شنبه، بهمن ۱۰، ۱۳۸۸

مطرب عشق عجب ساز ونوایی دارد

مطرب بیرون از صحنه

باز پای به صحنه گذاشت

با ساز خموش وغمگین خود

مطر دیگر آن ( نوازنده دلها) نبود

هیچ یاد ویادواره ای درچشمان مرده اش

دیده نمیشد

چشمان او به روی دنیا بسته شده ، تنها

دهان کلاهش باز بود

مطرب پای برصحنه گذاشت

با آخرین زخمه هایش

و....صله ...در کلاهش ....فراوان

در آن روزها که آواز بلبلان خاموش

وقناری مرده بود

در کنج قفس تنهائیش

.............شنبه

جمعه، بهمن ۰۹، ۱۳۸۸

همسایه

در اینجا ، غروب طولانی است ،

انوار سرخ فام خورشید ، در امتداد این غروبها

سایه خسته مرا برجسته میکند

سایه ای گمشده ، سایه ایکه همیشه بامن بود

...........

دراینجا شبها طولانی ترند

و..شب تاریک سایه مرا گم میکند

چنان گم شده خویشم که

خبرم نیست کجا ایستاده ام

دراینجا مردم از ما ، گریزانند

آدم دراینجا زندانی است

ومن تنهایی خودم را مانند صلیب آنها

بر دوش میکشم

پنجره اطاق من تاریک وپنهان است

یک پنجره تاریک در همه جهان

سکوت درختان وباغچه ، به همراه نسیم سرد

که گویی از گورستان میوزد ، مرا میلرزاند

فریاد میکشم ، صدایی نیست ، پاسخی نیست

مشتی به دیوار کوبیده میشود

..........

مهتاب بلند آسمان

بر خانه ها سایه انداخته است

در یخ ترین اطاق  ، زیر سردترین روکشها

قصه همخوابی زن همسایه را میشنوم

زن ناله میکند ، مرد میغرد

چشمم را به سقف سفید میدوزم و......

لحظه هارا میشمارم

یک...دو....سه.... ادامه دارد!!!

به یاد چه کسی هستم ؟

بیاد کسانیکه عشثق را درکیسه زباله

پیچیده اند

و امید ستارگا ن را مبدل به یاس کرده اند

به یاد زنانی که مردانی را برای چوبه های دار

زادند

بیاد مردانی که تاریخ را تاب دادند

یک ...دو... سه ... ادامه دارد

تخت آهنی لحظه ای نمی ایستد

همچنان روی زمین لخت میلغزد

خوشا بحال شما !!! که عشق برایتان زندگی است

ومرگ برایتان یک حکایت

وتاریخ را در بطن همین زنان ساخته اید

..............ثریا /اسپانیا/ جمعه

 

سه‌شنبه، بهمن ۰۶، ۱۳۸۸

سهم من

چنانچه روزی پیمانه لبریز شود ، آن پیمانه را به دست ( من ) دیگری

میسپارم .

منی که از من زاده شد ، منکه سرگشته وحیرانم در این غر بت سنگین

هنگامیکه این بنا های دروغین فرو ریزد ، من با روح پاک خود ، آنجا

خواهم بود .

دنیای زیبایی ها برای من وما پایان گرفت ، دنیاییکه همه زیبایهایش

عمق د اشتند وحقیقی بودند ویا من اینگونه میپنداشتم .

دنیایی که دردهای من وما ارزش داشت واین درد تا زمانیکه بخواب

ابدی فرو رویم ادامه خواهد داشت .

خون اصیل من یک خیزاب است که نبض یک ملت شریف اما رشد

نیافته در آن موج میزند .

گویی من ، بدون سهم بدنیا آمدم  وبرای این حق ولادت ، هیچ شادی

وخوشی برایم نبود .

اشعه های رنگین کمان زندگیم ، خاموش وهیچ زمانی برای پایان

گرفتن رنجهایم کافی نیست .

از نخستین فریادم  تا زمان آخر در لحظات عشق انگیز وشبهای

شادمانی  جایی برایم نیست .

دنیاییکه در آن بهترین شادیها موج میز د ، سهم من رنجی بود که

درون سینه نهفته داشتم .

زمانیکه این بناها فرو بریزند ، آنگاه من با روح پاک خود به تماشا

خواهم ایستاد.

...........................................................

ثریا / اسپانیا / سه شنبه 25 ژانویه 2010

 

یکشنبه، بهمن ۰۴، ۱۳۸۸

ادامه

نه ! نه ! هیچ مایل نبودم بسوی آنها بروم ، آنها چه میخواستند ؟ مشتی

اجیر شده که میبایست مانند یک خدمتکار خوش خدمت ووظیفه شناس

کارشان را ادامه میدادند ، ایکاش درآن زمان خوابی افسانه ای بر روی

آن سر زمین سایه میافکند وامروز را باتمام خیزشها وجدالها میدیدند ،

چه بسا سر از خواب مستی وافیونی خود برمیداشتند ، آنها دست به -

اسباب کشی زدند دستهای زمخت وبی کله وقوی تری را نیز به کمک

گرفتند ، هرچه بادا باد ، خانه را باید ازنو ساخت ، دیگر کهنه شده ،

هریکی سازی میزد  ، همه چیز ویران شد بی آنکه هیچ فکری برای

نوسازی آن در مغز علیلشان داشته باشند همه تشنه بودند ، برای آنکه

زمینی را کشت کنیم  اول باید سنگهارا برداشت ودرختهاراسوزاند .

سپس مشغول خاکبرداری شد  فشار پشت فشار بدون آنکه بدانند این

خاک برداری گوری است برای خواباندن پیکر مرده خودشان .

دختران وزنان جوان وبی تجربه در زیر غربال گفته های زیبای رهبر

غش میکردند واشعارنوین را دست به دست میگرداند بدون آ نکه کلام

آن را درک کرده باشند  ( میخواستند خانه را ازنو بنا سازند )!!و....

امروز زمینهای خانه اجدایم را میبینم که به غارت میروند وآنچه باعث

غرور ومباهات بود گم میشودودراین دنیای واقعی واین کشتارها که از

جانب نشخوار کنندگان سازمانهای بزرگ ( کود سازی ) وبرای رشد

بیشتر وزودتر هرچه کشتزارهای آهنی خودشان شکل گرفته است ،

زمینها وکشتزارها ی گندم به زیر بشکه های سمی فرو میروند همه را

میسوزانند تا گورستانی برای سم های وزهر های خود درست نمایند ،

در فکر آن هستند که ضرب العجل همه چیز را به دست آورند .

شکم های سیری نا پذیر این درندگان بزرگ به همراه سگهایی که

آنهارا خوب تغذیه کرده بجان مردم رهایشان ساخته اند (روز نامه ها

رسانه ها و....) که همه نا م پرابهت مطبوعات وهنر وغیره را بخود

آویزان کرده اند مردم را خوب سرگرم میکنند و......

چه خوب شد که به آخر خط رسیدم دنیای خوب من نابود شد وفردای

شما عزیزان چگونه خواهد بود ؟ تنها میدانم که اندیشه هارا موریانه ها

خواهند خورد ودر نشستهای شرم آور خود ودرپناه شوخیهای بی مزه

ملتهارا که قطره ای خون درجانشان باشد به میدان میکشند ودر راه

نابودی آنها میکوشند  همه چیز صرف ( بمب ) میشود گندم ، برنج ؟

ها ، ها ، در سر زمینهایی که میلیونها آدم از گرسنگی میمرند ،سوزانده

میشود وبجایش ( بمب  ) کاشته تا سر موعد مقرر آنهارا منفجر کنند

مرزها را بهم نزدیک سازند وجامعه ملل ؟؟؟ یک محفل خودمانی است

که همیشه به دست کوچکترین آ دمها ست ودر عمل ، به دست خودشان

بله دوست عزیز ، گفتنهیا زیاد است بعضی جاها بعضی چیزهارا نباید

گفت وبقول آن شاعر متعهد دهانت را میبویند که مبا دا ........

وآن چه البته بجای نرسد ناله من وتوست .

........پایان .ثریا .اسپانیا

جمعه، بهمن ۰۲، ۱۳۸۸

مسافر زمان

دلسوزیت را برای خودت نگاهدار ، دوست من ، دیگر اینجا کا شته

شده ام اگر دوباره بخواهی مرا از گلدانم بیرون بکشی ، خشک میشوم

دیگر از جابجایی حرفی مزن ، من حتی زمانیکه برای خرید میروم

همینکه از خط خانه ام دور میشوم خودم را در یک شهر  بیگانه میبینم

آرزو دارم زود برگردم ودوباره روی همان صندلی گنده دسته داربنشینم

وبه روویا فرو روم ، رویاهایم را دراطرافم پخش کرده ام یکی یکی را

بر میدارم نشخوار میکنم  بعضی هاراهم در دستشوئئ تف میکنم.

خیلی متاسفم که اینگونه برایت مینویسم  در گذشته با کسانی بر خورد

کردم که رفتار وکارهایشان اندیشه های مرا مسموم میکرد حتی آنهائیکه

از همه آزاده تر وباصطلاح جوانمرد تر بودند گرایش بیشتری به بالا

رفتن داشتن آنها گرد جهان میرقصیدند ومیل داشتند که دنیا ومردمش هم

گرد آنان جمع شده وبا ساز آنها برقصند ؛ آنها کمتر به دردها ورنجهایی

که دیگران در درونشان بود اهمیت میدادند ویا آنهارا میشناختند بنا براین

خیلی کمتر علاقه به انچه که درپیرامونشان میگذشت نشان میداند .

آنها شیفته افکارخودشان بودند زنان ودختران را نیر به میدان کشیدند

آنکه از همه بزرگتر بود وسر دسته را بعهده داشت در فکر ساخت

دنیای نوینی بود اما بیشتر فکر انتقام در اندیشه های او جاری بود ،

وبه همین علت اول ( دربار را به مبارزه خواند ) ودر تدارک یک

انقلاب بز دلانه وبی دوام همه را بگرد خود جمع نمود.

از همان ایام من خودم را کنار کشیدم احساس کردم باید از این جماعت

دور شوم متاسفانه این اندیشه ها همه گیر شده ومانند لباس مد روز

همه بسوی آن میشتافتند.

من سر زمینم را دوست میدارم ، همان آسمان خاکستری وپریده رنگ

همان آسمان خاکی وگلرنگ کویر همچون دخترانش ، افق ، جنگلها ،

تپه ها وآن کوه سپید پای دربند را ، آواز بلبلان وسحر  خیزی در

پیرامون کوهستانها وصدای ریزش آبشار از فراز تخته سنگها ،

اشعار شعرای گذشته ، موسیقی دلکش ، وآوازهای محلی ، رقص

و.......اینها چه میگفتند ؟ از سر زمینهای یخی ، ومادینه هایی

که در یخبندانها مانند بردگان در کارگاهها مشغول بودند ، از نانهای

بسته بندی شده وبی مزه ، ردای بلند وپوتین های چرمی با گل میخهای

آهنی بر فراز میدان سرخ ؟ نه ، نه ، هیچ مایل نبودم ونیستم که با آنها

همسفر باشم .

.......... ادامه اش را برایت خواهم نوشت

تا بعد...........ثریا. اسپانیا

 

پنجشنبه، بهمن ۰۱، ۱۳۸۸

برخاستم

موجودات بیچاره  وبی نوایی هستند که در زندگی خودشان(مکانیزه)

شده اند وتعداشان نیز زیاد است ، آنها به هنگام بازنشستگی وزمانیکه

داربستی را که بر آن تکیه داشتند برداشته میشود ، خودشان مانند آوار

فرو میریزند ، عده ای هم از سنگ مرمرین وخوبی تراش گرفته و

ساخته شده اند با بافت مرغوب ، آنها استوار بر پاهای خود می ایستند

ومحکم آن ( منش ) خودرا نگاه میدارند ، آنها احتیاج به هیچ تیر آهن

یا شمعک اضافی ندارند ، داربست آنها محکم است وهمچنان به پیش

میتازند ، بدا به حال آنانکه دلهایشان خالی است .

...............

در آن ساعات وروزهای غمگین

شعله ای از ابری تاریک دمید

آتشی سوزان ومرگ زا ، چون راهزنان بی طنین

در برگرفت دامنم را

شعله ها پرکشیدند روبه بالا، آتشی دیگر درآنسو درکمین

آه .... این است دوزخ .... این است دوزخ

از عرش کبریا آمد بر زمین ، سوختم ، سوختم

آتشی بودم درون پیرهن خویش

شعله هاا میزد چون آن امید واپسین

اشکهایم جاری شدند ، روان

همچو رودی در سوگ زمین

هیچ دستی بردر خانه نکوفت  ، گامها بودند این چنین

میسوختم زحسرت جرعه آبی

پیکرم بود ، شعله میزد این چنین

دستهایم بسوی آسمان در پرواز

درمیان شعله های مرگ آفرین

سوختم ، سوختم دراین آتش

پس پاک کردم چهره غمگینم را

با ( آستین ) !

برخاستم ، با پرتوی تازه ، پیچیده باز ، در پیکری سیمین.

................ثریا. اسپانیا/ پنجشنبه /اول بهمن ماه 88

.......................................................

 

چهارشنبه، دی ۳۰، ۱۳۸۸

مادر ، کجا میروی

این مشعل دود آلوده ، درفضای خالی خود ، سرگرم به یک نیروی

نامفهوم ، نه شکست ، نه عمل ،  نه پیروزی ،

تنها یک مبارزه در برابر ( نیستی ) ...............

انسانها زمانی که پیر میشوند کوچکتر به نظر میایند وبچه ها بزرگتر

اگر بچه ها وپدر ومادرها در دایره زندگیشان باهم گردش کنند ،

میتوانند همه رازهای را بهم بگویند ویکی شوند ، دروازهای خاموشی

را بازکرده وسد های دروغین اخلاقی را بشکنند وگفته هایی را که

روزی از بازگویی آنها پرهیز میکردند مانند برادر وخواهرنزدیک بهم

در میان بگذارند.

متاسفانه درفرهنگ ما وخیلی از سر زمینها هنوز پدر سالاری حاکم

است وبرادر بزرگ همیشه ارباب خانه وخودرا سر پرست دیگران

ودست راست پدر میداند !ماد ر همیشه گوشه نشین ، زنده است اما

اورا مرده میپندارند اورا میبنند وانکارش میکنند موجود مزاحمی که

کارش را کرده باید رفع زحمت کند .

امروز تماشاچی جوانانی هستم که دراین راه پیمایی بزرگ شرکت

دارند ، جهش ها وتواناهایی من دیگر رو به نقصان میروند معما های

زیادی مرا دچار آشوب میسازند هنوز قدرت مرد سالاری را درخیلی

از جوامع میبینم ، جوانان فاصله هایشا را با مادر وپدر کم کرده وخود

در هوای ساختن لانه هایشان دورجهان میگردند  وسردی وبرودت

خودرا نثار این موجودات کهنسال مینمایند گویی باید مانند کوه بایستند تا

آنها به هنگام خستگی به آن تکیه داده  با نیروی جوان خودشان ، خانه

آنها دیگر فرسوده شده وزمینشان باری نمیدهد تنها میتوانند پیکر خودرا

قربانی کنند.

دنیا یی که امروز در آن زندگی میکنیم دنیای زیر روشدن زمین  و

ارزشهای آن است زندگی در آستانه درایستاده ویقین ندارد که آیامیتواند

وارد شودوبه راه خود ادامه دهد یانه ! .

فرزندان نیکو سیرت ما بعدها فرصت خواهند یافت باین نکات بیاندیشند

فعلا باید باعصر نو همراه باشند ودر مسابقه دویدن وراه پیماییهای /

دسته جمعی در سر بالایی ورفتن بسوی جنگل شرکت کرده ودر میان

شاخه های درختان ، بهاری تازه را درهم بیامیزند.

..........................................................

ثریا. اسپانیا . یک روز آفتابی ودلپذیر .چهار شنبه !!!

دوشنبه، دی ۲۸، ۱۳۸۸

باغ ملکوت

چرا  از عشق نمیگویی، ای بانوی غمگین !

کلمات میان دستان تو پر پر میزنند

مگذار که دستانت با دستان من بی اعتماد شوند

مگذار به فراموشی سپرده شویم

مگذار که ستاره گان شب کور ، سینه ی پر مهرت را

سرد وتهی سازند

چرا از عشق نمیگویی _کعبه وبتخانه ومعبد گم شد

درخت اقاقیا گل داد

نسیم به باغ پیروزی دمید

دشت شقایق به رنگ نشست

چه خیالی در سر داری ؟

د ل من جای گره خوردن عشق است

تنم خواهش یک نطفه

مرا به میهمانی قلبها دعوت کن ،د لم از غربت مرغان گرفت

مرا بباغ عشق ببر ، سر گردنه کوههای بلند

از شب جنگل بیرون آی ، چراغ مهربانی را برگیر

پلکان آجری خانه من ، بسوی معبد عشق میروند

و به پیام ملکوت

در سفره ام نان وعشق را نهاده ام و........

( دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت )

.............ثریا .اسپانیا . دوشنبه و....

در بستر یماری !

.

یکشنبه، دی ۲۷، ۱۳۸۸

پراکنده ها

در زمانی که مادر یا مادر بزرگ میشوی وبامردی برخورد میکنی !

اورا دوست داری اما او باید درهمان پرانتز دوستی باقی بماند اگر چه

هیچ چیز بتو ندهدویا عشقی را بتو تقدیم کند واژه دوستی برایت کافی

نیست ، اما توبخودت تعلق نداری مدار زندگیت را طی کرده ای ،

وحال به خا نواده ای تعلق داری که ترا درمیان گرفته اند اگر کمی

بیشتر بخواهی پایت را از آن پرانتز بیرون بگذاری قبل از همه خودت

زخم خواهی خورد ، اول سرخ میشوی وسپس زرد ، همان بهتر که

آنها ( دوست باقی بمانند ) وتو آنهارا سر پرستی کنی مانند فرزندانت !

هر چند که مدار زندگی فرزندان دورخودشان میگردد وتو در پشت آن

ایستاده ای آنها کانون زندگی خود را دارند وتنها گاهی تو میهمان عزیز

ومحبوب را دعوت میکنند ویا به میهمانی تو میایند ، سپس ساعتها ؛

روزها ، هفته ها، ماهها ، در انتظاری ودر آرزوی یک پر انتز بازشده

که ترا درآغوش بگیرد!!!. آه ...دختر گنده ! توهنوز یاد نگرفته ای

که پیر شوی ؟ وهنوز از شکوه پیری بیخبری ؟ واین رودخانه عشق از

کجا سر چشمه گرفته وبه کدام دریا میریزد ؟ !

......................

عده ای عدات دارند که همیشه روی صندی ویا یک تشک بنشینند روی

باسن خود زندگی کنند تا بمیرند ، هر گونه تلاشی برای آنها حکم مردن

را دارد .

...................

روزی مردی نیک نفس وریاضت کش در گوشه ای نشسته بود جوانی

بسوی او آمد وگفت : مرا راهنمایی کن ،

آن پیر روشن ضمیرپرسید : فرزندم ، آیا دروغ گفتن میدانی ؟

جوان پاسخ داد ، دروغ ؟ پناه برخدا هیچگاه ، هرگز !

مرد بزرگ گفت : پس برو ویاد گیر ، هرگاه آنرا یاد گرفتی به نزد من

برگرد چرا که از عهده کاری بر نیامدن ،فضیلت نیست بلکه ناتوانی

است .......وخوشبختانه دروغگویی تنها حیوانی است که درباغ

وحش ما پیدا میشود .

...................................ثریا .اسپا نیا. یکشنبه

 

شنبه، دی ۲۶، ۱۳۸۸

پراکنده ها

درجائی خواندم : انگلستان خیال دارد درخت مصنوعی بکارد!

..................................................

درخت پیر میمیرد ، با برگهای هرگز سیپد نشده اش

قاصدک دیگر نمیتواند روی درخت جوانی که باتکنیک رشد

میکند ، آواز بخواند !

ابر پر باران رویش رابسوی رودخانه بر میگرداند

و..... میگرید

دیگر چوب بلوط ، میوه گردو ، به آسانی روی دشتها

رشد نمیکنند

مادر طبیعت غم زده ، درخاموشی اشک میریزد

...........

عاشقی مینویسد:

درچشمان مصنوعی تو خیره شدم ،

لبهای شهوت انگیز مصنوعیت را ، بوسه زدم

پستاهای مصنویت را دستمالی کردم

وهنگامیکه با توهمبستر شدم

یک جفت مصنوعی بودیم

بدون احساس ، بدون رحم ، بدون اندیشه

یاس بنفش مصنوعی را بر روی موهای مصنوعیت

نشاندم

آنهارا عطر آگین ساختم ، با یک عطر مصنوعی

کارخانه پر آوازه ( شانل )

در ملافه های سفید مصنوعی زیر رو شدیم

ومصنوعی عشق بازی کردیم !!!!!

......................

درخت کهن سال خانه ما سوخته ، ذغال آن درگونیها

انباشته بسوی بازار میرود

نه درخت ، نه گل ، نه باغچه ، پروانه کجا مینشیند؟

بلبل بر کدام شاخه گل آواز میخواند؟

دیگر هیچ عشقی در تنه درختان نیست

مردی در زیر آن با خودش همبستر میشود

مرگ عشق ؛ مرگ هوس ، مرگ دوست داشتن

مرگ شعور انسانی و......پژمرده شدن گلها

........ثریا .اسپانیا. شنبه

................................................

جمعه، دی ۲۵، ۱۳۸۸

فریاد ، نه !

خوشحالم که چند روزی نمیتوانی  اینهارا بخوانی ، ترا درحصارکشیدم

نه ! گمان نکنم رهایت کردم تا خودت بدوی  وزخمی شوی زخمهارا

ببینی  اول کمی درناکند بعد میدانی که زخم چیست واتش کدام است

من سخت زخمی شده ام اما کمتر شکست خوردم ، نه منظورم شکست

زندگی نیست  روحم در حباب خود پنهان بود ونشکست تن به سرنوشت

که درکمین قربانی کردن است ، ندادم میل دارم همیشه غالب باشم !

امروز به درستی نمیدانم که باخته ام یانه اما میدانم تازمانیکه یک کیسه

خون دربدنم جاری است میتوانم با همان یک کیسه به تلاشم ادامه دهم

کتاب زندگی یک انسان سخت ترجمه وتفسیر میشود من میل نداشتم ترا

از روی قالب خودم وبشکل یک زن دربیاورم تو توانائیهای زیادی -

داشتی وامکاناتی که درپیش رویت بودند من مرد ساختم وهیچ میل

نداشتم که مانند من زندگی کورکورانه بدون چراغ بدون هیچ هدایتی را

ادامه دهی من تنها راهنمایم احساس فطری وقلبم بود دیگر هیچ چیز

نداشتم اما تو مرا داشتی ومیتوانستی خودت را از طبیعت گل آلود و

متعفن بیرون بکشی گمان مبر که از سرکشیها وزدو خوردهای تو و

تحمل همه ظلمها درباره ات بیخبرم همه را میدانم وامیدوار بودم که

در پس هر شکستی یک پیروزی نصیب تو شود ، یک رهایی اماامروز

میبنیم که زنجیرهایت هر روز کلفت تر میشوند واز زیر هرکدام که -

بگذری حلقه دیگری راه ترا میبند تو سرگرم بازکردن حلقه های زنجیر

دست وپاگیرت هستی ودائم مشغول اره کرده یک بند از آنها.

.........

و....مادرم ، تصویر زیبای او از ذهنم گم شد به خاموشی نشست  ،

زندگی پر رنج ودردناک ورویاهای پاک دست نخورده اش سینه صاف

وبی دروغ او ، تحقیرش نسبت به آ دمها وکلمات بی معناشان ، اوج

تنهایی او ، بی همسری درعین حال آن اراده قوی وروح سازشکار او

آه ...همه را فراموش کردم ، درهمان زمان هم او فراموش شده بود

اورا می دیدم اما اورا انکار میکردم او تمام شد ونقش او کم کم ازذهن

ما پاک خواهد شد بدون آنکه بدانیم درکجا اورا درون خاک تیره جای

داده اند.

حال ازخودم میپرسم درچه زمانی دستم را روکردم وگذاشتم تا حریف

برنده شود ، امروز آن نیمه ایمانی را هم که به بشریت وانسانها داشتم

در پس سیلی های روزانه دیگرنمیتواند دردرونم سر بلند کند. آنهم گم

شد .

بازهم به جنگت ادامه بده پسرم ، سرانجام برنده خواهی شد.

..................جمعه / ثریا /اسپانیا

 

پنجشنبه، دی ۲۴، ۱۳۸۸

آن حقیقت عریان

چه شد ؟ چگونه شد ؟

که آن حقیقت راستین عریان گشت ؟

چه شد ؟ چگونه شد ؟

که آن فریب بزرگ تکه تکه برجان ما نشست ؟

کجا شد ، دانایی ما ، توانایی ما؟

هیچ شهری مقدس نیست.......

خانه من ، با آئینه ها خلوت کرده اند

سوز نوای نی ، با صدای مهربان جویبارها

درائینه خانه ما پیداست

آئینه ما بی غبار  وبی خط است

دانایی شما مردان کوچک ، رنج مارا فزونی داد

حقیقت عریان !!!!!

هر گز ندبدم که مرغ کوری آواز بخواند

وجغدی چه چه بزند

نادانی شما مردان کوچک

آفتاب روشن مارا دزدید

آن نور جاری و جوشان

رودخانه هارا درمرداب خونینی غلطاند

مترسک شب ، سایه شوم خودرا بر چمنزارانداخت

و.... آن دانه اشک ایمان

از قلبم گریخت ، دودشد .

...............................

پسرکم ؛ خودت را نجات بده ، نجات یافته ای

منکه نتوانستم ترا نجات دهم خودم نیز غرق خواهم شد

آزادانه میخواهم بمیرم ، روی برنگردان تا مراببینی

ویا زندگیم را .

راه را تو بمن نشان دادی ، پس خودت آنرا ادامه بده

.................................................

ثریا .اسپانیا .14-1

 

 

چهارشنبه، دی ۲۳، ۱۳۸۸

پراکنده ها

خیلی از زنها چندان رومانتیک نیستند ، همین که یک سقف بالای سر

آنها ویک همسر وچند بچه کنارشان باشد راضیند وکمتر درد میکشند.

آنروزها خیلی مایل بودم که همه چیز بر وفق مراد باشد وبه خیال خود

خطا نمیکردم ، بینی تیزی داشتم وخرطومم را درون زندگی ( او ) که

هم خانه ام بود میکردم او چندان از اینکار دلخوش نبود ومیل د اشت

که بنوعی مرا از سر باز کند هرچند به بی ارجی وبی احترامی من

منتهی شود درعین حال یک ترس ویک واهمه دائم اورا تعقیب میکرد

من چشمهایم را بسته بودم اما از پشت پلکهای بسته ام یکی یکی هوسها

دلگی ها وناخنک زدنهایش را میشمردم شریک او نبودم ، اورا آزاد

گذاشته بودم ومیل داشتم که فاصله ام را با این مرد اجاره ای زیاد کنم

موانع کم میشدند وراه فرار بود ، دربها بسته بودند اما روزنه پنجره ها

باز بودند سوراخها را گشادتر کر دم ، بیش از اندازه درون اورا دیده

بودم حال تهوع داشتم ومیخواستم فرار کنم وچه آسان توانستم از این

کندوی لبریز از زنبورهایی که آماده نیش زدن ومکیدن خون بودند

فرا رکنم ......... از  یادداشتهای روزانه

دوشنبه، دی ۲۱، ۱۳۸۸

نوشتم باران ، قسمت آخر

سالهای بی خوشی ودر بی تفاوتی گذشت با چا لاکی از واخوردگیها

خودم را دورمیکردم وهنوز نمیدانم آن چه نیرویی بود واز کدام فواره

تراوش میکرد درختی با چند شاخه دریک خاک سست وهنوز راست

بالا میرفتم خودم را مانند همان سمندر افسانه ای میپنداشتم که آتش همه

زندگیم بود وبرهنه درمیان شعله های آن میسوختم وبه امید آن بودم که

روزی سر انجام همه چیز درست خواهد شد.

آنکه در نهانی باو امید بسته بودم طعمه دیگری شد طعمه یک سنگ سفید

یک سنگ مرمربیست وچند ساله که سیلابهای فقر وگرسنگی در یخ

قطب شمال اورا از جا کنده  وباین سوی دنیا فرستاده بود معلوم نبود که

مهاجرت او چگونه شکل گرفته شاید میان داد وستدهای اروپای میهمان

نواز که گله گله آدمهارا میاورد وبعد آنهارا به حال خود رها میکند.

او نیزهمراه همین گله بود هرچه بود با یک یورش ناگهانی تکه خوب

زندگی مرا ربود درچشمانش بیرحمی وخشونت دیده میشدجلویش محکم

ایستادم او قوی تر بود جوانیش وزور بازویش وپیکر سفیدش که .....

در رختخواب نو جوانم زیر رو شود وشد ! پدرش مهندس معدن بود

مادرش کارمند یک شرکت هواپیمایی جوانک تازه بالغ شده من تا -

قطب شمال رفت واورا خواستگاری !!! کرد وبخانه برگشت بیهوده

روی زندگی تف میاند اختم زندگی درآ نها زنده بود ومیخواستند زنده

بمانند ، خشمم را فرو دادم وبه تماشا نشستم دیگر راهی نمانده بود من

نمیخواستم  آنهارا به درون باتلاق بفرستم به دنبالشان روان شدم از

دور مواظبشان بودم پسرک تازه دانشگاه را تمام کرده بود ونمی دانست

کجا وچگونه میخواهد نان بخورد ، بهترین کار این بود که به کاوش

ادامه دهم دلم نمیخواست به دنبال گذشته او ، واینکه چگونه توانسته

باینجا برسد ، وارد شوم پسرک اورا میپرستید وشپور آماده باش

نواخته شد من تسلیم شدم از جای برخاستم ووارد صف شدم میبایست

با همه همراه میشدم میدانستم دخترک سخت کار میکند برای هموطنانش

خانه تهیه میکند برایشان بلیط رزو مینماید ودر زیر پاهای یک زوج

داشت له میشد این ساق های ورزیده میتوانستند تا بالاترین قله ها بروند

وبار بکشند ، در یک آپارتمان کوچک  با دختر دیگری شریک وزندگی

میکردند یکی کف زمینهارا می ست واین با داشتن معلومات ودانستن

چند زبان میتوانست پشت میز بنشیند وحقوق بگیرد تا بتواند نان بخورد

اجازه کار واقامت او همه درگروی همان زوج اهل کشور ماسونها بود

این زوج مانند اجدادشان خودرا ارباب وصاحب اختیار دیگران

میدانستند وفرشته کوچک من به نجات او برخاست او دختر باهوشی

بود وهیچگونه لوندی وخودنمایی دراو دیده نمیشد او میتوانست با تن

خود زندگی خوبی را بسازد هیچکس مانع او نبود اما او حتی یکبار

دست باین کار نزد به پدر ومادر وخانوادهاش وفادار بود خواهربزرگتر

او دریک کشور عربی به شغل دکتری مشغول بود.

او یکنوع کینه وحشیانه نسبت به اطرافیانش نشان میداد درچشمان آبی

ودرخشان او رنج ، طغیان  ، نفرتی گنگ وغروری از یک زندگی

وتسلیم آن مذهبی که همیشه مدالش را به گردن داشت .

انعطاف ناپذیر ودر همان خون ونژاد اسلاواها که قرنها دررگهایش

جریان داشت باو گفته بود که ( گرسنگی را تحمل کن ودوام بیاور )

غلت میخورد.

آن قدرت معجزه آسا آن نعمتی که در هرجانی نیست اورانجات داد

مرگ برای اینگونه جانها وجود ندارد مچاله میشوند اما دوباره صاف

وپاکیزه میگردند.

چه بسا پسرک نیز باین دلیل با او پیوند خورد که هر دو از محیط خود

بر کنده شده بودند واین دلها بهم نزدیکتر  ودر انزوای خود میخواستند

دنیای تازه را بنا سازند ......و ساختند پدر ومادر دوپسر دیگر......

آه عزیزانم : صلیب تنها برای مسیح نیست که او آنرا بر دوش کشید تا

جاودانه بماند  همه ما یک صلیب سنگین داریم که در طول زندگی آنرا

حمل میکنیم بدون آنکه آن راهب قدیس وبزرگوار قطره ای آب به کام

خشک ما برساند.

امروز در یک جاده  بی انتها راه میرویم همه باهم ، یک گله کوچک

درمیان ناهنجاریها ، سبک سریها ، خودخواهیها وفر صت طلبیها  و

سود جویی ها ، ما با شرم ساده لوحانه خود دور از هر کینه ای باین

دنیا ، جاده را تا به آخر طی خواهیم نمود ومن........

در میان اینهمه شورش وغوغا یک مربع با چند ضلع اضافی کشیدم

ودرمیان آن نوشتم ............  باران ........پایان .

ثریا .اسپانیا . 11-1-2010

 

 

جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

من......نوشتم 8

خانه امن ودنیای دیروز ما گم شد من با نبرد داخلی سرگرم بودم

بی توجه به آنچه که درخارج میگذرد ویاچگونه باید دراین دنیای نو

خود را نگاهدارم  ، بی آنکه صندوقی بسته باشم درکنار سوداگران

وغارتگران این دنیای بیرحم غریزه ام رو به فنا میرفت .

حال همگی صاحب یک کتابچه از دولت ( گ. ب ) شده بودند

به غیراز ما  ، پانزده روز فرصت بود که آن سر زمین را تر ک

کنیم  همه درها بسته بودند در سر زمین خودم نیز جایی نبود دولت

تازه کمر بندش را محکم بسته بود واین کمر بند به دور همه آنهاییکه

به امید ویا بی امید بیرون آمده بودند ، پیچیده تر میشد وحال میبایست

ادای آن فیلبان را دربیاورم که وارونه بر  پشت فیل سوار میشود و

میخواهد اورا به جلو براند ، خوب ! کجا میشود رفت ؟ تصمیم بگیر

یا بمان وبا حقارتها بساز ویا برو......و رفتم .

باز ی زندگی تنها یک بازی است وبستگی به شانس واقبال دارد ورق

یکی برنده است ودیگری بازنده ، من شانس برد نداشتم غریزه ام آواز

میخواند ومن گوش میدادم.

دراین قمار بزرگ چیزی نداشتم که ( کاوو) بگذارم به غیر از جانم

وسر این یکی نمیتوانستم قمار کنم متعلق بمن نبود ، دیگران نیزدرآن

سهیم بودند چه بسا اگر متعلق بخودم بود آنرا نیز به قمار گذاشته

وسر آن شرط بندی میکردم ، بازنده ، یا برنده - اما دیگران آنددیگرانی

که بمن تکیه داده به جان من احتیاج داشتند  اگر آنرا از دست میدادم

یک لاشه بیش نبودم یک مرده یک جسد با پیراهن ابریشمی .

در صحنه شطرنج زندگی آنکه شاه بود مات شد ورخ داشت میبرد

منهم یک سر باز مرده وافتاده خارج از صحنه ویا صفحه ، بایدتکان

خورد نه برای خودم بلکه برای آنانکه جانشان دردست من بود وبمن

اعتماد داشتند.

آخ چه میشد ا گر سر زمین شکست خورده من میدانست که به دهان

او لگام بسته اند وبه دست ستمکاران ودزدان وچپاوول گران اربابان

حر ص وطمع سیاستمدارانی که بر او فرمان میرانند ، دارد سیلی

میخورد وفرزندانش با چشم خونین واشکبار شاهد مرگ تدرجی او

وبه دور خود میچرخند.

بقیه دارد

چهارشنبه، دی ۱۶، ۱۳۸۸

where is my hope

دل از گزافه امروز هرزه گویان گداخت

ولی حماسه فردایمان سروده نشد

-------------------------------

چقدر تنهایم ! چقدر تنهایم ! ودراین تنهایی نمیدانم گفته هارا با چه کسی

قسمت کنم ؟ در مجله تایم خواندم که روی آرم ( رای من کجاست ؟

با رنگ سیاه نوشته شده بود که آرزوی من کجاست ) ؟...........

همه دانه هایی را که خیس کرده بودند ، گندید تا دانه دیگری وگندمی

دیگر  ، درمیان این هیاهو نه دستی بود ، نه ترحمی ، ونه راهی برای

گریز حتی آنهائیکه جلو رفتند نتوانستند بهای رنجها وخون خورا بگیرند

ونفهمیدند چه چیزی را به دست خواهند آورد ، سیل سرازیر شد سدی

محکم جلویش ا گرفت چند سوراخ که آب از آن چکه میکند برای یک

سیل دیگر خیلی ناچیز است باید سیل دیگری براه افتد وبطور قطع این

آخری ویرانگر خواهد بود انسانها درمقابل هیچ غرورشان ، جانشان -

آنیده شان را از دست میدهند ساخت وپاختها درپشت پرده انجام میگیرد

قدرتها بهم پیوسته مردان کوچک اندام به پهنای یک دریا سرازیرشدند

با دستهای پر ، چه معجزه ای میتواند این نوار بین دو سر زمین را

همچنان باز نگاه دارد ؟ سرانجام روزی بهم پیوسته میشوند وخلیج گم

میشود ورودخانه به دریا میریزد ، این آرزوهای گمشده چیز زیادی را

طلب نمیکرد تنها ، آزادی اندیشه وپرهیز از فشار وزور ، اما همه -

روسپیان قدرت مفاهیم دیگری برایش قائلند آنها سیاست خودرا به خطر

نمی اندازند اما بگونه ای رفتار خواهند کرد که برای هر سلیقه ای

غذایی تهیه کنند .

امروز انسانها تنها یک حرف میزنند ویک کلام میشنوند ، مرگ !!!

چیزی که تا اعماق جان تو نفوذ میکند باید خودرا انکار کنی  ( من )

وجود ندارد گروه ودسته به همراه نوازندگان دریک صف منظم واین

سر نوشت ملتی است که امروز پرده های قدیمی وکهنه خودرا تکان

میدهد وتنها مشتی خاک به چشمانش فرو میرود - دیگر نباید مزاحم

ارباب شد تبعیدیان ، فراریان ، پناهندگان سیاسی وکسانیکه به هر علتی

در خارج زندگی میکنند افتخارشان این است که در سر زمین میزبان

مردار شوند !!! پلیس مخفی همه جا چشم دارد حتی نزدیکترین کسان

ترا میخرد مردم این روزگار استعداد زیادی در  پرورش افکار خود

بعنوان جاسوس دارند وبه گفته ( گاندی ) شکم گرسنه خدا ندارد .

پایان....................................................

سه‌شنبه، دی ۱۵، ۱۳۸۸

بتو ، نازنین بی مانند

آمدم ، دیدم ، آن سنگ سیاه را

درکنار بلندترین کوههایی که فرو میریخت

آمدم دیدم ،

از دنیای عهد جوانیم دیدار کردم

دیدم او مرده است

او مرده است

واز یاد یاران رفته است

آمدم ، دید م برای دیدن او

راه سخت را برخود هموار کردم

و.....صدایش را شنیدم که میگفت :

بی من چگونه ای ؟

گفتم بی تو غمگینم ، غمگین

بدرود ، این آخری سفر تو بود

بدرود

........................

از آن شب که روح مرا درمیان

آن دریاچه دیدی

آیا از پیکر لذیذم بی نصیب ماندی ؟

در آن سکوت شب ، در شعله شمع

چشمانم میسوخت

درمن توان دیدن پلید یها نبود

آه ... آی جان جانان

تو از حجله شکسته دردها می آمدی

ومن بسوی جنگل بی قانون میرفتم

من و تو دریک نقطه بهم رسیدیم

تو به دنبال جنگ اهریمن بودی

ومن بسوی عفریت پیری میرفتم

که از آن بوی خون بر میخاست

واین آخرین ایستگاه ، وآخرین دیدار ما بود

یاد شبی ، یاد جنون ، یاد مستی

یا دهوشیاری

یاد دریاچه که روح مرا درخود پنهان نمود

وتو به واگن روی ریلها بر گشتی

...........ثریا .اسپانیا

تقدیم به ؛ زنده یاد ، میم .عین

دوشنبه، دی ۱۴، ۱۳۸۸

من.......7

چرا شکست میخوریم ؟ وچر ا چشم به بیرون داریم ؟ آنچه هست ا ز

خود ماست ،

در آن روزها بزرگ منشی ها از یاد رفت سوراخهای موش حلبی آباد

تبدیل به خانه های بزرگ شدند مارها از پرچین ها بسوی گزیدن آدمها

روان شده  انبار پر و.پیمان غذا  ته کشید وهمه چیز جیره بندی شد

درعوض یک نیروی ناتوان وضرب دیده که روحش را فروخته بود

میخواست بقایای غارت شده را جمع آوری کند .

شکارچیان مشغول شکار آـد مها بودند یکی یکی را نشان کرده وآنها

را به دم تیر غیب میفرستا دند ، تکیه ها بر پا شدگریه ها به زاری  /

نشست  وماسونهای پیرفراری وبه ریش کارگران میخندیدند ! .

اعیانهای سابق با صندوقهای پرو پیمانشان از این سوی دنیا به آنسوی

میپریدند وعده ای هم کلام وافکار خودرا درون کلاهایشان پنهان ساخته

به دنبال خانه میگشتند .مسابقات شروع شد همه سرگرم شدند وروح /

مسموم شده وبی فایده ای را بوجود آوردند اصطبلها پراز یابوشدند زنها

به زیر چادر خود برگشتند وسر زنده از اینکه خودرا دوباره یافته اند

زندگی پر تجملی درهتلهای شیک سفرهای دور دراز شکل گرفت همه

به خماری فرو رفتند عده ای هم میخواستند خانه ای ازنو بنا کنند اما از

سقف شروع کردند از یک سقف واژگون .

قهرمانان پیر شدند ماهیچه ها یشان بی رمق شد، خشکید ودر کنج لانه

باستانی خود تبدیل به یک اسکلت گشتند.

گلادیاتورها جای خودرا به دیگری دادند شوالیه ها فرار کردند  وما به

تماشای این سیرک بزرگ مشغول بودیم .

میراث فرهنگی دودستی تقدیم ارتجاع شده بود ما بی سلاح بی پشتیبان

درهیچ جامعه ای جای نداشتیم ، دنیا دردست گردن کلفتها بود.

به دیار ماسونها پناه برده بودیم به گمان اینکه درآنجا امنیتی هست

ویا اینطور خیال میکردیم وتازه در آنجا متوجه حضورهمشهریان

شدیم که با لباس مبدل درخدمت ( سرویس - گ .ب. ) درآمده بودند

همه چیز برایشان فراهم بودخانه هایشان پروپیمان وخودشان خدمتکار

ووظیفه شناس وبرای هرنوع فداکاری حاضر ، درها همه برویشان باز

بوددرحالیکه در سر زمین خود نیز در خدمتگذاری یکه تاز بودند اما

به هنگام جابجایی زودتراز همه به آنها خبر رسید که صندوقهاراحاضر

وآماده کنید وراهی شوید ، اینجا خانه خودتان است نامتان دراینجا ثبت

وخودتان درپرتو وقلمرو پر آوازه پادشاهی بی غروب میتوانید آزادانه

بچرید ، به ظاهر در وضع آنها تغییری حاصل نشده بود همه با فامیل

بی درد وسر گویی خانه جد وآبادی آنهاست  تنها سر زمینشان عوض

شده بود وبه راحتی میتوانستند دست خودرا پنهان نگاه دارند .

.........................................................

 

یکشنبه، دی ۱۳، ۱۳۸۸

من نوشتم باران ...6

سیاستهای بزرگ واربابان دنیا میخواستند که یک طوفان دیگری را

به جلو بفرستند ،دسته ی سرگرم علف خوردن بودند وبه غیرا ز -

آخورشان چیز دیگری را نمی دیدند بنا براین آنها را به برون راهنمایی

کردند وجایشان را به دسته دیگری دادند ، درهمان زمان عده ای

توانستند صندوق های پر وپیمان را برپشت خود بسته وفرار کنند،

جائیکه زندگی هست ، مرگ هم هست ، خطر هم هست ، نبایدخطر

کرد باید رفت ! عده ای ماندند وریزه های زیر میز را میخوردند ویا

استخوانهای پاک شده وخروده هایی را که بسویشان پرتاب میشد

میگرفتند .

ترجیح میدادند بمانند ، بهتر بود که یک حیوان خانگی باشند تا یک

غریبه دردیاری بیگانه واگر دهانشان به غیراز گرفتن استخوان برای

چیز دیگری باز میشد کوچکترین سهم آنها زندان بود .

و......ما درکجا ایستاده بودیم  زیر پارچه های قدیمی خاک خورده

رمانتیک از مد افتاده در عین حال با ا حساسات واقعی و روح /

استقلال طلب خودمیخواستیم خودرا نجات دهیم .

درخارج به تماشای دلقک هایی نشستیم که با رقص وموسیقی ونمایش

برای یکدیگر به همراه مادینه هایشان داشتند روح مبازره جویشان را

تسکین میدادند ، مبارزه ؟ برای چی ؟ برای کی ؟ عده ای التزام رکاب

را رها کرده  وخسته برگشتند ولگام دیگری را به دهان بستند.

دلقکهای مطبوعاتی  وهنر آموزان ، آتش بیار  معرکه شدند وعده ای

هم هر دو سو را داشتند ، فراموشی بهتر است ، ازخود گریختن واز

بار وظیفه شانه خالی کردن درگوشه ای نشستن وشکم را تاب دادن

وزیر شکم را مالیدن وگاهی هم سری به صفحات روزی نامه ها بزنند

وخودی نشان بدهند که بلی !! ماهم هستیم  در اینجا هستم ، هرگاه مرا

لازم داشتید مانند یک بشقاب  مرا بردارید ............

درون  ، هجوم به سوی دربهای خروجی  وبسته شدن درها ی امید

جهش بسوی تریاک ولذت ، زن وفراموشی وگریز از همه چیز و

همه کس .

همه چیز رو به فنا میرفت رو به تباهی  وگروهی که زندگیشان در

میان شپشها وساس ها وروسپیان که دست مایه زندگیشان بود برای

بدبختی جامعه روی کار آمدند واولین دشنام را حواله دنیایی کردند

که بازوی ناتوان  آنهارا گرفتنه وبر تخت شاهی نشانده بود........

..........................................................

شنبه، دی ۱۲، ۱۳۸۸

یادداشتهای پراکنده

آن کسی را که دوست داری  ، روزی فرا خواهد رسید که در آن روز

بتو کینه میورزد وتو نیز باو کینه خواهی داشت ، یکنوع بیزاری ،

حضور تو باعث رنجش او خواهد بود اما آنرا از تو پنهان میکند ، تا

کی ؟ تاروزی که رسما به تو ابلاغ کند که : برو از توبیزارم ، ماندن

وپافشاری فایده ای ندارد ، دیگری روبرویت ایستاده  جوانتر ، زنده تر

سالم تر  وبا او جلوی تو میرقصد وجای ترا باو میدهد ..........

بدی کردن درحق کسی که دوست میدارد .

.........

من احتیاجی به گواهی جامعه نداشتم  تا از تو جدا شوم قانون خودم

را باجرا درآوردم  وجدا شدم بی آنکه برگهای قانونی دردستم باشد

چرا که دیگر میلی نداشتم اسیر روباه دیگری شوم .

..........

هنگامیکه به خانه ات آمدم چیز زیادی باخود نداشتم وخوشحالم که

امروز هم چیزی باخود برنداشته ام .

..........

هیچ آلودگی در دل من نیست که آنرا تف کنم بسیاری از زنان امروزی

از گفتن رسوائیهای خود لذت میبرند مانند کسی که لباسهای چرک را

در جوی شهر  بشوید  وآنهارا روی طناب زیر آفتاب خشک کند .

..........

جلوی آینه می ایستی وبه خودت لبخند میزنی با وقار وزیبائی پژمرده

ولوندی  های که زیر پوست امروزیت پنهان شده است خیال میکنی

دنیا ومردم آن سر سوزنی به آن اعتنا دارند ؟

.............

عادت به میخوارگی داشت  به عالی بودن آن زهری که درکامش

میریخت چندان حساس نبود همان میخوارگی کارگران معدن وباربران

که شرابهای ارزان را به همان خوبی مینوشند که باررا بردوش میبرند

اما نبوغی داشت وحافظه ای تیز ، تخمیرآن می آنچنان بود که فردایش

میتوانست به کارش ادامه دهد وشبهایش را با چشم بسته به صبح برساند

هوسهایش نیز مجال پیدا میکردند تا با بخار مستی آمیخته اورا  ارضا

کنند.

.......... ثریا. اسپانیا

جمعه، دی ۱۱، ۱۳۸۸

روز اول

میخواهم فرار کنم ، به کجا؟  اشتهایم برای این آزادی ساخته نشده

است  درحال حاضر با اکراه به آن مینگرم  ، هیچ چیز نمانده ، هیچ

روحی وهیچ اندیشه ای ، زندگی تنها با مشت ولگد پیش میرود،

میخواهم به یک جزیره پناه ببرم که خبری از هیچ بنی بشری نباشد

راستی، آن زنده های واقعی کجا هستند ؟ آن مردان زنده با آن افکار

پاکشان ، دیگر میلی ندارم دراین جنگل گردش کنم امروز در

چار دیواری اندیشه های خودم زندانیم گویا دچار وهم فردگرایی

شده ام ، هیچ روشنایی را نمیبینم حتی درآسمان هم نورها قلابی

وبی ا صالتند با اینهمه باید زیر آن نفس کشید همه چیز زور است

تنها عشق میتوانست ترا ودار کند که بخودت دروغ نگویی این عشق

هم فنا شد حال نه خودم قادرم به تنهایی بالا بروم ونه میتوانم دست

دیگری را بگیرم و اورا بالا بکشم .

داشتم مینوشتم حال دیگر میل ندارم زندگی را مانند یک سفره جلوی

چشم همه پهن کنم چه بسا بسیاری از مردم از اینکه زندگیشان را برملا

میسازند یک لذت نهفته ایرا درخود احساس میکنند ، اما من خسته ام

کجا میخواهی بروی ؟

نمیدانم به یک جزیره ، جایی که دیگر روی کسی را نبینم ، همین

...........جمعه اول  ژانویه  دوهزاو ده