ثریا « لب پرچین » !
عمر آن بود که درصحبت دلدار گذشت
حیف وصد حیف که آن دولت بیدار گذشت
آفتابی زد و ویرانه ی دل روشن کرد
لیک افسوس که زود از سر دیوار گذشت .......عماد خراسانی
روان شاد شاعری بود در خود فرو رفته بی هیچ ادعایی وهیچ رونوشتی وکپی برداری از سایر شعرا ویا شعر شاعری را باسم خود به ثبت رسانیدند !!! تا بشوند سخن سالار ُ در یک گوشه در محفل محقرش بحال خود زندگیش را باتمام رسانید .
امروز هوا به راستی فرحبخش و آسمان صاف پرندگان درهوا خودرا گویی در حریر پهنه آسمان میشویند وآواز میخوانند خوش بحالشان !
قرار ناهار بیرون داشتم بهم زدم ُ وگفتم خودتان غذایتان را بیاورید درهمین جا درگوشه آشپزخانه من بخورید ! حوصله بیرون رفتن ندارم ُ ناهار خوری من درآشپزخانه است ومیز بزرگ ناهارم کار میز تحریر را انجام میدهد !!! دیگر برای همه چیز دیر است ودیگر حوصله ای باقی نمانده است .
امروز بیاد آقا مصطفی افتادم هر بار که چهره پر مهر ومحبت آن پیر مرد درنظرم مجسم میشود کلی به روح او شاد باش میفرستم او وخاتواده اش که به راستی \پدری مهربان وانسان همسری بی نهایت مهربان که هنوز همسرش را با لقب ....خاتم صدا میکرد واحترام خانواده را داشت وفرزندانی برومند وتحصیل کرده دوراز همه هیاهوهای زندگی فامیلی ! مرد بزرگواری بود وچه نظرهای خوبی بمن میداد واین او بود که گفت بچه هارا از دسترس خارج کرده به خارج بفرستم خودش نیز اینکاررا کرد وبرای خانواده اش در جنوب امریکایک خانه خرید ودر لندن نیز .حال امروز نیست تا نوه هایش را ببیند روانش شاد .
وهنگامیکه بیاد بقیه میافتم تنها لعنت بر زبانم جاری میشود اعم از زن و مرد وخردو ریزشان !!!
این حالی که امروزدارم نتیجه دردهای آن روزهاست که همه را به درونم فرستادم امروز سر در آورده ومرا آزار میدهد در یک قلعه خاکستری که همه چیز خاکستری بود از درب بزرگ آهنی تا دیوارهای اطاق تا پرده ها رنگ درآن خانه گویی حرام بود وآشپزخانه آهنی خاکستری وسبز !
بهر روی امروز روز آرامی است روی بالکن رفتم چند درخت خزان زده درمیان پارک روبروی خانه ام بود اما آن درخت تناور که نمیدانم چیست همچنان سبزو واستوار روی \پاهایش ایستاده بود وبید مجنون سرش را تکان میداد ُ حیابانها خلوت ُ اثری از سرو صدای هر روزه بچه های مدرسه وهنرمندان تاتر نیست ! وچه بسا بچه ها بتوانند جای پارکی برای اتو مبیلشان بیبابند .
شب بد وخسته کننده ای را گذراندم ُ قلبم بقول شاعر معروف سر جایش نیست فریادکشدم ای عشق ! مرا دریاب !
کدام عشق ؟ از چه میگویی از دنیایی که سیب زمینی های شیرینی را که درگذشته برده ها بعنوان قوت در مزارع میخوردند امروز در بسته بندی های شیک در ویترین گذاشته اند وتو با قیمت گزافی چند تای آنرا باید بخری که نایلون آن بیشتر از خود سیب زمینی وزن دارد ! همه چیز بسته بندی شده دیگر حق نداری دست به چیزی بزنی تنها چند پرتقال ونارنگی گندیده زیر درختی رویهم تلمبارند وچند گلایی که از کشورهای دیگر میایند وموزهای که درلابلایشان موادمخدر صادر و وارد میشود میشود !!!ازکدام عشق سخن میگویی ؟ در باره چه کسی حرف میزنی ؟ کسی نمانده ُ همه رفته اند توتنها هستی با چند نفر که گرد ترا گرفته ودرحال ترس و خوف که این شمع خاموش نشود چرا که آنها هم تنهایند با داشتن فرزند وهمسر وخانواده ! اما غریبند وتنها ومیلی به دیدار فامیل بزرگشان ندارند ابدا ! با آن.که بچه بودند هنوز چزهایی را بخاطر دارند که گاهی اشک درحلقه چشمان بیگناهشان مینشاند آنها از دنیای ما غافل بودند پر معصوم وساده اندیش بودند .
بیادم آمد اولین روزی که میبایست به خانواده همسرم معرفی میشدم او مرا با خواهر بزرگش تنها گذاشت ُ اولین سوال این بود که : نماز میخوانی ؟ نه ! مگر براد رشما نماز میخواند ؟ مامانتان چی نماز میخوانند ! بلی ! به خراسان رفته اند ؟ بلی ! به کربلا رفته اند بلی برای آوردن کفن وتربت ومهر وتسبیح ! به مکه مشرف شده تند ؟ خیر ! اعتقادی به آنجا ندارند وخودشان میگویند مکه من در\پشت همین خانه است کمک مالی وغذایی به درماندگان وکمک بمن برای نگهداری بچه ها واداره کردن خانه وچشم به دستان دزد خدمتکاران ! این مکه ایشان است !
تو هم عرق مینوشی ؟ گاهی بلی چطور مگه ؟ مگر برادر شما عرق نمیشود ویا بقیه فامیلتان حتی همسرتان وخودتان ُ
نه ُ نه ُ من توبه کردم دیگر عرق نیمخورم شورم میخور به زور بمن هم استکانی میداد منهم دردلم میگفتم این دواست بخور !!!
.......
این نمونه یک خانواده متشخص ونوبل وفرنگ دیده بود با بقیه اش دیگر کاری ندارم .وچه فریبی بود فریبی دردناک که تاعمر دارم فراموش نمیکنم. نه محال است خودمرا ببخشم . محال است در یک خانه که همه درها به رنگ خاکستری بودند واین زندان خاکستری ده سال طول کشید تا توانستم در یک فرصت مناسب فرار کنم .ث