ای برگهای پژمرده خزان،
ای برگهای زردوسبزو سیاه وسرخ !
شما از حضور نامریی او
بی خبرید
او هرزمان میتواند درارتفاع بلند ترین
قله ها ، ظاهر شود
او میتواند شاخه های لرزان وخشک را
بروبد
ابرها، آسمان ، ماه ، خورشید
اورا درمیان گرفته اند
پرده ای که از حجم متراک باران سیاه
وتگرگ نفرت فرومیریزد
از میان خواهد رفت
قصر او ، اورا فریاد میزند
آن برج های وقلعه های قدیمی
که امروز جایگاه خفاشان است
روزی پاک ودرخشان خواهند شد
ای کاش برگ خشکی بودم
ایکاش کودکی بودم
تا دست مهر بان او مر ا بر میگرفت
کاش مانند آن ایام همه ......
همه ، بی الایش بودیم
کاش در سرگردانیهای خود شریک
میشدیم
و....... زندگی نوبتی است
کلمات وگفتگوها هیچگاه
نخواهند توانست طنین انداز سرود
عشق من باشند
زمستان من نزدیک است
------------------- چهارم آبانماه هشتاد و نه
ثریا/ اسپانیا
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر