چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

درویشانه!!!

و.... چنین مینوسداین ندیم قدیم که روزی نشست وبادل گفت :جان کجاست ؟ وعاقبت کار با جان به کجا میکدشد؟ 

دل گفت : جان وما یکی هستیم وعاقبت کار فنا ست !

گفتم : به که گویم که کجا جویم که بخویش وفدار  باشد ؟

دل جواب داد : از خود بیرون شو وبه دیگری دل ببند وباو وفا کن وعهد خود نگاه دار>

ومن به کسی دلبستم که دل نداشت وجان نداشت یک مسجمه بی روح ویک رویا بود

در آسمان به دنبال خالق خویش گشتم اورا ندیدم فریاد برداشتم که شعله این چر اغ را خاموش کردی مرا بجایی ببر که ترا بیابم >

او مرا بادرویشان درانداخت وتلخ ترین دردها را ازایشان بجان بردم

آنگاه فهمیدم که وفا وفنا وبقا  ودوستی تنها درجیب یک( رند )است که مشتی گوسپند را به دور خود جمع کرده تا با دف ودایره برایش بع بع کنند ؟! .

برگشتم بسرای خویش بی فریاد بی آنکه دیگر به دنبال کسی بگردم.

ثریا / اسپانیا / از یادداشتهای 1988

 

هیچ نظری موجود نیست: