چهارشنبه، اسفند ۱۰، ۱۳۹۰

فرار وآزادی / بقیه

با خود گفتم ، داری فرار میکنی ؟ از رویاهایت از آنچه که نیمه باور تو ونیم دیگر قابل درک وشعورت نبود درهیچ یک ازدعایهای شما آنچه  را که یک انسان سرگردان میخواهد ، مطرح نیست  هیچکدام از آنها ترجمان شکنجه های روحی وجسمی یک انسان نخواهد بود فریاد  وانعکاس درد ها درهوای پر دود شما گم میشود اضطرابها امیدها ویا س های میلیونها بشر که پی درپی درفکر این است که چه باید بکند  ؟ بی جواب میماند .

مشتی آدم لاابالی که خودرا در پارچه  فلسفه یک مکتب بی محتوی پیچیده وحاضر هم نیستند جای گرم خودرا ترک کنند وبه سرمای درون انسانها رخنه نمایند صداهارا خفه کرده اند وعلم وپیشرفت درنظرشان مضحک جلوه میکند آنها تنها به مغزهای خشک وتوخالی خود متکی بوده وهستند حال امروز این ( عالم ) بزرگ  میخواهد خودرا نجات دهد وتنها راه نجات را درفرار ورفتن به یک قصر کهنه بر فراز کوه میداند ولابد باز هم خواهد گفت که : به ریاضت نشسته ام حال امروز هر دو میخواستیم خودرا رها سازیم او درخودش گم شده بود اما من تازه خودرا پیدا کرده بودم. نه ! جادوی آنها دیگر درمن بی اثر بود.

گاهی انسان آنچنان ناتوان میشود که افکارش را نیز گم میکند وبه دست هوی میدهد چرا باید آنقدر عاقل نباشیم که خودرا به دست مشتی آدم گستاخ بدهیم که تصور میکنند تنها آنها ازحقیقت کامل باخبرند وبه همین جهت گلوی بقیه را میفشارند وآنهارا از گفتن حقایق باز میدارند .

درست مانند این است که من یک گل زیبارا روی درخت ببینم / شخص دیگر برگهای سر سبزو خرم آنرا / سومی تنه درخت را/ دیگری ریشه هارا / وهریک بگوییم درخت همین  است که من دیده وعقیده ام را به زور بر آنها تحمیل کنم.

بقیه د ارد

 

هیچ نظری موجود نیست: