جمعه، دی ۱۸، ۱۳۸۸

من......نوشتم 8

خانه امن ودنیای دیروز ما گم شد من با نبرد داخلی سرگرم بودم

بی توجه به آنچه که درخارج میگذرد ویاچگونه باید دراین دنیای نو

خود را نگاهدارم  ، بی آنکه صندوقی بسته باشم درکنار سوداگران

وغارتگران این دنیای بیرحم غریزه ام رو به فنا میرفت .

حال همگی صاحب یک کتابچه از دولت ( گ. ب ) شده بودند

به غیراز ما  ، پانزده روز فرصت بود که آن سر زمین را تر ک

کنیم  همه درها بسته بودند در سر زمین خودم نیز جایی نبود دولت

تازه کمر بندش را محکم بسته بود واین کمر بند به دور همه آنهاییکه

به امید ویا بی امید بیرون آمده بودند ، پیچیده تر میشد وحال میبایست

ادای آن فیلبان را دربیاورم که وارونه بر  پشت فیل سوار میشود و

میخواهد اورا به جلو براند ، خوب ! کجا میشود رفت ؟ تصمیم بگیر

یا بمان وبا حقارتها بساز ویا برو......و رفتم .

باز ی زندگی تنها یک بازی است وبستگی به شانس واقبال دارد ورق

یکی برنده است ودیگری بازنده ، من شانس برد نداشتم غریزه ام آواز

میخواند ومن گوش میدادم.

دراین قمار بزرگ چیزی نداشتم که ( کاوو) بگذارم به غیر از جانم

وسر این یکی نمیتوانستم قمار کنم متعلق بمن نبود ، دیگران نیزدرآن

سهیم بودند چه بسا اگر متعلق بخودم بود آنرا نیز به قمار گذاشته

وسر آن شرط بندی میکردم ، بازنده ، یا برنده - اما دیگران آنددیگرانی

که بمن تکیه داده به جان من احتیاج داشتند  اگر آنرا از دست میدادم

یک لاشه بیش نبودم یک مرده یک جسد با پیراهن ابریشمی .

در صحنه شطرنج زندگی آنکه شاه بود مات شد ورخ داشت میبرد

منهم یک سر باز مرده وافتاده خارج از صحنه ویا صفحه ، بایدتکان

خورد نه برای خودم بلکه برای آنانکه جانشان دردست من بود وبمن

اعتماد داشتند.

آخ چه میشد ا گر سر زمین شکست خورده من میدانست که به دهان

او لگام بسته اند وبه دست ستمکاران ودزدان وچپاوول گران اربابان

حر ص وطمع سیاستمدارانی که بر او فرمان میرانند ، دارد سیلی

میخورد وفرزندانش با چشم خونین واشکبار شاهد مرگ تدرجی او

وبه دور خود میچرخند.

بقیه دارد

هیچ نظری موجود نیست: