یکشنبه، مرداد ۲۱، ۱۳۹۷

اندوه تنهایی

ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
-----------------------------------
دیگرم گرمی نمیبخشی 
عشق ،  ای خورشید یخ بسته 
سینه ام  صحرای نومیدی است 
خسته ام ، از عشق هم خسته ..... زنده نام " فروغ فرخزاد "


نمیدانم ونخواهم دانست ، که سر انجام  زمین   وآنها که روی زمین رشد کرده اند  چه وقت و در چه هنگام  با گناهان خود  بدرود میگویند ؟!
 کفر ، واقعا کفر همه جا را فرا گرفته  و زیباترین کلمات امروز یک دروغ بزرگ ویک تعارف است قبل از آنکه کاردی درسینه ات فرو کنند ، اندیشه های گم میشوند  وبه فنا میروند ،  مانند یک آدم برفی زیر تابش آفتاب سوزان کم کم آب خواهی شد  ودراین اندوه بسر میبری و در این پرسش که:
مگر چه کرده ام ؟
چه گفته ام ؟
ومانند درختی که میرود تا کم کم زیر باران نم کشیده و سپس نابود شود  در انتظار تبر زن خویشی ،  نه ! دیگر اشک هم به کمک  نخواهد آمد باندازه کافی شیشه های واستخرها را پر کرده ام ، حال باید بر غفلتهای خویش و بگریم  و اینکه کجا را خطا رفتم ؟ 

دیگر آوای گرمی از هیچ سینه ای بر نمیخیزد ، هرچه هست فریاد است ، و دشنام ، شاید آخرین کسی باشم  از نسل های گذشته  حال وارد دنیایی ناشناخته شده ام نسلی را که نمیشناسم آدمهایی که همه برایم غریبه اند وهمه دریک کلام  خلاصه شده اند ، نقشی از ریا ! 

امروز میل به گریستن دارم اما اشکهایم  همه خشک شده اند  از تابش آفتاب  ومن در آرزوی یک قطره باران نشسته ام ،  ببار ای نم نم باران ، زمین خشک را ترکن ، سرود زندگی سر کن !!! 

کدام سرود ؟ ، کدام زمین  ، همه ا خشک است وعلف زاری بیش نیست تنها خزندگان خطرناک در روی زمین  آهسته میخزند تا سر فرصت ترا بگزند ،  دیگر حتی خیال هم به جایی نمیرود  ومیلی  ندارد و گردشی نمی کند  . 

مادر میگفت ، نرو ، بمان ، در همین سر زمین خودت ، در غربت تو  خاک خواهی شد ، بمان درمیان کسان خودت ، در شادی این سر زمین بودی حال در زخمها و دردهایش نیز بمان و شریک شو ، اما او نمیدانست که من تنها نیستم ویک قافله را باید بکشم ودر جای امنی آنهارا جای بدهم تا از دسترس نامردان ودزدان شبانه درامان باشند ، مهم نیست من یک تنم آنها بیشتر !
مادر را با اندوهش تنها گذاشتم ، او درخاک خودش ماند وهمانجا خاک شد ، 
من در شبی تاریک و غیر حقیقی که هیچ چهل چراغی آنرا نمیتواند روشنی بخشد  در سکوت و تنهایی پنهان شدم .

آه .... ای غم  سیاه ترا از ابر تاریک ، 
امشب مرا گریستنی بی امان ببخش 
و تو ای اشک مهربان 
چشم مرا نکاهی چون کودکان بی درد ببخش

سخت است ، خیلی هم سخت است ، درآیینه نگاه کردم واز او پرسیدم ، من چه شکلی هستم ؟
در جوابم گفت :
بشکل اندوه تلخ تنهایی و رنج ابدی ! و میدانی که هیچکس حوصله این تلخی را ندارد  ، کمی سرخاب برگونه هایت بگذار وسرمه ای برچشمانت بکش !!! 
باید مردم را فریب داد ، مانند خودشان بود ، رنگ فریب ، 
افسوس که من همچنان کودکی  تازه پا   باقی مانده ام تنها دستهایمرا به دیوار  میگیرم و تاتی تاتی میکنم  و بخیال خود یک دونده قهرمان هستم .
حال کار من این است که هر صبح از  پنجره زندانم عکسی از آسمان بگیرم و به نمایش بگذارم ، خورشیدی که زیر غبار دود ها گم شده  ، خورشیدی که خود آتش افروخت ویا شاید دیگران بچه گرگهارا برای آتش افروزی به میان درختان فرستادند ؟.

در هفته گذشته در نزدیکی ما آتشی بپا شد ، پس از تحقیقات زیاد معلوم شد که عده ای قاچاقچی مواد خود را آتش زده اند د رنتیجه آتش به سایر جاها نیز سرایت کرد وهمچنان پیش رفت تا نیمی از درختان و جنگل را سوزاند و خاکستر کرد وخاکستر آن بر زوی چهره ما نشست ، ناگهان یکشبه همه پیر شدیم ! 
دیگر نمیتوان از قرص ماه وستاره ها گفت همه پنهان شده اند ، روی سر ما آسمانی دیگر است ما درطبقه زیرین جهان هستی قرار گرفته ایم وهمچنان باید درآتش بیخردی خود بسوزیم و دیگران در بالای سر ما نظاره گر  و خندانند ، و اما ....خدا درکجا پنهان شد ؟ پایان 
ثریا ایرانمنش  » لب پرچین « / اسپانیا / 12/ 08 / 2018 میلادی .........؟