن یعنی چه واورا ازجای بلندش به زیر اندختن چه معنا میدهد او خود همیشه دراوج بوده است هیچگاه زانو نزده منهم زانو نزدم بنا براین همه را بحال خویش رها ساختم / هر چه میخواهد بشود .
او که دستان خارج از اراده مرا برلبان خود آشنا میساخت امروز ارباب است / او که به آرامی حرف میزد امروز میتواند فریاد بکشد ومن به آرامی بر میخیزم اگر چه دربستری از بیماری وبی حوصله گی باشم .
به رویاهای ناگفته گذشته که در پیرامونم میرقصیدند ، مینگرم یک خاموشی بی پایان که هیچگاه شکسته نخواهد شد تنها گاهی به ارامی بخود میگویم :
بر خیز / کافی است هنوز میتوانی راه بروی خاطره آن دقایق گمشده را بکلی فراموش کن سرنوشت تو و( او) یکی است وبهم گره خورده است تو خطابه راندی واو ناتوان بتو گوش داد .امروز هردو دریک سرمای یخ بسته بیمار وخسته راه میروید .
خوب ! آن زمان جوانتر بودم ومیتوانستم کسی را دوست بدارم ویک نامه کودکانه برایش بنویسم واو نیز درجوابم چند خط که مانند یک روزنامه روزانه چاپ شده برایه همه فرستاده میشد برای منهم میفرستاد ! برای او عشق یک دختر پاکدل شگفت آور نبود او همهرا زیر ور کرده بود /
چرا وارد چنینی موعظه های شده ام ؟
سخت دلتنگم زمانی دور از زرق وبرقها آرامش وآسایش خودرا درون سبزه زارها وتنهایی میافتم نمیدانم به جستجوی که میرفتم ؟ اوف ! چه اشتیاقهای مسخره ای چه احساسات فرو مایه ای .
به خانه کوچکم مینگرم که از زندگی یک انسان ساده سخن میگوید وبه خانه حقیری نظیر پرستاران که درآن چرت میزنند .
من لزومی نمی بینم که نوشته هایم را به زبانی دیگر بنویسم سخت است کسی معنای میخانه را درک نمیکند اما به سه زبان ترجمه میشود ! آنها با قلب وروح من آشنایی ندارند چیزی را درون اینهمه اشتیاق پیدا نمیکنند حتی سر سوزنی دردرا .
هیچکس از طوفانی که امروز در سینه من برخاسته خبر ندارد کدام یک از این پاروزن های اطراف آن شخصیتهای قانونی گم شده امروز میتواند دردهای مرا بشکافد ؟ باید شب را بیاندیشم وصبح را با اندیشه ها شروع کنم .
به آب دیده طفلان محروم
بسوز سینه پیران مظلوم
به داور داور فریاد خواهان
به یارب یارب صاحب گناهان
به محتاجان در برخلق بسته
بمجروحان خون برخون نشسته
به دورافتادگان از خانه مانها
به واپس ماندگان از کاروانها
که رحمی بردل پر خونم آور
وزین غرقاب غم بیرونم آور .........دعای نیمه شب شیرین به درگاه پرودگار ! ؛ منظومه نظامی گنجوی خسرو وشیرین .
گنج را خسرو برد ورنج را فرهاد کوه کن !
پایان
ثریا ایرانمش « لب پرچین » !
به روز شده 11-02-2019 میلادی / اسپانیا.