ثریا ایرانمنش » لب پرچین « اسپانیا !
-----------------------------------
دیگرم گرمی نمیبخشی
عشق ، ای خورشید یخ بسته
سینه ام صحرای نومیدی است
خسته ام ، از عشق هم خسته ..... زنده نام " فروغ فرخزاد "
نمیدانم ونخواهم دانست ، که سر انجام زمین وآنها که روی زمین رشد کرده اند چه وقت و در چه هنگام با گناهان خود بدرود میگویند ؟!
کفر ، واقعا کفر همه جا را فرا گرفته و زیباترین کلمات امروز یک دروغ بزرگ ویک تعارف است قبل از آنکه کاردی درسینه ات فرو کنند ، اندیشه های گم میشوند وبه فنا میروند ، مانند یک آدم برفی زیر تابش آفتاب سوزان کم کم آب خواهی شد ودراین اندوه بسر میبری و در این پرسش که:
مگر چه کرده ام ؟
چه گفته ام ؟
ومانند درختی که میرود تا کم کم زیر باران نم کشیده و سپس نابود شود در انتظار تبر زن خویشی ، نه ! دیگر اشک هم به کمک نخواهد آمد باندازه کافی شیشه های واستخرها را پر کرده ام ، حال باید بر غفلتهای خویش و بگریم و اینکه کجا را خطا رفتم ؟
دیگر آوای گرمی از هیچ سینه ای بر نمیخیزد ، هرچه هست فریاد است ، و دشنام ، شاید آخرین کسی باشم از نسل های گذشته حال وارد دنیایی ناشناخته شده ام نسلی را که نمیشناسم آدمهایی که همه برایم غریبه اند وهمه دریک کلام خلاصه شده اند ، نقشی از ریا !
امروز میل به گریستن دارم اما اشکهایم همه خشک شده اند از تابش آفتاب ومن در آرزوی یک قطره باران نشسته ام ، ببار ای نم نم باران ، زمین خشک را ترکن ، سرود زندگی سر کن !!!
کدام سرود ؟ ، کدام زمین ، همه ا خشک است وعلف زاری بیش نیست تنها خزندگان خطرناک در روی زمین آهسته میخزند تا سر فرصت ترا بگزند ، دیگر حتی خیال هم به جایی نمیرود ومیلی ندارد و گردشی نمی کند .
مادر میگفت ، نرو ، بمان ، در همین سر زمین خودت ، در غربت تو خاک خواهی شد ، بمان درمیان کسان خودت ، در شادی این سر زمین بودی حال در زخمها و دردهایش نیز بمان و شریک شو ، اما او نمیدانست که من تنها نیستم ویک قافله را باید بکشم ودر جای امنی آنهارا جای بدهم تا از دسترس نامردان ودزدان شبانه درامان باشند ، مهم نیست من یک تنم آنها بیشتر !
مادر را با اندوهش تنها گذاشتم ، او درخاک خودش ماند وهمانجا خاک شد ،
من در شبی تاریک و غیر حقیقی که هیچ چهل چراغی آنرا نمیتواند روشنی بخشد در سکوت و تنهایی پنهان شدم .
آه .... ای غم سیاه ترا از ابر تاریک ،
امشب مرا گریستنی بی امان ببخش
و تو ای اشک مهربان
چشم مرا نکاهی چون کودکان بی درد ببخش
سخت است ، خیلی هم سخت است ، درآیینه نگاه کردم واز او پرسیدم ، من چه شکلی هستم ؟
در جوابم گفت :
بشکل اندوه تلخ تنهایی و رنج ابدی ! و میدانی که هیچکس حوصله این تلخی را ندارد ، کمی سرخاب برگونه هایت بگذار وسرمه ای برچشمانت بکش !!!
باید مردم را فریب داد ، مانند خودشان بود ، رنگ فریب ،
افسوس که من همچنان کودکی تازه پا باقی مانده ام تنها دستهایمرا به دیوار میگیرم و تاتی تاتی میکنم و بخیال خود یک دونده قهرمان هستم .
حال کار من این است که هر صبح از پنجره زندانم عکسی از آسمان بگیرم و به نمایش بگذارم ، خورشیدی که زیر غبار دود ها گم شده ، خورشیدی که خود آتش افروخت ویا شاید دیگران بچه گرگهارا برای آتش افروزی به میان درختان فرستادند ؟.
در هفته گذشته در نزدیکی ما آتشی بپا شد ، پس از تحقیقات زیاد معلوم شد که عده ای قاچاقچی مواد خود را آتش زده اند د رنتیجه آتش به سایر جاها نیز سرایت کرد وهمچنان پیش رفت تا نیمی از درختان و جنگل را سوزاند و خاکستر کرد وخاکستر آن بر زوی چهره ما نشست ، ناگهان یکشبه همه پیر شدیم !
دیگر نمیتوان از قرص ماه وستاره ها گفت همه پنهان شده اند ، روی سر ما آسمانی دیگر است ما درطبقه زیرین جهان هستی قرار گرفته ایم وهمچنان باید درآتش بیخردی خود بسوزیم و دیگران در بالای سر ما نظاره گر و خندانند ، و اما ....خدا درکجا پنهان شد ؟ پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا / 12/ 08 / 2018 میلادی .........؟