عکسی قدیمی از فروغ فرخزاد
----------------------------
بر او ببخشایید بر او که گاهگاه
پیوند دردناک وجودش را
با آبهای راکد
و حفره های خالی از یاد میبرد
و ابلهانه میپندارد
که حق زیستن دارد .....
براو ببخشایید
بر او که از درون متلاشییست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نور میسوزد
و گیسوان
بیهوده اش
نوید دار از نفس عشق میلرزد ........از کتاب " تولدی دیگر "
------
فروغ همچنان نوری آمد و رفت کمی در آسمان ما درخشید و مانند یک ستاره متلاشی شد ، او از زمان خودش خیلی جلو بود هم او وهم برادرش "فریدون "، هردو گویی دوقلو و از یک جنس بودند .
مرگ در همه جا حضور دارد حتی در کودکی و د زیر باران ایستاده است . مرگ هر دو را خیلی زود از جهان برد و در جهانی دیگر فراتر از اندیشه ما قرار داد .
در آن روز ها شاعر مشنگ و شهیر " احمد شاملو " اولین کلام را درباره او نوشت و او را رسوا ساخت چرا که فروغ عاصی از زندگی خانوادگی محدود دریک یک شهر نفتی بجان آمده بود روح او بزرگ بود و عاشق شد عاشق یک بی سرو پا که نام او را همه جا میبرد و آن جناب شاعر هنگامی که فروغ از جهان رفت مرثیه ای برای او سرود نا گفتنی ، گویا باین وسیله میخواست عذر گناهش را بخواهد و پوزش بطلبد اما دیر بود فروغ با دستهای سردش زیر برف فراوان در خاک خفته بود ، اما نامش همچنان ستارهای طلایی بر تارک شعر ما میتابد .
احمد شاملو همه را از دم با تیغ برنده خود درو کرد از مرحوم دکتر حمیدی شیرازی با آنهمه معلومات و استاد دانشگاه تا فردوسی تا بهرام و بابک و یزد گرد وکاوه آهنگ را را اما ضحاک ماردوش را ستایش میکرد چرا که خود مارها را بر شانه و فرق سرش داشت .
میلی ندارم درباره شاملو بنویسم ، چند خط شعر از کتابهای قدیمی خارجی ترجمه کرده و آنها را بهم چسپانیده باکمی سریش زرنگیها و هوچی گریها خودی مطرح نمود سر انجام معلوم شد که توموری وخیم در مغز سرش ایجاد شده وهمان باعث دگرگونی روح او بود و بیماری قند و نوشیدن الکل و سیگار و زن بارگیها نیز مزید بر علت بود و درد نیای خودش سیر میکرد گاهی کمونیست میشد زمانی از کاپیتالیزم دفاع میکرد رویهم رفته آدم طبیعی نبود بنا براین گفته و نوشته های او چندان مورد توجه علمای اعلام نیست تنها چند پسر بچه و دختر بچه که شاگرد او بودند و میل داشتند سری بجنبانند تا مملکت را باین روز بیاندازند او را ستایش میکردند امروز از او چه مانده؟ یک سنگ قبر شکسته . اما هزاران زن و مرد و دختر و پسر پیر و جوان هر هفته به آرامگاه ظهیرالدوله میروند و خاک و تربت فروغ را گلباران کرده برایش دعا میخوانند باغبان پیر قبرستان میگفت هرروز روی سنگ اورا میشویم و تمیز میکنم گلهایش را عوض میکنم گویی او از درون خاک از من سپاس گذاری میکند .
در آن زمان ما هنوز افکاری کور و چشمها یی نابینا بودند در لباسهای مارک دار"گویی زمان در سر زمین ما تکان نمیخورد " در آن زمان هم اگر کسی میل داشت از زمان خود کمی پایش را بیرون بگذارد هزاران وصله نا مربوط و پیرایه بر او میبستند . ما هیچگاه در زندگی مان آزاد نبودیم همیشه فاطمه کوماندها و ملاهای مکلا بودند که جلوی ما را بگیرند /
چرا اینهمه شاعر در سر زمین ما ظهور کرد ؟ برای آنکه نمیتوانستند حرف خود را بزنند ما همیشه دربند بودیم و همیشه هم خواهیم بود همه بندگان و چاکران درگاه ملکه ویکتوریا هستیم .
------------------------------------------------------------
روی خط های کج و معوج سقف
چشم خود را دیدم
چون رطیلی سنگین
خشک میشد در کف ،
در روی درختان
داشتم با همه جنبشهایم
مثل آبی راکد
ته نشین میشدم آرام آرام
داشتم ، لرد می بستم در گودالم ...
آه ، من پر بودم از شهوت ، شهوت مرگ ...
..
و سر انجام این شهوت او را باخود به زیر خاک برد .
امروز صبح که چه عرض کنم نیمه شب ساعت دو ناگهان با صدایی از خواب پریدم ، یکی از چراغهای ماشین خاموش شد و تلفنم نیز خاموش شد ، باد در بیرون بر پشت کرکره ها میزد من از ترس ناگهان میان تختخوابم نشستم و......
و سرانجام برخاستم .خواب رفته بود .
دست بردم اولین کتاب را از بالای سرم بداشتم ، فروغ به دیدارم آمده بود ، با اشعار بالا ،
چقدر بهم شبیه بودیم .او رفت و ما تنها ماندیم .پایان
ثریا ایرانمنش » لب پرچین « / اسپانیا /
12/10/201 میلادی / برابر با 20 مهر ماه 1396 خورشیدی !.