جمعه، مهر ۱۶، ۱۳۸۹

نامه ی به یک دوست

تقدیر منست این همه یا سرنوشت توست

یا لعنتی جاودانه

که هنگامی به آزادی عشق اعتراف میکردی

جنازه محبوس را از زندان بیرون میبردند!

--------------------- شین

دوست من !

اینجا ، این شهر رنگین ، رنگین ترا ز رویاهاست آنهم دردیاری

که دموکراسی ! حکم میراند ، در این شهر واین دیار قدیمی غیر

بیگانگی چیزی نیست ، اینجا نیز گورستان زندگان است وما درشمار

مردگانیم ، اینجاهما ن بهشتی است که درکتب مقدس وعده آنرا به

رستگاران داده اند ! اینجا دراین بهشت خیالی شیر وعسل وزیتون

وحوریان بهشتی و( جهنمی ) فراوان است واما.....

اما سالهاست که کام تشنه ما درآرزوی قطره ی آب وچیدن یک میوه

تازه از درخت مهربانی است ، درعوض دموکراسی هرروز مانند یک

پتک بر سر مان میکوبد .

سالهاست فراموش کرده ایم ابریشم چه بویی دارد وسالهاست که رنگ

انسان ندیده ایم ، آری دوست من ، جزیره ما رنگین است ،رنگینتراز

آن دیاری که خون آن را آبیاری میکند دراینجا هم هرروز باید خونها

را شست ومدفوع واستفراغهای شبانه را نادیده گرفت ؛ دراینجا ایمان

بیداد میکند ، ایمان به بی ایمانی ودر سفره رنگین ما به غیرا ز چند

مهره عشق چیزی وجود ندارد.

سفره ما خالی از مرصع پلوی ومرغ بریان وکباب بره شماست

هر چند گاهی بر قایق رویا ها سوار میشویم وبه دوردستها میرویم اما

دوباره قایق مارا به زند گی اصلیمان بر میگرداند.

با آروز پیروی  وبهروزیبرای آن دوست گرامی

...............

ثریا اسپانیا. جمعه هشتم اکتبر /برابر با شانزدهم مهرماه 89

هیچ نظری موجود نیست: