یکشنبه، آبان ۰۹، ۱۳۸۹

خاطره یک دیدار

مانند ملکه ویکتوریا با آن بلوز ابریشمی نازک وکمردارش روی یک

صندلی دسته دار نشسته بود ، انبوه موهای قهوه ای او که با تازگی -

رنگ شده چهره پف آلود او که از فرط نوشیدن الکل بشکل باد کنک

در آمده بود بودمردانش اطراف اورا گرفته بودند ، سی سالی میشد

که آنهارا ندیده بودم چهره پریده رنگ ولبانش مانند خون قرمز ، مرتب

وپشت سر هم سیگار را روشن میکرد وبا ولع دود آنرا به درون سینه

وریه هایش میفرستاد .

اولین حرفی که پس از سی سال بمن زد این بود که:

اوه ، موهایت چه خوب شده اند  با آنکه همه سفیدند اما پرتراز سابق

بنظر  میرسند ! همه نگاهها بسوی من وموهایم چرخید ، همیشه همه

اولین حرفشان این است که موهایت چه خوب شده موهایی که  با هنر

وزورشانه واسپری سلمانی پف کرده اند وانگار دیگر هیچ چیز درمن

رشد نکرده تنها موهایم خوب شده اند !!!.

آنهارا به ناهاردعوت کردم وپرسیدم چیزی مینوشید؟ گفت ، وای نه

من باید نماز بخوانم ورو به شوهرش کرد وگفت تو چی؟ نمازت را

خوانده ای ؟  گفتم ، گویا درسفر نماز شکسته باید خواند بعلاوه شراب

شب گذشته نمازت را باطل نکرد؟

گفت : نه دهانم را آب کشیدم !

حالم از این همه ریا ودورنگی بهم میخورد ، آنهم دراین دنیاییکه خود

رامافوق میپیندارد ومعلوم نیست سرانجامش به کجا میکشد ، دیگر حتی

زیبایی مطلق هم از بین رفته است .

نه ، نباید دراندیشه این پلیدان باشم وخودمرا بیازارم ونباید بگذارم که

دنائت وپلیدی قوی تراز اندیشه های من باشد.

ایکاش میشد تونلی ایجاد کرد وبا ماشین زمان برگشت به گذشته ها ،

برگشت به میان دیگران وشاید دوباره میشد دنیای بهتری را ساخت ،

دنیایی که درآن نه نامی از » ابو « باشد نه از » ابی« ونه » از« اسی

ایکاش میشد انسانها را بشکل بهتری ساخت نه با دین نه با جنگ نه با

بمب ونه با شتسشوی مغزی بلکه با دانش وجنگ افزار بزرگتری بنام

قلم ! .

---------ثریا/ اسپانیا/ --------

شنبه، آبان ۰۸، ۱۳۸۹

مرگ همسایه

آخرین چیزی که بیاد میاورم این است که داشتم روی دستگاه وآلارم

فریاد  میکشیدم ، بما کمک کنید ، کسی نیست مردی درهمسایگی من

مرده وهمسرش هم غش کرده است فوری فوری آمبولانس دکتر ....

بسوی زن رفتم اورا بلند کردم با ان هیکل سنگین روی صندلی نشاندم

کمی دردهانش  آب ریختم شانه هایش را مالیدم وسپس پرسیدم :

تلفن خانه بچه هایت را بده تا من به آنها زنگ بزنم ،

آهسته گفت : زنگ زدم کسی جواب نمیدهد ! شش بچه نه نوه بزرگ

جواب نمیدهند؟! .

بیچاره پیرمرد با آن هیکل سنگینش وسط آشپزخانه با دستهای مشت شده

افتاده بود هنوز بدنش گرم  اما نبض او به کندی میزد ،

بیچاره داشت ناهار میخورد که افتاد ومرد !

بیست دقیقه بعد آمبولانس ودکتر پرستار با تجهیزات رسیدند ، اما دیگر

دیر بود ، خیلی دیر.

بخانه برگشتم کم کم سرو کله بچه ها ودیگراقوامش پیدا شد ، من روی

کاناپه افتادم ، میلرزیدم ،

بیدار شدم ، چرا ستاره ها اینطور تاریکند؟ درختان واسمان سیاه است

میخواستم ازجا بلند شوم حرکتی بکنم اما فلج شده بودم .

آ ه خسوس همسایه مهربان من جلوی چشم من مرد مردی که هرصبح

صدایش را ازبالکن میشنیدم که میگفت : صبح بخیر همسایه خوب من !

هردو مشغول آب دادن گلهای تراس بودیم .

امروز صیح همه جارا سکوت گرفته ومیدانم بوته های گل یاسمن او

خشک خواهند شد ودیگر صدای مهربان اورا نخواهم شنید وغر غر

زن بیمارش را .

ثریا/ اسپانیا/ شنبه /

پنجشنبه، آبان ۰۶، ۱۳۸۹

نه ، هرگز!

دنیای افکار من ، به وسعت دنیاست

دوستانی د ارم ، دلقک وار

که به دورم میچرخند

جهان فکر  ما از هم دوراست

به وسعت زندانها

آنها... مانند ماهیان زنده

دردریای زندگیشان

ناتوان میچرخند

ما باضریه های امواج

از یکدیگر دورمیشویم

دچار هذیانیم

آنها میدانند که:

» دیگر دورمجنون گذشت «

و » بیستون مرادی نمیدهد«

تیشه فرها دبه سنگ خارا میخورد

من ، درتلخی مدام تکرارها

دهانم نیز تلخ است ، لکن

شور آن » عشق دیرین « را

از یاد نبرده ام

با احساس مستی

ای درختان بی ریشه وبی بنیاد

مرا از زیباییها قدیم

دور ساختید

با آتشی که در درونتان

شعله میکشد

------------------------------

ثریا /اسپانیا/ پنجشنبه

چهارشنبه، آبان ۰۵، ۱۳۸۹

آزادی هم تنهاست

هان ، ای دوست ،

اینک اینجا تنهایم ، بهمراه باد سرد زمستانی

برجان خود همه دردهارا خریدم

وراه را برتو هموار نمودم

برای دیدن تو ، هرگز دیگر از

گورستان جوانی گذر  نخواهم کرد

با جوانی بدرود گفتم

زمانیکه ترا دیدم که از بلندترین قله ها

سرازیر میشدی

تو مرده ای ، دیگر درمن وجود نداری

از یاد رفته ای

درآن صبحگاه که عشق وجودم را شکافت

من زنده شدم

وبه هنگام غروب

غمگین وسرخورده

با واژه سکوت

زندگیم را دوره کردم

----------------

گویی شب را پایانی نیست

سکوت ، سکوت ، سکوت

هراسناکتر از مرگ

هیچ دستی ظلمت این شب را نمیشکند

هیچ پنجره ای به روی روشنا ئیها

باز نمیشود

بگذار من نیز با شب آشتی کنم

سکوت ، در پشت پنجره تاریک

گریختن آسان است

کجا میگریزم ؟

درانسوی دیوار کسی نیست

آزادی هست ، آزادی نیز تنهاست

------ثریا/اسپانیا-------چهارشنبه

سه‌شنبه، آبان ۰۴، ۱۳۸۹

میهمان نیل

ای برگهای پژمرده خزان،

ای برگهای زردوسبزو سیاه وسرخ !

شما از حضور نامریی او

بی خبرید

او هرزمان میتواند درارتفاع بلند ترین

قله ها ، ظاهر شود

او میتواند شاخه های لرزان وخشک را

بروبد

ابرها، آسمان ، ماه ، خورشید

اورا درمیان گرفته اند

پرده ای که از حجم متراک باران سیاه

وتگرگ نفرت فرومیریزد

از میان خواهد رفت

قصر او ، اورا فریاد میزند

آن برج های وقلعه های قدیمی

که امروز جایگاه خفاشان است

روزی پاک ودرخشان خواهند شد

ای کاش برگ خشکی بودم

ایکاش کودکی بودم

تا دست مهر بان او مر ا بر میگرفت

کاش مانند آن ایام همه ......

همه ، بی الایش بودیم

کاش در سرگردانیهای خود شریک

میشدیم

و....... زندگی نوبتی است

کلمات وگفتگوها هیچگاه

نخواهند توانست طنین انداز سرود

عشق من باشند

زمستان من نزدیک است

------------------- چهارم آبانماه هشتاد و نه

ثریا/ اسپانیا

 

یکشنبه، آبان ۰۲، ۱۳۸۹

اگر امروز.....

شب گذشته دراین فکر بودم که ، اگر روز ورزگاری گذارم بر خاک

وطنم برود اول از کدام قسمت دیدن خواهم کرد؟ جای بخصوصی در

نظرم نیست جایی نیست که مرا به هیجان بیاورد ویا خاطره خوشی از

آنجا داشته باشم  شاید سری به کوچه همان مدرسه قدیمی بزنم که او

درآنجا بانتظارم ایستاده بود ، شایدسری به کوچه پس کوچه و خیابان

شهباز وخانه سکینه وداود  ویاشاید سری به خیابان نادری وکافه نادری

وکوچه شیروانی بزنم تا ارزش های زندگی را بچشم شاید سری به -

کودکستان قدیمی بچه هایم بزنم که درزیر پرتوروح بزرگ یمنی شریف

آواز میخواندند:

ما گلهای خندانیم / فرزندان ایرانیم

نه ! دیگر جایی نیست که مر ا دچار هیجان وشادی بنماید تنها باید بیاد

بیاورم که چه کسانی درکجا بخاک سپرده شده اند.

من همانم که بودم ، انسانی یگانه ومجزا با شجره نامه ی بلافصل از

گفته ها وانگیزه های اجدادم ، شجره نامه وسرگذشتی از روزهای درد

وفریاد وآرزوها ورویاها وتجربیاتی که حاصل زحماتم بودند.

من فقر وبینوایی را نه جذاب میبینم ونه زیبا ، فقر ونداری جزمسخ

شدن واز بین رفتن ارزشها وبها دادن به ثروتمندان ونوکیسه ها -

چیز دیگری نیست ، درفقر ونداری همه شایستگی ها واندیشه های

خوب تو نثار طبقات از ما بهتران میشود ،

تنها دلم برای نقاشی کوچکی تنگ شده که یک نقاش ناشناس بر روی

پارچه سیاه یک برگ طلایی کشیده بود ومن آنرا دریک قاب طلایی

نشانده وبه دیوار سالن بزرگ آویخته بودم ، امروز آن تابلوی بردیوار

کدام  خانه آویخته است ، برگی که خاطرات مرا درسینه اش

نهان داشت .

بقیه دارد

جمعه، مهر ۳۰، ۱۳۸۹

اولین ملاقات

ای وای بر آن گوش که بس نغمه این نای

بشنیدونشد آگه از اندیشه نایی

افسوس برآن چشم که با پرتو صد شمع

درآینه ات دید وندانست کجایی ......ه. الف .سایه

------------------

جلوی در مدر سه ایستاده بود داشتم با دوستان از مدرسه خارج میشدم

که اورا دیدم ، عجیب بود ، او تنها یکبار مرا دیده بود حال چگونه مرا

یافت؟ دلم فرو ریخت شانه ام را به قلوه سنگ دیوار که سخت بود

تکیه دادم درچشمانش درخششی دیده میشد داشت ترانه میخواند ،

ترانه ای برای همین روزها چشمان مهربان ودوراز ناخوشیهای امروز

مانند دوشیشه بلور قهوه ای بمن زل زده بود داشتم فرو میرفتم در

ملکوت خدا بودم میان ماندن ورفتن وهیچ نگفتن ، سعا دتی غیر تصور

بایدتصمیم میگرفتم باد ملایمی وزید روح سبکبال اوبسویم خزید ،

پرنده ای از روی درخت چنار درانتهای کوچه گیج خورده با سر

به درون فضا شیرجه رفت ، موج تقدیر بر سر راهم ایستاده بود

به پرواز درآمدم شادان وخندان درحالیکه از دردی خلسه آور به

لزره درآمده بودم از آسمان لایتناهی پایین آمدم ودستم را بسویش

دراز کردم صورتم داغ شده بود ، خدا میداند چه مد ت بود که من

وقت تلف کرده وسلام اورا بی جواب گذاشتم درآن ساعت داشتم

خفه میشدم ، نگاهم به لباسهای شیک وخوش دوخت او خیره ماند،

بگوشه تاریک یک سینما خزیدیم درهمان تاریکی چشمان در خشانش

را میدیدم که بمن خیره شده بودند بیهوده انتظار داشتم که دست مرا

در دست بگیردوبفشارد او فقط نگاهم میکرد موهای مجعد مشکی

سبیل تازه رشد کرده روی پوستی سفید ابروان پر پشت چشمانش ،

آه چشمانش قهوه ای روشن بودند ومن درتاریکی میخواستم در پس

بریدگی رنگ او چهره اش را خوب تماشا کنم آوای خواننده وبازیگر

فیلم بلند شد:

سحر که از کوه بلند جام طلا سر میزنه

بیا بریم صحرا که دل بهر صفاش پر میزنه

ناگهان اتفاقی افتاد ، دونفر آشنا مارا ، من واور ا دیدند وخبر را بخانه

رساندند نوعی احساس وحشت بمن دست داد دیگر ازآسمان به زمین

آمده بودم دست او تازه نزدیک میشد که روح از بدن من داشت خا رج

میشد.

جمعه/22/10/ از دفتر خاطره ها....

پنجشنبه، مهر ۲۹، ۱۳۸۹

بهشت ما

از ادبیات سیاسی، مذهبی ، سخن رانی ها ، گفتگوها واخبار ضد نقیض

خسته شده ام میخواهم پنجره ای بسوی گذشته ها بازکنم ، میخواهم نفس

بکشم ، کتابچه خاطرات گذشته را ورق میزنم ، چه تا ریخی است ؟مهم

نیست ده سال پیش یا پنجاه سال پیش ، امروز جذام پستی ورسوایی همه

جا را فرا گرفته ، خودم را نجات دادم گاهی انسانهای شریفی رامیتوانم

پیدا کنم که نیازی درآنها نیست تا خودراآلوده سازند ، این روزها کمتر

آدم میبینم گله های حیوانی که بنده صفت ، بیرحم که همه غرایز خودرا

از دست داده وعریان شده اند مانند یک تکه گوشت درقصابی ها اویزان

وخودرا به تماشا گذارده اند ، اشخاصی که محتا طترند به دنبال گوشه

امنی میگردند وپیوسته جا بجا میشوند.

عده ای فراموش شده اند ومن بفکر آن دوچشم شیشه ای هستم که  برای

آخرین با آنهارا دیدم او امروز نا پدیدشده درآن روزهای خوش آزادی

عشق ما نشست کرد وبه آغوش نوازش ها پناه بردیم ابدا متاسف نیستم

میدانستیم که این رویا ابدی نخواهد بود اما سعی کردیم که هردو مزه

سعاد ت را بچشیم غنچه سعادت را چیدیم وشراب جوانی را نوشیدیم

همان شادی های کوتاه برای همه عمر ما کافی بود .

حال بگذار دنیا تا میتواند به دنبال زباله های سیاسی بدود وکارهای

علمی بی مصرفش را ارائه دهد ما آنقدر نیرو داشتیم که توانستیم

خودرا بالا بکشیم وبالاتر برویم ودنیارا با دیدوسیعتری بنگریم .

پنجاه سالی میشود که این رودخانه دارد مسیرخودرا به ارامی طی

میکند وبی وقفه جلو میرود، بی عقب گرد ما هیچکدام میل نداشتیم

که به بهشت برویم به جهنم هم شک داشتیم بهشت را بین خود تقسیم

کردیم حال باید بسته احوال امروز بود، انقلاب ، جنگ ، فساد ،

خون ریزی ، گرسنگی ، سیل ، طوفان ، زلزله ، فوتبال، وسودسهام

در بازار ها، لاتاری.ومهروسجاده وزیارت بیت العراب ، جابجایی

مهرها در صفحه شطرنج سیاسی.

پنجشنبه /22/اکتبر /010

 

 

سه‌شنبه، مهر ۲۷، ۱۳۸۹

شب اول قبر

شب اول قبر بود ، نکیر ومنکر با نیزهای نوک تیز وارد گور شدند او

ازجای برخاست ، دراین هنگام ندایی از خداوندگار هنر بگوش رسید:

ای کسیکه اینجا خوابیده ای ، ما درزمان زنده بودنت همه چیزبتودادیم

نوای خوب ، ثروت ، شهرت وتو خودرا به دست باد سپردی درآن

هنگام که صدای خودرا درباد رها کردی ما همه نعمت هارا ازتو

گرفتیم ، هم صدای ملکوتی ترا ، وهم زیبایی وبرکتی که بتو عطا کرده

بودیم ، اینک دراین بستر غربت برای همیشه خواهی خفت.

خوب !! رومن رولان مینویسد :

در جهان عدالتی نیست زور حق را می شکندچنین کشفی روح را

برای همیشه زبون یا بزرگ میکند ، بسیاری خودرا به دست سرنوشت

سپردند وبا خود گفتند حال که چنین است برای چه مبارزه کنیم ؟ برای

چه در تکاپو باشیم ، هیچ چیز دلیل هیچ چیزی نیست، پس فکر نکنیم

وخوش باشیم >>

اما کسانی مقاومت کردند واز آتش گذ شتند بی آنکه مجبور باشند خود

واندیشه وروح خودشان را به گرو بگذارند هیچ سرخوردگی نمیتواند

به آنها فشار بیاورد زیرا ازهمان روز اول میدانستند که راه ایمان هیچ

وجه مشتر کی با راه خوشبختی ندارد.

حال قلب پایمال شده ما باید بانیزه های دیگری شخم شود .

......ثریا / اسپانیا/ سه شنبه

یکشنبه، مهر ۲۵، ۱۳۸۹

من خود یک ملتم

مرضیه ، مرضیه، مرضیه! طناز ، رعنا وعشوه گر.

بشد دل زدستم /چو مجنون مستم/ندانم که هستم ،نمیدانم

کجا بوده م وکی /که داده مرامی/ چرا واز چه مستم

نمیدانم !

---------

گذاشتم آبها ازآ سیاب بیفتد همه مجیزهایشان را بگویند بنویسند سپس

من شروع کنم وترا به محاکمه بکشم ، تو آزاد شدی برای همیشه

آزادی خودرا به دست آوردی ودرکنار یگانه دخترت آرام گرفتی

امروز من به تنهایی میخواهم از تو سئوال کنم  وببپرسم چرا ؟

چرا ؟ پشت به ملت خود کردی با آ نکه میدانم دیگر صدایی ازتو

بر نخواهد خاست ، این حق را دارم بعنوان یک ستایشگر هنر تو که

از نوجوانی تا امروز با صدای تو زندگی کردم بپرسم ، چرا؟ چرا؟

چرا پشت بما کردی وخانه دردل دشمن ، چه ارمغانی به دست تو

دادند، نه منلینا مرکوری شدی ، نه نانا موسکوری ، نه ماریا کالاس ،

با همان ترانه های قدیمی روی سن وکنسرتهای دستوری رقصیدی با

عشوهایی که دیگر شایسته سن تونبود از مسجد به خانقاه واز میخانه

به بیگانه سر سپردی ودرپای یک سردار بی نشان ویک سلطان بی

تاج وتخت افتادی تو ، با آن صدای طلاییت میتوانستی تا ابد بر

قلبها حاکم باشی نه تنها درسینه گروهی جدا یافته وبقول خودت تافته

جدا بافته ، شاید میخواستی ستاره اقبالت افول نکند ستاره اقبال تو

در سر زمین خودت میدرخشید وتا ابد پایدار میماند امروز در یک

گورستان غریب ودورافتاده برای همیشه از ما وملت دورشدی وکم کم

فراموش خواهی شد.

آخرین بار که ترا دیدم درآخرین سفرم بود در خانه  آشنایی میهمان

بودم وصاحبخانه ترا پنهان وبا احتیاط ( از ترس محتسب ) بخانه اش

آورد واین محتسبان همانهایی بودند که همه ثروت ملی مارا به یغما

بردند وملک خاتون بر تخت نشست جیره خواران دربرابرش گرد آمدند

تو نیز مانند ارثیه ودارایی های ما ضبط شدی .

آن شب پیراهنی بلند وسیاه با یقه طور پوشیده وموهای تازه سپید

شده ات را بصورت طنابی بافته در پشت سرت انداخته بودی ،

این هیبت آنچنان مرا شگفت زده کرد باور م نشد که این همان زن شیک

وسرزنده درباری است ؟ تلخی وکدور ت از چهره ات میبارد ،

در آن شب سه نسل بانتظار  شنیدن صدای توبودند مانند زهر تلخ وخالی

ازهر گونه احساس خواندی ، اما گویی از یک تکه سنگ سیاه آواز

بر میخیزد .

در  خانه خودت ومیان ملت هم ترا دست به دست وروی شانه ها

میبردند ، امروز دلت خوش است که چند روزی نامه عرب زبان

وچند خبرنامه خود فروخته زیر نام خبر - آگهی مرگ ترا اعلام

داشتند؟ ودرمراسم خاک سپار یت گلهای فروان بیاورند؟!!!

هرستاره ای درمنظومه خود یک ستاره است وهنگامی که از منظومه

خود خارج شود ، دیگر ستاره نیست ، اخرین گام تو وآخرین قدم تو

میبایست بسوی سرزمینت باشد.

گمان نکنم ملت ما هیچگاه بتواند کسانی را که پشت به او کرده اند

ببخشد اگرچه ستاره تابناک هنر بوده ویا باشند.روانت شاد.

------ثریا /اسپانیا/ یکشنبه 25 مهرماه 89

 

شنبه، مهر ۲۴، ۱۳۸۹

گام زمان

زچشم خویش گرفتم قیاس کار جهان

که نقش مردم حق بین همیشه برآب است........ه.الف. سایه .

-----------

موریانه ها ، در کار جویدن

در تکاپوی بهم زدن خیمه هاهستند

زمستان سرد وبیرحمی ، درپیش است

زنبوران خبر چین

در منظومه کندوها وشهد خود

خواهند لرزید

آنها بهار نوجوان را باور ندارند

آنها در زیر علفها

در تیر رس آتش

پاهایشان خواهد شکافت

آن زمانیکه موشهای صحرایی

سوراخی دردل زمین باز کنند

در زمانیکه چشمه های شط القراب

خشکید

( شیر ما نعره سر خواهد داد )

همان شیر که خورشیدرا درمشت دارد

نه درپشت

ابرها ازگریستن می ایستند

آذرخشی پدید میاید

وما........؟

دوباره تقدیر عشق را

درآ غوش میگیریم

وبر برگ درختان  خواهیم نوشت

خون وجنون رفت

آتش به خاکستر نشست

وغنچه های نو شکفته

سر برمیاورند

رقص کنان درباغچه خانه ما

.........ثریا. اسپانیا.........شنبه 

 

جمعه، مهر ۲۳، ۱۳۸۹

دیکتاتور بزرگ

نمیدانم آیا کس ویا کسانی فیلم دیکتاتور بزرگ چارلز چاپلین را دیده

وآیا بیاد دارند ؟ بخصوص سخنرانی پایان فیلم را؟!.

او درپایان میگوید:

متاسفم ، من نمیخواهم امپراطو باشم این کار ازمن برنمی آید دلم  -

نمیخواهد برکسی فرمان برانم یا کسی را تسخیر کنم ، دوست دارم

درصورت امکان به همه کمک کنم ، از یهودی وغیر یهودی تا سیاهان

وسفیدها ........

بلی همه ما میخواهیم کمک کنیم همه ما میل داریم به سعادت برسیم

انسان گویا همیشه اینگونه فکر کرده است ویا بوده  هیچکس میل ندارد

به کسی بد بکند ویا باعث بدبختی دیگری شود این دنیای بزرگ جای

برای همه داردونعمت نیز .

راه زندگی میتواند آزاد وزیبا باشد اما ما گم کرده راهیم وحرص و

جاه طلبی جان مارا به زهر آلوده ساخته است واین دنیای زیبارا

با نفرت وبیزاری وحرص وآز داریم برسوی نابودی وفلاکت وبدبختی

میکشانیم.

عده ای را اسیر میکنند آنهارا وجانشانرا خوار میشمارند بعنوان سرباز

زندگیشانرا تکه تکه میکنند وآنهارا بسوی میدانهای جنگ میفرستند با

آنها مانند یک گله گاو برخورد میکننداین انسانها که دارای قلب وروح

واحساس میباشند لبریز از نفرت وآدمکشی میشوند .

دیکتاتورها برگرده همین آدمها سوار شده خودرا آزاد میکنند ودیگرانرا

در بند میگذارند.

امروز همه بسرعت شتاب بخشیده اند وخودرا درحصاری محبوس

واسیر ساخته اند .

دیوصفتانی که بر اریکه قدرت جای دارند همه دروغگو وبی مایه

هستند آنها تنها بخودشان میاندیشند.

چه زمانی میشود به این همه طمع وحرص پا زدواز نفرت وتعصب

خودرا خلاص کرد وبرای دنیای بهتری تلاش نمود برای فرزندان آتی

ونسل آینده . امروز یک هرج ومرج یک آنارشیزم وحشتناکی زیر نام

سوسیالیزم بر بیشتر جاها حاکم است ودرسوی دیگر دنیا دیکتاتوری

حکم میکند ؛ آنهم از نوع کهنه که تاریخ مصرفش تمام شده است.

.........ثریا. اسپانیا. ......برای خانم نادره افشاری..........

پنجشنبه، مهر ۲۲، ۱۳۸۹

گاوها درباد آواز میخوانند

چه گسترده وغنی ، دارالقران

چون یورش باران ، پای میگیرد

درشهرهای شوق ، درکومه ها ، درلانه ها

وچه افسرده دل دارالفنون

جای سیمرغ کبیر ، مکان شیران ودلیران

فراموش شد

در میدان شهر، در سیاهچالها

جاریند خون آدمها

در آیینه خشم

وخاطرات درد آن انسان تنها

عالیترین پاداش عمر من است

پایه های چوبین تخت مردان مقوایی

درکام موریانه هاست

در گرفتگی سینه مردان

دروغیست پست وفریبنده

همه پیامبران کذابند

امروز باید ایستاد

درآن سرزمین درمیان ( آیه های پوچ)

وکتاب موریانه خورده

را ورق ورق کرد

مردان  ما رفتند وما هنوز

در آرزوی حسرت

آن خورشیدیم

فرشی از الیاف سوزن ، درمیان

اشکهای زنان بی سینه ؛ بگسترانید

تا .....پاهای مردان بردار کشیده

وقامتشان ، عمود فرود آید

......................................

تقدیم به بانوی  !!هنر ! که روی درخاک کشید

 

چهارشنبه، مهر ۲۱، ۱۳۸۹

اکتور اول

همه جا وهر ر وز درهمه صفحات رزونامه وخبر نامه ها و سایر

خبرگزاریها عکس او بچشم میخورد ، هنگامیکه او درحال سخنرانی

است صورتش به نحو زشت وخنده داری به نظر میرسد نسخه ثاثی

یک میمون بد منظر با آن ریش وسبیل بی تناسب وبی معنیش ، با

موهای یکد دست که مانند یک کاسه بشکل کلم بر روی سرش ریخته

وآن دهان نفرت انگیز با آن قد کوتاه ......

نه ! به هیچ وجه اورا نباید جدی گرفت او آنچه قرو قنبیل دارد همه را

با آن د هان مضحکش ارائه میدهد ، هنگامیکه انگشت سبابه حضر تش

رابسوی مردم بلند میکند گویی مستقیم میخواهد چشم همه را کور کند ،

(جای صمد آقای خودمان خالی)  سلام دادنش کفر مرا درمیاورد آرزو

دارم یک آشپزخانه را باتمام ظروف کثیفش باو بدهم تا همه را بشوید

وهنگامیکه شنیدم ( یاران همه رفتند ) چهره اش بنظرم منحوس وکریه

آمد.

ادای آدمهای سمبولیزم را درمیاورد مثلا کاریکاتوری آمیخته از یک

سوسیالیزم کارگری توام با فاشیزم وعقاید کهنه وقدیمی ودربعضی از

اوقات سنت های نظامی گری که میدانم سرانجام دنیارا بخاک وخون

خواهد کشید.

اگر دولتان دولت کارگری است پس باید قدرت اینرا داشته باشید که از

اساس وبنیان کشوررادگرگون کنید نه آنکه عده ای گدا به نوا برسند .

تناقص های زیادی درکارتان دیده میشود ومردم درگوشه ای به تماشای

یک تراژدی - کمدی نشسته اند وجلوی رویشان هم یک کاسه سماق ،

بلی ! دنیای ما همینه ، بخوای نخواهی اینه ،

........ثریا/ اسپانیا...... چهار شنبه

 

 

سه‌شنبه، مهر ۲۰، ۱۳۸۹

همیشه درمیان

به : هوشنگ ابتهاج - » ه.الف. سایه «

---------------------------------

آسمان زیر بال اوج تو بود /چون شد ای دل که خاکسارشدی

سر به خورشید داشتی ودریغ / به زیر پای ستور خار شدی

ترسم ای دل نشین یا ردیرینه / سرگذشت تو هم زیا د رود

آرزومند را که غم جان نیست / آه اگر آرزوها برباد رود

ه. الف. سایه

---------

سایه ، تو آفتابی بر درختان زیزفون

تو درغروب سبزینه زنده ماندی

غنچه های باغچه چشم انتظار تواند

آسمان کدر وتاریک ما غبار آلود

باد بوی ترا آورد

اکنون درکدامین دشتها ، پای میکوبی

بر سبزه ها ؟

چو آفتاب مرا زخاک برگیر

اینجاست آشیانه وخانه تو

دشت ما پر شد از غبار سوخته

خورشید ما گم شد از  خون ریخته

ابر سیه خیمه زد بر  جنگل ما

در این سرای خمش وتاریک

هنوز مانده ام حیران و وامانده

با امید عشق های خام جوانی

.......ثریا / اسپانیا / .........

 

دوشنبه، مهر ۱۹، ۱۳۸۹

مجارستان خونین

و.....اما درمیان تیره روزی هایمان

آسمان مارا از یاد نمیبرد

وبرای درمان دردهایمان

شفا بخشی میفرستد ، او خواهدرسید

هم اکنون درراه است

.......شاندرو پتوفی ، شاعر انقلابی مجارستان

---------------------

آب گل آلود  رودخانه زندگی را

به همراه ماهیان مرده به پهناور خاک

آغشته کرد

زمین از خون رنگین شد

از خاک طوفانی برخاست

مرغان مهاجر درهجرت ابدی خود

درگذرگاه های سقوط به دره

چهره مرگ را با حیرت دیدند

با خونی که ار رودخانه

وچهر ه پنهان ( کارخانه ها)

آغشته بود

و.....اینک معمای بزرگ

که از لبه تیغ آلوده به سم آهن ، سرب ، فولاد

با نخستین ناقوس سحرگاهی

آنهارا به ابدیت راهنمایی میکند

دیگر صدای کولیهای آواز خوان

به همراه راپسودیها پنجگانه بر نمیخیزد

رودخانه سرخ

مرگ زمین را به همراه آمورد

و.....معما هنوز معما ست

.......ثریا/اسپانیا/ دوشنبه........

یکشنبه، مهر ۱۸، ۱۳۸۹

یک طنز !

تا توانستم ، ندانستم چه بود / چونکه دانستم ، توانستم نبود !

10/10.10

نمیدانم درکجا خواندم که کلمات هم که وسیله بیان وتفاهم بین آدمهاست

مانند جان داران ، جان دارند ، تولد ، زندگی ، عشق، ازدواج وسپس

فنا  ، شاید هم راست باشد ؟ .

درگذشته کلمات دلیر ، رشید ، غیور ، دلاور، مغرور ، قهرمان همیشه

چون اسکور ت ریاست جمهوری همه جا روان بودند وهمه جا برزبان

می نشستند امروز این کلمات پس از سالها خدمت به افتخار بزرگ -

با زنشتگی نایل آمده وچند تایی هم نابود شده اند وبجای آنها ، کلماتی

دیگر نشسته اند که تقریبا برای این حقیر بی مایه وبی بضاعت نامانوس

است ، کلماتی که بیشتر مایه آنها ازهمسایگان وقوم سامی گرفته شده

است ، مانند : جانباز ، ثارالله - بسیج - مجاهد -وشهید بیشترا ز همه

قدرت گرفته اند ....وشما ای خواننده عزیز این صفجحه ناقابل !

از این کلمات ورسم جدید غافل نمانید بخصوص اگر  درکار دولت

دستی دارید میتوانید در آنها صنعت بکار برید وبه خدمتگذاری مشغول

واز دل وجان بکوشید تا گذشته هارابه خاک سپرده وبا نو رسیدگان

به پیشرفت کامل برسید .

مگر درخلقت خدا ، آفتاب ماه و ستارگان روز وشب شک دارید ؟

مگر موسی رهبر قوم یهود در کوه سینا متن فرمانهای دوازده گانه

را از میان دود وآتش بدون واسطه نگرفت ؟ وامروز نزدیک هشت

هزارو سال و چند ماه وچند هفته وچند روزو وچند ساعت است که

این رقص یگانه ادامه دارد.

شما هم تا میتوانید درکارتان بی غل وغش بوده مردم را شناسایی کنید

وبه دست حاکمین بسپارید راه ورسم جاسوسی را بیاموزید تا .....

محبوب القلوب واقع شوید سعی کنید مانند یک هواشناس خبره هوارا

بشناسید ووزش باد را احساس کنید نه مانند بوقلمون به رنگ روز ،

بلکه مانند حربا ( آفتاب پرست ) به رنگ ساعت درآمده وچون گل

آفتابگردان باقضای وقت قبله خودرا شناسایی کنید تا همیشه برخر

مراد سوار بوده واسب خودرا بتازانید والا بر سر  شما همان خواهد

آمد که برسر  چون منی ر سید.

...................ثریا /اسپانیا/ یکشنبه 10/10/10/ .......

 

جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

نامه ی به یک دوست

تقدیر منست این همه یا سرنوشت توست

یا لعنتی جاودانه

که هنگامی به آزادی عشق اعتراف میکردی

جنازه محبوس را از زندان بیرون میبردند!

--------------------- شین

دوست من !

اینجا ، این شهر رنگین ، رنگین ترا ز رویاهاست آنهم دردیاری

که دموکراسی ! حکم میراند ، در این شهر واین دیار قدیمی غیر

بیگانگی چیزی نیست ، اینجا نیز گورستان زندگان است وما درشمار

مردگانیم ، اینجاهما ن بهشتی است که درکتب مقدس وعده آنرا به

رستگاران داده اند ! اینجا دراین بهشت خیالی شیر وعسل وزیتون

وحوریان بهشتی و( جهنمی ) فراوان است واما.....

اما سالهاست که کام تشنه ما درآرزوی قطره ی آب وچیدن یک میوه

تازه از درخت مهربانی است ، درعوض دموکراسی هرروز مانند یک

پتک بر سر مان میکوبد .

سالهاست فراموش کرده ایم ابریشم چه بویی دارد وسالهاست که رنگ

انسان ندیده ایم ، آری دوست من ، جزیره ما رنگین است ،رنگینتراز

آن دیاری که خون آن را آبیاری میکند دراینجا هم هرروز باید خونها

را شست ومدفوع واستفراغهای شبانه را نادیده گرفت ؛ دراینجا ایمان

بیداد میکند ، ایمان به بی ایمانی ودر سفره رنگین ما به غیرا ز چند

مهره عشق چیزی وجود ندارد.

سفره ما خالی از مرصع پلوی ومرغ بریان وکباب بره شماست

هر چند گاهی بر قایق رویا ها سوار میشویم وبه دوردستها میرویم اما

دوباره قایق مارا به زند گی اصلیمان بر میگرداند.

با آروز پیروی  وبهروزیبرای آن دوست گرامی

...............

ثریا اسپانیا. جمعه هشتم اکتبر /برابر با شانزدهم مهرماه 89

پنجشنبه، مهر ۱۵، ۱۳۸۹

ترانه ی بزرگ

آنکه میگوید دوستت دارم ،

حنیاگر غمگینی است

که سازش را از دست داده است

ایکاش عشق را زبانی دگر بود  ...   الف . بامداد

---------

زبان من ، زبان توست و....

حیرت آهنگها را میشناسد

نامم درپناه قانون خاموشی توگم شده

من امروز قاصد فراموشیم

به آیینه سفر کن ، تا آوایم را بشنوی

جلوه های انتظار درخاطره ها گنجید

چنگی پیر بینوا !

از چنگ بپرس ، ازترانه ی که میخواندم

من توان رسیدن به هیچ افسانه ی

نداشتم

یک لحظه ، یک لحظه ، درانتظار نشستم

وجلوه انتظاررا حس کردم

آهسته تراز بوی گل ، نرمتر از شبنم

ودیدم که :

از یک حباب کمتری

آنگاه ، تا ابد درآغوش خود غلطیدم

تو ای مطرب دیروز

ظهورت بر خاک قیامت نقش بسته

ای شاعر پروانه ها

از شعر  تو خون میچکد

طاووس شعر تو برگلزار سیه پوشان

ولاله زار سیاهکاران میخرامد

تو به همراه پرده اسارت

برابر اژدها رقصیدی

وسپس در کرانه جهنم گم شدی

نامت را با نام علفها خواهم شست

از دفتر خاطرهایم........ثریا. اسپانیا ......

پنجشنبه / هفتم اکتبر 2010

 

چهارشنبه، مهر ۱۴، ۱۳۸۹

پسر خدا تنهاست

سوگند به عزت وقدر ومقام آزادی

که روح بخش جهان است نام آز ادی

به پیش اهل جهان محترم آنکس یود

که دارداز دل وجان احتر ام آزادی

اگر خدای به من فرصتی دهد

کشم ز مرتجیعین انتقام آزادی.......فرخی یزدی

-----------------------

جشنها شروع شدند ، همه شهر آکنده از » ایمان است « ! زنگها

به صدا درآمده اند وبانوان ودختران زیبا وطناز با لباسهای پرچین

ورنگارنگ خود که موهای افقشان آنهارا گلی همرنگ لباسشان تزیین

میکند ، بر کالسکه های شخصی سوار ویا برپشت اسب نشسته و

آرام آرام راه پیمایی میکنند اشراف وبزرگان روی بالکن خانه هایشان

که غرق گل وپرچم است  با افتخار مینشیند وتماشگر این شور وهیجان

میباشند.

در  هرگوشه شهر بساطی راه آفتاده است رستورانها ، بارها ، میکده ها

لبریز از جمعیتی است که از هرسو آمده است ، بوی پهن اسب بر روی

سنگفرش کوچه ها بوی عطر زنان بوی گل یاسمن وعطر شیر برنج

بوی خوش قهوه وشیر کاکائو فضاراپرکرده است.

همه با لباسهای شیک خود آمده اند تا » ویرجین « آنهارا متبرک سازد

و....آنکسی که با دستهای میخ شده وخون آلود بر یک تکه چوب در

گوشه ای تاریک آویزان است ، بیاد دوران تنهایی این گله سرخوش است

او گمان میکرد که برای همیشه دروجود نسلها باقی خواهد ماند وهرگز

ندانست که وجودش در یک شمع گچی خلاصه خواهد شد.

محراب غرق گل است وآغشته از طلا کشیشان همه با لباسهای اطلسی خود

برای این گله فراموش شده دعا میخوانند وآرزوی دارند که پسر خداوند

بسوی آنها برگردد.

زندگی آهنگ آرامی دارد اگر کینه ای هم هست برای حفظ ظاهر پنهان

میشود و....پسر خداوند تنهاست .

چهارشنبه . ششم آکتبر. 2010

ثریا/ اسپانیا .

 

سه‌شنبه، مهر ۱۳، ۱۳۸۹

نه این بود

از صف غوغای تماشا چیان

گام زنان راه خودرا گرفت

و...جانش را از آزار گران دینی

ازاد یافت.........احمد شاملو

----------

چقدر همه چیز درنظرم فرق کر ده است ، یکطرف معنا وسجده عشق

یکسو گناه ، بزه کاری وسپس رستگاری آدمها ی دورغین بدون  داشتن

شخصیت واصالت ،

یک واقعیت مبتذل  ، زندگی با رابطه های نامشروع ، همرنگ طبقه -

خود شد ن ( ازکدام طبقه ام ) ؟  .

زاد وولد کردن نشستن وتماشا کردن تلاش برای آنکه نامت رادرکتیبه

بنویسند.

شبها بانتظار مردی از دست رفته که درآغوش روسپیان بسر میبرد ،

وسپس فردا با پیکری آلوده از پای افتاده ، به دامنت میاویخت.

خانه ، کاشانه ، عکسهای فامیلی ، قاب های طلایی ، لباسهای درون

گنجه ، فرشهای قیمتی ، اثاثیه انباشته رویهم که اکسیژن اطاقها راکم

میکرد ، زندگی کاذب ، دروغ ، گفتار بدور ازواقعیت ، امیدهای واهی

ایمان دروغین وسپس سقوط به ورطه تنهایی به یمن داشتن دوستان

خوب !

اما او رستگار شد  ، او اجدادی داشت که صاحب مال بودند نه کمال

میبایست همرنگ جماعت میشدم ، بلی همرنگ جماعت .

آه دراین دنیا باید هشتاد درصد شانس داشت وبیست درصد همت وکار

معنی زندگی همین است .

سه شنبه / صبح / ساعت 5/10 دقیقه !!! ثریا.

 

یکشنبه، مهر ۱۱، ۱۳۸۹

پدر چریک

اولین بار  که عکس اورا دریک مجله معروف هفتگی دیدم ، بنظرم آدمی بی آزار

آمد ،  یک سبیل پرپشت ، ومسلسلی که بانوار سبز رنگ ( رنگی که مورد

علاقه اش بود) دسته آنرا  تزیین کرده وبر روی شانه اش قرارداشت .

قدش کوتاه شاید کمتر از یکمترو شصت ودست وپاهایش کوتاه ورانهای چاق

که به زحمت شکم بر آمده اورا حمل میکردند ، روی این هیکل کوچک یک

سر کوچکتر قرارداشت وسرش را دریک چفیه یقل پنهان کرده بود یک

رندتکت سربازی نیر بتن کرده بی آنکه درجه ای روی شانه هایش باشد

مصاحبه کنند با احترام تمام اورا بباد سئوال گرفته بود ، بلی این شکل وشمایل

پدرچریکها وپدر امروزی فلسطین است او وهمراه همیشگی اش لیلا خالد !

آنروزها برایم عجیب بود که ناگهان میان زندگی وعکسهای خانوادگی هنرپیشه

وخوانندگان روز عکس وتفصیلات مردی باشد از سر زمینی که تقریبا برای

من یکی نا آشنا بود ، او با آن عینک سیاه مرموز حالت یک هنرپیشه ماهری

را داشت که در نقش خود استوار  بود دراطرافش چند چر یک فدایی که حکم

نگهبان اورا داشتند نیز دیده میشد.

او مردی اسرار آمیز وکسی از تبار وخانواده او اطلاع چندانی نداتشت اما از

اینکه توانسته بود عده زیادی را به دورخود جمع کند وآنهارا تعلیم بدهد

شهرتی ناگهانی پیدا کرده بود ، روی کت سر بازی او این نوشته بچشم

میخورد ( پلنگان سیاه علیه فاشیزم امریکایی ) ! زندگی او وپیروانش

دریک محیط کاملا سری بود ، بعد ها معلوم شد که او در اورشلیم

به دنیا آمده وپدرش نیز یک تاجر ثروتمند بوده است ! شاهزاده بودای

جدید ، مصاحبه وگفارش طولانی بود وضد ونقیض زیاد داشت اما آنچه

که مرا ودار به نوشتن این سرگذشت کرد ، ویرانی وبدبختی ملتی است

بنام ایران که خود به دست خودشان فریفته این رهبر شده وبه نابودی

خودشان دست زدند.

امروز آن دستمال معروفی که بر گردنش داشت مانند یک شال افتختار

واعتبار در دستهای مردان دولتی وبر گردن آنها دیده میشود ، فرزندان

تربیت شده همین چریک کوچک امروز توانستند آدمکشی ها ، قتلها

جنایات ، تجاوز به زنان ودختر ان ایرانی ، وبزرگ کر دن زندانها

وبکار بردن انواع واقسام لوازم آلات شکنجه را بکار بگیرند ،

امروز، آنها یاد گرفته اند از هر  سه نفر دونفرشان را جاسوس کنند

به همین دلیل هم همه از هم میترسند .

پدر چریکها توانست آموزشهای لازم را به همه فرزندان دنیا بدهد

صدایی لطیف وملایم وآرام داشت  وهمه جا میگفت :

تا آزادی فلسطین خواهیم جنگید اگر قرار باشد قرنها طول بکشد !!

او صلح نمیخواست او تنها به پیروزیش میاندیشید او ابو عمار  عرب

خیال داشت دنیارا با دهان گشا ولبان کلفتش به درون شکم گنده اش

بفرستد حا ل به هر قیمتی که باشد ، جایزه اش را هم گرفت وبه آن

دنیا رفت .....هنوز تا هنوز است جنگهای چریکی ادامه دارند وجوانان

بیهوده مانند برگ درخت بر زمین میریزند واز ین آنها صد ها گر وه

دیگر زاده شد ودر سر زمین ما ؟!

مدرسه حرام میشود ، داشگاه بسته میشود ، هزاران کتاب خمیر میشوند

تنها کتابهایی که باید نوشته شوند ، تاریخ حذف میشود گربه کوچک ما

که نامش ایران است درمیان نقشه جدیدخاورمیانه بزرگ گم میشود ،

پدر چریکها وفرزند ان خلف او به راستی شاهکار بخرج دادند وخوب

توانستند آنچه را که اربابان بزرگ میل دارند درست کنند.

ایر انیان غیور وپرغرور در  آنسوی آبها مشغول نشخوار گذشته وبه

رخ کشیدن ثروت ها ومعلومات نم کشیده ونیم بند خود ملتی را

سر  کار  گذاشته وسر گرم میکنند وجنبش سبز راه میاندازند.

------------ یکشنبه غمگین وبارانی .............

جمعه، مهر ۰۹، ۱۳۸۹

میلاد تو

بکن معامله وابن دل شکسته بخر /که باشکستگی ارزد به هزاردرست

حاظ

-------------

انگار همین دیروز بود ، سر خیابان ایستادم درد شروع شده بود جلوی

یک تاکسی ا گرفتم تاکسی ایستاد ومن با ساک دستیم سوار شدم ،

در نیمه راه تاکسی با اتومبیلی تصادف کرد من پیاده شدم وآهسته آهسته

با قدمهای لرزان خود رابه بیمارستان رساندم ، تنها بودم .

-----------

آنشب زنگها دوازده بار نواختند

صدای او از عمق تاریکی

از آن سوی وسعت نور

به زیر پوست سردم لغزید

این تازه نو رسیده

پای به سفیه ای از نسل مادران ، نهاد

منقار کوچک این کبوتر

مرا چون سیمرغ به وادی هفتم کشاند

پاییزبود ، جشن خرمن ،

این وطن کوچک من کوبید خود را

به سقف تنهایی من

آنشب مادرم درخواب سنگینی بود

که ....من سفره عشق را گشودم

---------- تقدیم به پسر م مهران برای تولد او........-

از یک نوشته :

میخواستم گرانترین وپر بهاترین چیزهارا برایت به ارمغان بیاورم

دیدم خودت از همه پر بها تری وهمه مارا درکنار خود داری.

تولدت مبارک پسرم.

ثریا. اسپانیا. دهم مهرماه 1388