پنه لوپه از جنگ برگشت ، نه شکست خورده بلکه سربلند وپیروز.
روز گذشته چهارم سپتامبر درست 33 سال بود که با دست خالی به همراه بچه ها باین سرزمین آمدم ، تنها وبی آنکه کسی را بشناسم ویا زبان آنهارا بلد باشم ، درآن زمان روزهای جوانمرگی خودرا بچشم میدیدم ، کسی نبود ، تنها شراب بود وسرگشتگی من ، چند ایرانی بیچاره که آنها هم از بد حادثه باینسوپناه آورده بودند بامید آنکه سکوی پرتابی باشد برای آن سوی قاره !!
نشستم به تماشای نور افق که حدود هفت سال از من دور شده بود وپیکرم راکه زیر سرمای زمستان آن شهرک پر مدعای انگلیسی بهمراه موریانه ها وموشها ومارمولکها که اطرافم را گرفته بودند ومشغول جویدن گوشت و نوشیدن خون وبریدن اندیشه هایم بودند ، به دست خورشید دادم .
نشستم بخلوت شبانه خویش ، تنها ، درآن اولین شب شگفت انگیز با لیوانی کنیاک ارزان قیمت بی اعتنا به وحشت نظاره گان به تماشای ماه نشستم .
دهکده کوچکی بود با طیف های نیلی ونارنجی وکبود وآبی آسمان ، خروس ها هرصبح آواز خودرا سر میدادند ومرغان را هوایی میکردند ، کوچه ها هنوز خاکی بودند ، اثری از برجها وساختمانها نبود هرچه بود دریا بود افق نیلی رنگ وجوی بزرگی که مرا بیاد زادگاهم میانداخت ، روزهایم در کوچه های خالی وخاکی میگذشت ، بچه ها بمدرسه میرفتند ومن درانتظارشان بودم
در لابلای انبوه توده خار وسنگ گاهی ماری هم دیده میشد ،
به نقشه جغرافیا رجوع کردم بلکه این دهکده ونام آنرا بدانم ، اثری از آن نبود ، کم کم احساس کردم درمسیر باد ایستاده ام ، کرم های کوچکی مانند پشه های درخشان با فسفر چشمانشان مرا میپاییدند ، نه دیگر اندیشه فرار درسر م نبود ، دیگر جایی نبود .
نترس ، بایست ، شمشیرت را غلاف مکن ، جنگ را ادامه بده ، زاد روز تولد دختر بزرگم فرا رسید ، در یک آپارتمان فقیر وکهنه با خودما ن جمع شدیم ، وبیاد م آمد چنین شبی بود که برای اولین بار با پدرش برای شام به یک رستوران گرانقیمت رفتیم و چنین روزی بود که او در میان بوستانی از گل وحریر و وساتن وخیل جمعیت پای به عرضه وجود گذاشت ، چشمانش غمگین بودند ، نورچراغها کم بود ، من درغروب سردی ایستاده بودم ، جرئت بیرون رفتن را نداشتم تا اینکه ، تا اینکه شبی درب را کوبیدند ، واو ، همسرم با چمدانی محتوی نوارهای کاست وکتابهای من به درون آمد .... آه ...نه دوباره نه ؟ .... نگاهی به اطراف انداخت وگفت :
دلت برای این کثافتخانه تنگ شده بود ؟ چیزی نداشتم باو بگویم ، هرچه بود گفته بودم ، واین سایه دراز تا روزی که جان به جان آفرین تسلیم کرد همچنان درکنارم ماند ، دیگر چیزی ندارم بنویسم /
حال هفته آینده دوباره تولد دخترم میباشد که خود مادری دلیر شده است .ودخترش به دانشگاه میرود .
اما جوانی من رفت ، درعوض خانه آنها رونق گرفت ، حال امروز در زیر آفتاب داغ نشسته ام بی آنکه میلی داشته باشم بیاد چهارم سپیتامبر بیفتم ، باغ قدیمی کودکیم خیلی دور است ، وشهر شگفت آنگیز جوانیم نیز دورتر ، اما قطار روزانه در حرکت است ومن آواره از یک دیار نا آشنا روزی باید در انتظار آن قطار درایستگاه بایستم .
چهارم سپتامبر بود که از ایران بیرون آمدم وهفت سال بعد چهار سپتامبر بود که باین جا گریختم وآیا باز هم باید در نتظار چهارم سپتامر دیگری باشم ؟ پایان
جامی است که عقل آفرین میزندش
صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش
این گوزه گر دهر ، چنینی جام لطیف
میسازد وباز بر زمین میزندش ..........." حگیم خیام نیشابوری"
ثریا ایرانمنش / اسپانیا / " لب پرچین "